سه‌شنبه

دوشنبه

یک دروغ مصلحتی برای تیم محبوب


من طرفدار سرسخت ملوان بندرانزلی هستم و آرزو می کنم که امروز ملوان پرسپولیس را شکست بدهد. صدبار این را می نویسم که آرزوی قلبی من برد ملوان است . تمام تنگ نظران بخوانند .

پس نوشت: راستش این اواخر دیگر خیلی خرافاتی شده ام، هر بار که آمدم و در چشم هایش درباره بازی پرسپولیس نوشتم فردا بازی یا مساوی شد یا ما باختیم. دنبال ربطش نیستم ولی امروز خواستم با یک دروغ مصلحتی هم که شده سر این خرافاتی ها و تنگ نظران را شیره بمالم.

پسا پس نوشت: آقا شوخی کردم نکنه حالا بازی مساوی بشه و چون من آرزوی قلبی کرده بودم قلبم از کار بیفته

یکشنبه

فرشته مرگ همین نزدیکی هاست

فرشته مرگ گویا همین نزدیکی هاست، خودش را ندیدم اما رد پایش را شناختم. دو سه ساعتی پیش رفته بودم بیرون که موقع برگشت دیدم چند نفری از اهالی همین خیابان روبرویی جمع شده اند، نزدیک تر که شدم دیدم یک پیرمرد درشت هیکل و چاق رو به جلو افتاده روی سنگفرش پیاده رو. سگ سیاهش هم بالای سرش ایستاده و بی تابی می کند. یکی از خانم های جوان همسایه داشت تنفس مصنوعی می داد به پیرمرد که پس از چند لحظه ابراز تاسف کرد. نتوانستم خیلی آنجا بایستم و راهم را ادامه دادم و آمدم خانه. موقع برگشت دیدم که چند آمبولانس به همراه ماشین های آتش نشانی و پلیس (به رسم این جا)روانه آن سو شدند.
با خودم گفتم عجب سریع و ناگهانی کارش را می کند این مرگ. متاسف شدم از این ماجرا ولی از آن وقت تا بحال این حضور نابهنگام فرشته مرگ برایم سوژه ای شده که به کوچکی این زندگی فکر کنم. به چیزهایی مثل ؛ قدرت من ، قلمرو من ، بدن من، خانه من، ماشین من، میز من ، پول من، دنیای من و همه چیزهایی که آدم ها برایش بداخلاقی یا نیرنگ میکنند و حتا گاهی می جنگند و دیگران را نادیده می گیرند و یا از بین شان می برند. اما فرشته مرگ یک لحظه که نمی دانیم چه وقتی است مارا از همه چیز و همه چیز را از ما می گیرد.همه آدم های روی زمین هم این موضوع را می دانند که روزی این اتفاق می افتد اما به گمانم گاهی فراموشش می کنند. شاید از حضور مرگ حتا باید تشکر کنیم برای این که یک روز به سراغ تک تک ما خواهد آمد .
زندگی واقعن بدون حضور فرشته مرگ شاید خیلی وحشتناک می شد.

شنبه

درد و دیدنی ها

چراغ اتاقم خاموش بود و می خواستم بخوابم. یعنی سعی می کردم که بخوابم اما خوابم نمی برد. راستش از صبح بعد از یک دل پیچه ی وحشتناک یک درد خفیف اما مدامی در سمت راست بدن درست زیر ناف امانم را بریده و حسابی کلافه ام کرده است. البته حالا دیگر کمی بهتر شدم و فقط یک سوزش خفیفی در آن نقطه حس می کنم و تقریبن به یک آرامش نسبی رسیده ام. توی همین کلنجار رفتن با خودم گفتم تلویزیون را روشن کنم بلکه تمرکزم از روی درد و فکر و خیال های این طوری منحرف شود. دیدم یکی از شبکه ها تصاویر جالبی نشان می دهد از ورزش های مختلف و کارهای عجیب و غریب. مثلن اسکی روی آب و راه رفتن روی طناب آن هم در کوهستان های سرسبز را نشان می داد. نمی دانم چرا بی اختیار این موقع شب یاد برنامه ی زیبای دیدنی ها افتادم با اجراهای خاطره انگیز جلال مقامی.
گفتم بلند شوم ببینم می توانم تکه ای از این برنامه را پیدا کنم، هرچه قدر گشتم چیزی از برنامه نیافتم اما موسیقی تیتراژ دیدنی ها را پیدا کردم و گفتم بد نیست بگذارمش این جا شاید برخی دوستان هم تجدید خاطره کنند.

Flowers love: Joel fajerman



پس نوشت: برای ما که آن وقت ها عاشق مجله دانستنیها بودیم( این گفت و گو درباره دانستنیها را هم بخوانید) دیدن همیشگی اخبار جنگ و ویرانی و برنامه های دیگر دو شبکه تلویزیون خیلی لذت بخش نبود، دیدنی ها اما چیز دیگری بود که هرهفته ما را منتظر خودش نگه می داشت. صدای جاودانه و زیبای جلال مقامی و دیدن شگفتی ها و تازه ترین های جهان در این برنامه یکی از دلایلی بود که امید را در ما زنده نگاه می داشت.
پسا پس نوشت: اگر از این موزیک خاطره دارید و می خواهید آن را داشته باشید می توانید از این جا (کلیک کنید) دانلود کنید.
راستی حالا که نگاه کردم دیدم چقدر همه این برنامه را دوست داشته و از آن خاطره دارند.

جمعه

رابطه ترس بهروز و کفش پرانی در نماز جمعه

خبر برگزاری مسابقه کفش پرانی در نماز جمعه این هفته تهران مرا یاد خاطره ای انداخت که بی ربط با این موضوع هم نیست ؛
یادم می آید آن وقت ها که هشت یا نه ساله بودم و شهر امروزی ام که آن موقع هنوز بخش کوچکی بود توی گیلان، پر بود از باغ های انبوه درختان بلند و پر از شاخ و برگ آزاد و میوه با کلی بوته و علف های هرز که شب ها وغروب ها برای من و همسالانم تصویری جز ترس و وحشت به دست نمی داد. یک پسری بود به نام بهروز که لکنت زبان داشت و راه خانه شان که خیلی هم نزدیک خیابان اصلی نبود از پشت خانه ی ما می گذشت. این بهروز بچه سربراهی نبود و معمولن تا دیروقت توی محل می ماند و بعد که غروب هوا تاریک می شد تازه می خواست به خانه برود و باید مسیری پر پیچ و خم را از پشت خانه ما و از میان چند باغ ترسناک طی می کرد تا برسد به خانه خودشان. خاطرم هست من خیلی وقت ها از روی ایوان خانه نگاهش می کردم و یک خوش و بشی باهم می کردیم . بعد بهروز می رفت در دل این باغ ها و درخت ها که دور و برش را می گرفتند گم می شد توی تاریکی. اما همیشه صدایش می آمد که آوازهای بی ربط می خواند. مثلن بلند بلند داد می زد که من نمی ترسم ، من نمی ترسم . یا بعضی وقت ها نوحه شب های محرم را به آواز می خواند. وقتی آواز می خواند لکنت زبانش هم از بین می رفت. من وقتی روی ایوان خانه بودم تا دور دست ها صدای بهروز را می شنیدم که هنوز دارد آواز می خواند و پیش خودم می گفتم؛ این بهروز چه قدر شجاع است.
این شجاعت بهروز برایم خیلی مهم بود تا این که یک روز که برای آب تنی رفته بودم به رودخانه پشت خانه مان دیدم مادر بهروز آن جا رخت ولباس می شوید و با زن یکی از همسایه ها دارد حرف می زند و من شنیدم که می گوید : این بهروز ذلیل مرده هر شب تا دیروقت بیرون می ماند و با بچه های توی خیابان بازی می کند بعد وقتی هم که به خانه می آید همیشه و هر شب از ترس شاشیده است به شلوارش و ...
با شنیدن حرف های مادر بهروز ، معمای شجاعت او هم برایم حل شد.
حالا حکایت ماست.آقایان با موشک های فتوشاپی، با هواپیماهایی که هر سالی چند بار سقوط می کنند با ناوگان دریایی که نمی تواند از پس چند دزد آفریقایی بر بیاید با سرلشگرهایی که از بشکه 220 لیتری نفت هم سنگین ترهستند با احمدی دانشمند (محمود هاله) و با سردارانی که هر کدام درحال خواندن نماز جماعت لختی با چند زن بی نوا هستند معلوم نیست چه چیزی را می خواهند ثابت کنند؟
شاید صدایش همین روزها در آمد که چرا این قدر شلوغش کرده اند درست مثل ماجرای بهروز. دنیا را چه دیده اید.

پس نوشت: با تمام احترامی که برای خبرنگاران قایلم اما باید بگویم که "فارس" ی ها در این یک هفته گذشته خود را شهید راه کفش(کلیک کنید) کرده اند! یا بقولی زین پس به جای واژه غریب و نامانوس خبرگزاری فارس بگویید خبرگزاری کفش .

کفش و کفش پرانی و خیلی حرف های دیگر در بالاترین:
نهضت پرتاب کفش در ایران


پنجشنبه

کیمیای مردانگی

صحنه داخلی - کافی شاپ- اولین جلسه آشنایی {آریا و میترا روبروی هم نشسته اند}:
آریا: قبل از هرچیزی می خوام یه سوال ازت بپرسم
میترا: خب بپرس
آریا: ببینم تاحالا توی زندگیت مردی بوده یا هست؟
میترا: نه ، تا امروز نه، تو اولین...{با کمی شیطنت}
آریا: {حرف میترا را قطع می کند}اتفاقن توی زندگی من هم هیچ مردی نبوده
میترا : خنده {با قیافه ای متعجب}
آریا:{با لبخندی تلخ قهوه اش را مزه می کند} راست می گم، هیچ "مردی"
...

چهارشنبه

خدای موسیقی فیلم

از نظر من "انیو موریکونه " خدای موسیقی فیلم است. هیچ کس نمی تواند موسیقی های خاطره انگیزش را در بسیاری از شاهکارهای سینمای دنیا نادیده بگیرد. اصلن من همین چند دقیقه قبل داشتم به این فکر می کردم که چه کسی می تواند در سینما جایگزین او باشد؟
من که هنوز آهنگسازی در قواره او نمی بینم که در سینما به این استادی رسیده باشد.
این تکه از موسیقی فیلم "حرفه ای" که شاهکاری با بازی "ژان پل بلموندو" بود را گوش کنید و به قدرت خدای موسیقی فیلم پی ببرید.



پس نوشت: اگر پنجره ای رو به خیابان دارید، بیرون برف می بارد یا باران از پنجره به بیرون نگاه کنید و این موزیک را با صدای بلند بشنوید .
پسا پس نوشت: حالا این جا هم دارد برف می بارد به شدت ، فکر کنم ارتفاع برف بعد از بارش هفته پیش حالا به نیم متری رسیده باشد. الان بیرون را نگاه می کردم خیابان خیلی زیباست.

در همین باره از چشم هایش:
روزی روزگاری این جا

دوشنبه

مستانه

1

اگر بخواهی

تمام غصه ها را می خورم

به سلامتی تو

2

با هر نوش گفتنت

سر می کشم تمام غصه ها را

و شیر می شوم .

جشن گورکن ها را برهم می زنم

کرم های نامرد را گوشمالی می دهم

گورستان را خراب می کنم

به ماه حسادت

،

بد مستی مرا ببخش .


پس نوشت: مستانه را شش سال پیش نوشته ام و یک بار در سال 84 توی وبلاگ دیگرم آن را منتشر کرده بودم. مستانه ها چند تا هستند و این یکی اش در دوپرده است .

یکشنبه

یک روز مدرسه با شیون فومنی

روز سه شنبه سوم دی ماه سالروز تولد " شیون فومنی" است. شیون معلم دوره راهنمایی ام بوده و تاثیر زیادی بر زندگی ام گذاشت. هر چند حالا دیگر میان ما نیست اما می دانم که تمام شاگردانش در جاهای مختلف هنوز مثل همیشه دوستش دارند. من هم همین طور. یادش گرامی .
این نوشتاری که می گذارمش این جا تقریبن دو سال پیش نوشتمش، اما دیدم امروز هم می شود بازخوانی اش کرد.

هنوزدلم می خواهد برگردم توی رختخواب ، اصلا این خواب دم صبح لذت عجیبی دارد. همین طور که هنوز دربیدار شدن تردید دارم ، نگاهی به برنامه هفتگی ام می کنم که بر روی کاغذی نوشته و چسبانده ام روی دیواراتاق. امروزدوساعت وسط املاء* و انشاء و دوساعت آخر فارسی و دستور هم دارم. دستپاچه می شوم و می روم بسمت کتاب ها و دفترهای مدرسه . اولش فکر می کنم که نکند تکالیف فارسی و دستور را انجام نداده باشم . همین که کتاب فارسی را به دست می گیرم یادم می آید که هفته پیش بعد از آمدن به خانه و قبل از نهار همه ی کارهای مربوط به املاء و انشاء وفارسی و دستور را انجام داده ام. خیالم راحت می شود. هر چند دوساعت اول را باید در کلاس به سخنرانی های دبیر دینی گوش کنم ، اما در عوض بعدش چهار ساعت را با بچه ها کیف می کنیم. املاء و انشاء و فارسی و دستور دو سال است که برای ما لذت بخش ترین درس ها شده .
لباس می پوشم ، چایی خورده نخورده می زنم بیرون، امروز انگار شهر قشنگ تر شده ، دستفروش ها پیرسرا *را گذاشته اند روی سرشان. البته بیشتر شلوغی ها مال این میوه فروش ها و این چانچوکش ها *ست. با عجله از پیرسرا رد می شوم و تند تند همه ی عابران را پشت سر می گذارم. امروز اصلن حواسم به دخترها نیست. بعضی هاشان که آشنا هستند حتی تعجب می کنند و خودشان بلند بلند متلک می گویند. یکی می گوید : اینا که سه تا بودن ، نکنه این یکی اون دوتا رو خورده. وای یادم رفته بود اصلن، باید می رفتم سرخیابان سام* تا با قنبرزاده و حسن پور می رفتیم مدرسه. پیرسرا که تمام می شود می رسم به سبزه میدان *. میدان شلوغ است و همه آدم ها و ماشین ها در حال حرکت. از خیابان لاکانی* می گذرم. جلوی مسجد که می رسم . حسن پور و قنبرزاده ایستاده اند. انگار عصبانی اند ولی قنبر(اینطور صدایش می کردم) می خندد و می گوید. تو انگار راست راستی عاشقی. از قنبر و حسن پور عذرخواهی می کنم . برای اینکه جبران کنم ، پیشنهاد می دهم برویم چایخانه عموصفر که سرکوچه آفخرا* است...

ادامه این نوشتار

این جا هنوز یلداست

می دانم آن جا در سرزمین من روز است، اما این جا هنوز شب دراز است. تاریکی هنوز هست، تنهایی هم کنارش. نشسته ام و دارم این کلمات را کنار هم می چینم.
امشب یلدا ترین شب بود برای من، هرچند که از سر شب رفتم پیش شهرام و بچه ها و کلی خوش گذشت اما بازهم برگشتم به خانه ی تنهایی ام. حالا درازکش می نویسم . از حالا به بعدش را باور کنید نمی دانم چه می خواهم بنویسم اما می نویسم. راستش دلم می خواست توی این طولانی ترین شب سال هنوز توی همان خانه گلی زندگی می کردم که کودکی ام را در آن گذراندم. می خواهم بیرون خانه برف باشد ، سرد باشد و همه نشسته باشیم توی خانه، خواهرها کنار هم و مشغول صحبت ، برادرانم هر کدام تکیه زده بر متکا های اختصاصی خودشان با دستی در بشقاب آفتابگردان و تکیه زده بر دیوار ناهموار اتاق . تلویزیون شابلورنس چهارپایه سیاه و سفید روشن باشد و بنالد. دلم می خواهد توی آن اتاق چراغ نفتی خوراک پزی هنوز روشن باشد و بوی غذا (اصلن فرقی نمی کند ازچه نوعی) همه جا را گرفته باشد و همه منتظر باشیم. جای خالی مادر هم باشد. راستش هیچ وقت جای بخصوصی را برایش خالی نکرده ام یعنی هیچ وقت ندانستم در کدام یک از چهار ضلع تنها اتاق نشیمن خانه می نشست اما دلم حالا می خواهد جای خالی او هم باشد. (می دانید تنها تصور و تصویر من از مادرم روی ایوان خانه توی ذهنم مانده)توی یک بشقاب چینی گل سرخ انار باشد و نمی دانم شاید در یکی دیگر هندوانه. همه نشسته باشیم و هنوز آقاجان نباشد. او همیشه وقتی که همه خواب بودند و من بیدار می آمد و تازه می نشستیم به میوه خوردن. دلم می خواست امشب او در بیداری همه می آمد برای همه ی مان قصه می گفت و من سرم را به سینه اش فشار می دادم وقتی که داستان سیاه نسبر*(سار سیاه) به جاهای ترسناکش می رسید.
دلم می خواهد توی این دراز ترین شب سال آرزو می کردم که همه چیز و زمان به عقب برمی گشت. ای کاش می شد ، ولی می دانم که این یک ناممکن است. لعنت به این زندگی که تنها یک جاده یک طرفه دارد و فقط می رود. یک اعتراف می کنم باشد که این جا ثبت شود؛ توی این چهار سالی که از سرزمینم دورم همیشه به شدت دلتنگ خانواده ام بوده ام، دلتنگ تمام کسانی که دوستشان داشته ام و دلتنگ کسانی که با آنها دوست بوده ام. بخصوص شب هایی این چنین چه در یلدا چه در نوروز .
شب هنوز دراز است و من حالا با سیگاری روشن دارم به این فکر می کنم که چه طور می توانم بهتر آن فضا را توی ذهنم بازسازی کنم . این که من باشم ، همه باشند و خانه باشد و یلدا ، همه نشسته باشیم هنوز و انگار که زمان اصلن ایستاده باشد.
می دانم این تلخی ها می گذرد ،می دانم دوباره روزی بوی نم خاک جاهایی که همیشه دوست داشتم شان را حس می کنم و چراغ های شهرهایی که دوست شان داشته ام را در تاریکی شب دوباره می بینم ، دنیا را چه دیده ای شاید یلدایی هم نشستیم دور هم و کسانی دلتنگی حالای مرا یادآور شدند اما با این همه حالا دوست دارم تصورشان کنم. خیال کنم که همان جای ام.
این جملاتی که نوشته ام را نمی خوانم و همین طوری بدون ویرایش می گذارمش در چشم هایش. نمی خواهم در این خیال پردازی ام دستی برده باشم. همین طور منتشرش می کنم و خودم به خیال بافی هایم ادامه می دهم، هنوز شب دراز است...

شنبه

امشب داستان یلدایی بخوانیم

هنوز شب دراز است، هنوز خیلی مانده تا نیمه شب ، وقت زیاد است برای خوردن و خواندن . اصلن می دانید ، فقط امشب خیلی وقت داریم. می توانیم با خیال راحت بنشینیم و داستان بخوانیم. آن هم نه یکی دوتا بلکه خیلی، اصلن می توانیم انتخابشان کنیم ، مثلن می توانیم داستان یک رهایی را بخوانیم یا گر دوست داشته باشیم یک داستان کوتاه عاشقانه ی شب یلدایی یا آن که اسمش شبیه پاپا نوئل بود نه ببخشید اسمش پاپا نیکلا بود را بخوانیم. اصلن هر چه دوست داریم می توانیم بخوانیم.هم برای خودمان و در تنهایی ، هم برای دیگران و درجمع.
داستان های کوتاه ویژه یلدا را سایت ادبی والس منتشر کرده است که دیدم کار بسیار قشنگی است و حیفم آمد که توی این درازترین شب سال این گنج کوچولویی که یافته ام را با شما شریک نکنم.
می توانید به آدرس اصلی والس بروید و داستان های یلدایی را بخوانید:
والس ادبی
همین طور هم می توانید به آدرس داستان کوتاه ویژه یلدا بروید و اولش مقدمه ی خیلی قشنگ شهلا زرلکی را بخوانید و بعد داستان ها .

پس نوشت: هنوز این جا خیلی روز است. برف زیادی از دیروز باریده و روشنایی روز را چند برابر کرده ، شب که شد حتمن حال یلدایی می کنم و شاید هم چند خطی نوشتم.

سینما خنده

این که توی تنهایی خودت بنشینی و به خودت به خندی، به تنهایی خودت ، به تنهایی دنیا و بخندی به همه چیز هم خنده دار است. این که بلند بلند بخندی آن هم به موضوعاتی که هیچ وقت خنده دار نیستند آن هم در یک شب برفی که می توانست خیلی شاعرانه باشد هم خنده دار است. سینما خنده ، بعضی وقت ها برای روح خوب است، برای جسم بهتر و برای همسایه ها اصلن خوب نیست. ای کاش می شد به غیر از این یکی دو ساعت سیر و سیاحت در سینما خنده هم شاد بود، ای کاش می شد همیشه شاد بود و شاهد شادی دیگران. دنیا را چه دیده ای شاید همسایه هم مشغول سیر وسیاحت در سینما خنده باشد.
سینما خنده را اگر تنها هستید از دست ندهید، فرقی نمی کند که به چه سینمایی می روید یا چه فیلمی با چه زبانی وساخته کدام کارگردان را می بینید، فقط خودتان را ول کنید توی داستان. سعی کنید بلند بلند بخندید. هم ذات پنداری کنید با قهرمان کمیک فیلم. اگر تنها هستید که چه بهتر اما اگر کسی کنارتان هست یا همسایه ای دارید یک دوساعتی هم که شده ملاحظه ی هیچ کس را نکنید و فقط بلند بلند بخندید. با قهرمان داستان به همه مشکلات بخندید، به این که هیچ مشکلی به این راحتی ها حل نمی شود هم بخندید. شاید یک پایان کمیک هم در انتظار شما باشد، دنیا را چه دیده اید ، شاید روزی همه چیز این دنیای مسخره به شکل خنده داری به پایان رسید.
سینما خنده را از دست ندهید.

سه‌شنبه

رد پا در برف

حالا پشت پنجره برف می بارد و همه جا را حسابی سفید کرده ، با هزاران کیلومتر فاصله می دانم که تهران و خیلی جاهای ایران هم برف باریده و حسابی حال مان مشترک است. همن الان که از پشت شیشه به خیابان نگاه کردم یک رج جای پا دیدم که هر چه دور تر رفته ناپیدا تر است. برف حتا آن قدری تند می بارد که همین جا پاهای نزدیک را هم دارد پر می کند. یاد خیابان ویلا افتادم، یاد تحریریه اعتماد، یاد مجید .
یکی از شب های زمستانی که برف می بارید و داشت حسابی تهران را سفید پوش می کرد با مجید مثل خیلی وقت ها پیاده راه افتادیم که برویم سمت خیابان طالقانی . حسابی حرف زدن مان گل کرده بود، از غیبت همکاران گرفته تا بحث شعبه های مجید در تمام شهرهای ایران! راجع به همین ها داشتیم حرف می زدیم. چشمم یک لحظه رفت دنبال جا پاهایی که برف پر شان کرده بود. به مجید گفتم ؛ این جا پاها خیلی زود از بین می روند، برف جای شان را پر می کند، تازه وقتی که برف ها آب بشود دیگر اثری از هیچ جای پایی نخواهد ماند. خاطرم نیست او چه جوابی داد اما یادم هست گفتم ؛ ولی بیا محکم تر قدم برداریم. دیگر این را به زبان نیاوردم اما توی دلم به خودم خندیدم که گیرم با این کار چند دقیقه ای تنها بیشتر جای پای مان بماند. با این حال ولی تا خود خیابان طالقانی با قدرت هرچه تمام تر و با لذت روی زمین راه رفتم. بعد شب توی خانه، وقت خواب فکر می کردم باید قدم ها را همیشه محکم برداریم. حتا وقتی که برف نمی بارد چنان که رج نقش پاهامان تا همیشه بماند، بعدش را یادم نیست حتمن خوابم برده بود.
حالا این برف و رد پاهای توی خیابان که حالا دیگر حسابی پر شده و نا پیداست مرا یاد آن شب انداخت. یادش بخیر.

دوشنبه

وییت کنگ آمریکایی


شاید از عجایب روزگار باشد، شاید نه. این که از کنار دستی ات بپرسی شما چینی هستی؟ بگوید ؛ نه . من یک آمریکایی ام، بعد تو بگویی اما چهره ات به چینی ها ، یا چه می دانم مثلن به فیلیپینی ها می خورد؟ بعد او با لهجه ی غلیظ آمریکایی بگوید ؛ نه من آمریکایی ام ، یعنی پدرم ویتنامی است و مادرم آمریکایی، اما من در آمریکا به دنیا آمده ام و یک آمریکایی ام.
و تو در خانه به این فکر کنی که چطور می شود یک ویتنامی و یک آمریکایی کنارهم زندگی کنند، فرزندی داشته باشند که اول آمریکایی باشد بعد هم ویتنامی.
زندگی هم چیز عجیبی است. دیدن یک نفر با قیافه ی "ویت کنگ" ها با لهجه ی آمریکایی هم شاید از عجایب این زندگی باشد، شاید هم نه.

پنجشنبه

وای از دنیا که یار از یار می ترسد

این ترانه ی "نگاره خال اف" یا "خال اوو" بسیار زیباست و شاید هم وصف حال باشد. وصف این روزهای ما و سرزمین مان. وصف ما غربت نشینان بیرونی و یا غربت نشینان داخلی، فرقی نمی کند چون همه ما حالا غربت نشینیم.
شهر خالی ،جاده خالی
کوچه خالی ،خانه خالی
جام خالی ، سفره خالی
ساغر و پیمانه خالی
کوچ کردند دسته دسته
آشنایان عندلیبان
باغ خالی ، باغچه خالی
شاخه خالی ، لانه خالی
وای از دنیا که یار از یار می ترسد...

ببینید ولذت ببرید



کلاهی برای تازگی ها

یادم نمی رود
یک بار کسی کلاهم را برداشت
شاید
تو دوباره
سرم کلاه بگذاری

میلاد بامداد


آغاز

بی گاهان
به غربت
به زمانی که خود در نرسیده بود -

چنین زاده شدم در بیشه جانوران و سنگ،
و قلبم
در خلاء
تپیدن آغاز کرد

***
گهواره تکرار را ترک گفتم
در سرزمینی بی پرنده و بی بهار

نخستین سفرم باز آمدن بود ازچشم اندازهای امید فرسای ماسه و خار،
بی آن که با نخستین قدم های نا آزموده نوپائی خویش
به راهی دور رفته باشم

نخستین سفرم
باز آمدن بود
***
دور دست
امیدی نمی آموخت
لرزان
بر پاهای نوراه
رو در افق سوزان ایستادم
دریافتم که بشارتی نیست
چرا که سرابی در میانه بود

***
دور دست امیدی نمی آموخت
دانستم که بشارتی نیست:
این بی کرانه
زندانی چندان عظیم بود
که روح
از شرم ناتوانی
دراشک
پنهان می شد

در همین باره از چشم هایش:
شاعر کشان در امامزاده طاهر
ما در کتاب تو می شکوفیم...

احمد شاملو در ویکی پدیا (عکس از همین جا)

جمعه

حذف به قرینه مستی و پیمان هوشمندزاده

پیمان هوشمندزاده را از وقتی که شناختم دوستش دارم،حالا بیش تر از ده سال از روزی که برای اولین بار دیدمش می گذرد. همیشه شخصیتش برایم جالب و محترم است. بی ریاست، همان طوری رفتار می کند که فکر می کند. یک رنگ است به قول معروف .حالا کار ندارم که شهرام همیشه می گوید؛ این پیمان مرا سیگاری کرد.
راستش هیچ وقت فرصت پیش نیامد که خیلی به پیمان نزدیک شوم ( مثلن این که با هم برویم صفا یا چه می دانم برویم درکه یا با پیژامه و زیرپوش همدیگر را ببینیم و شب زنده داری کنیم و از هر دری حرف بزنیم و یا شعرو داستان بخوانیم برای هم) ولی همیشه با هم رفیق بودیم و من نه مخفیانه که خیلی هم به نظر خودم آشکار دوستش داشته ام. او هم عکاس بسیار بسیار خوبی است و هم به گمانم بهتر از آن داستان نویس بسیار بهتری است.من هم عکس هایش و هم داستان هایش را بسیار دوست دارم. این ها را همیشه به همه گفته ام، حتا نزدیک ترین دوستانم هم که از علایقم و محبوب ترین هایم پرسیده اند، گفته ام پیمان یکی از محبوب ترین های من است چه در عکاسی و چه در داستان نویسی. نشسته بودم با کله ای داغ و لپ های قرمز و حرارتی بیش از خدا درجه وبلاگ می خواندم یاد وبلاگ پیمان افتادم. رفتم سر زدم دیدم بعد از چهار سال یک پست جدید نوشته، خیلی خوشحال شدم. خواستم خوشحالی ام را با شما قسمت کنم. برای همین یکی از نوشته هایش را این جا می گذارم تا شما هم در لذتم شریک شوید:

« حذف به قرينه مستي 23 »

مخم هرز شده . پيچ مخم هرز شده . مي فهمي ؟ همه چيز را رد مي كند .
رفيق آدم كه به سلامتي آدم مي خورد ، فقط و فقط مجبوري كه بگويي نوش ، حتي اگر تا خرخره سفيد شده باشد .
گفتم : نوش .
پيك چندم بود ؟ مهم نيست . طبق معمول شروع كرديم از گنده گوزي هايمان گفتن . به ترتيب من يكي از گندهايي را كه سر كار زده بودم مي گفتم و او يكي از دخترهايي را كه تور كرده بود . بعد دست و بالمان كه خالي شد ، خود بزرگ بيني مان كه خوب ارضاء شد زديم به حرفهاي اساسي ، من از سنگكي محل گفتم و او از نانهاي عربي كه نمي دانم از كدام بقالي زنجيره ايشان مي خرند . از وامي كه قرار است براي خانه بگيرم گفتم و از ماهي نمي دانم چقدري كه بايد برايش جور كنم . گفتم كه بيكارم و چند وقتي ست كه دستم تنگ شده .
گفت : تف .
گفتم : تف .
پيك چندم بود كه زدم به صحراي كربلا ؟
گفت : نوش .
گفتم : غلط نكنم زنم عضو سبزها شده .
جريان كوكوي سيب زميني را از سير تا پياز برايش تعريف كردم . مي گفت اين حرفها را نزن ، اگر سبزها بفهمند چه ؟
گفتم : بدرك .
گفت : سبزها بدرك ، فمينيست ها بفهمند چه ؟
جريان اتو كردن لباسها را گفتم . قيمه بادمجان درست كردن ديشبم را . اينكه مخم هرز شده يا اينكه يكدفعه مي بيني نيم ساعت دور فرش مي چرخم بدون آنكه حتي يكبار پايم از خط بزند بيرون .
گفت : نوش .
گفتم : نوش .
به نظر هر دو قبول داشتيم كه پول حتي از ثروت هم بهتر است .
گفت : تف .
گفتم : تف .

پس نوشت: وبلاگ پیمان هوشمندزاده که یکی از اولین بلاگرهای ایرانی است را حتمن بخوانید
پسا پس نوشت: همین دو هفته پیش نمایشگاه آثار پیمان در گالری اثر شروع شد که تنگ نظران نگذاشتند ادامه پیدا کند.
راستی؛ نمی دانم عکاس این عکس چه کسی است، هر دوست و رفیقی هست، حلال کند.

پنجشنبه

آگهی استخدام

به یک نفر

برای بازی در نقش یک وفادار به عشق

آشنا به اشعار عاشقانه

راه رفتن زیر باران

دوست داشتن در پاییز

باصداقت،

مسلط به خوب گریستن

سیاه پوشیدن

با آشنایی به جملات غمناک

و گرم کردن مجلس عزا

برای یک ساعت

با تجربه و لباس سیاه

بدون حقوق مکفی ،

نیازمندیم.



سه‌شنبه

قاچاق

این ترانه را خیلی دوست دارم، حالا که می خواهم بگذارمش این جا یک بهانه دارد؛ آن بهانه تهران است. شهری که در آن زندگی کردم ، عاشق شدم ، از عشق بریدم و ...
حالا هزاران کیلومتر فاصله میان من و تهران است و من هر روز از خودم می پرسم؛ آیا می مانم و می بینمش دوباره ؟
ترانه قاچاق به زبان ترکی است و با صدای ابرو گوندش. قبلن هم نوشته ام که او سری از بقیه خواننده های ترک سوا دارد.
ببینید:
Kacak: Ebru gundes



درهمین باره از چشم هایش:

روز تولد

یکشنبه

برای میرزا کوچک خان


درست در چنین روزی میرزا کوچک خان جنگلی و بانی اولین و تنها جمهوری سوسیالیستی در ایران توی کوه های خلخال یخ زد. میرزا می خواست با یاران آزاده اش عدالت را برقرار کند و تمام سعی اش را هم کرد، اما خیانت کاران که همیشه توی تاریخ مان بوده و هستند امانش ندادند.(مثل همین خیانت کاری که پست پایین معرفی کرده ام) نهضت جنگل هر چند در آن مقطع شکست خورد و هزاران جنگلی کشته شدند اما مادام که گیلان و تاریخ باشد ، تاثیر گذار خواهد بود و هر وقت از یک گوشه ای از کشورمان سربلند می کند. چنان چه سالها بعد در سیاهکل آمد که دوباره پابگیرد اما باز نشد. می دانم دوباره روزی کسانی از سرزمین مان با همان آرمان های میرزا دوباره سر بر می آورند و برای برقراری عدالت که این روزها به شدت نایاب است مبارزه خواهند کرد. دور نیست آن روز.
امروزه خیلی ها سعی می کنند شخصیت و مقام میرزا را به نفع حکومت مصادره کنند اما کسانی که کمی در تاریخ مطالعه دارند می دانند که جنبش جنگل و مقام میرزا هیچ ربطی به جمهوری اسلامی و اهداف پلیدش ندارد.
من میرزا کوچک را دوست دارم و برایش به عنوان یک آزادی خواه تا روزی که زنده باشم احترام قائلم. نه این که برایم گیلک بودنش خیلی اهمیت داشته باشد، نه ، او را نیز مثل تمام آزادی خواهان ایران دوست دارم هر چند به گیلانی بودنش هم افتخار می کنم.

ترانه میرزا کوچک خان با صدای ناصر مسعودی را این پایین می گذارم تا با هم بشنویم :




میرزا کوچک خان در بالاترین


میرزا در ویکی پدیا( البته اطلاعات اش کاملن درست نیست اما بهتر از هیچ است)

پاداش خیانت

روزنامه جام جم نوشته عزت ضرغامی رییس صدا و سیما با تجلیل از فریدون جیرانی گفته که ؛ جیرانی خدمت بزرگی به جامعه روشنفکری کرد.
چنین انتظاری هم می رفت که پس از پایان نمایش مسخره و بی معنی سریال مرگ تدریجی یک رویا ، صاحب که همان ضرغامی باشد دست نوازشی روی سر گربه دست آموزش بکشد که این روزها خیلی توی صدا و سیما فعال است و مدام دم تکان می دهد.(دوستان گربه دار مرا ببخشند چون برای سگ ارزشی بیش از گربه قایل بودم از سگ استفاده نکردم شما که گربه دارید می توانید آن حیوان دست آموز را سگ بنامید)
ضرغامی همچنین در این مراسم در تعریف و تمجید هنر! جیرانی گفته«اين مجموعه تلويزيوني با آسيب‌شناسي دقيق و دلسوزانه به جامعه روشنفكري كشور خدمت بزرگي كرده است. در اين سريال، خطر ناتوي فرهنگي و سرمايه‌گذاري دشمنان انقلاب بر روي نخبگان جامعه بويژه در عرصه هنر، ادبيات و داستان‌نويسي بخوبي تصوير شده است»
اگر توی ایران بودم حتمن سری به فریدون جیرانی می زدم و توی چشم هایش نگاه می کردم و به او می گفتم که این کاری که تو کردی از خیانت هم بدتر بود. شاید هم چند حرف آب دار هم می زدم که تا آخر عمرش بسوزد.
تا امروز توی این وبلاگ که حالا وارد چهار سالگی اش می شود به هیچ کسی توهین نکرده بودم ، اما دوست دارم در این جا و در همین لحظه به فریدون جیرانی توهین کنم. همین.

پس نوشت: خیلی عصبانی ام ، دور وبرم کسی نباشه!
درهمین باره گزارشی از اعتماد:
حرف حسابی میان نقد ها ندیدم


حقیقت دارد

حقیقت دارد
تو را دوست دارم
در این باران
می خواستم تو
در انتهای خیابان نشسته باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران
می خواستم
می خواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در اینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم

احمدرضا احمدی


درهمین باره:
یادگاری یک شاعر

یادگاری

چهارشنبه

در ستایش جنس خوب

باور کنید جنس خوب نعمتی است. من همین حالا که دارم این سطرها را می نویسم از معجزه همین جنس خوب و با کیفیت است. البته باید شرایطش را داشته باشید که بتوانید کیفیت جنس را تشخیص بدهید. از جمعه پیش که این سرما خوردگی لعنتی مرا حسابی از پا انداخت تا دیروز به این معجزه پی نبرده بودم ولی حالا به آن اعتقاد دارم.
دو روز پیش مری عزیز آمد به دیدنم وبا هم رفتیم داروخانه ، آن جا یک قرصی به نام "Contac" برایم گرفت و بعد با هم رفتیم به فروشگاه مواد غذایی و زحمت کشید برایم مقداری "شلغم ناب " و سوپ گرفت و گفت ؛ اگر این ها را بخوری دو سه روزه رو به راهی. من که فکر نمی کردم این طور بشود چون خیلی حالم خراب بود و اصلن نمی توانستم هیچ چیزی بخورم، ولی حالا بعد از دو روز به کیفیت شان پی برده ام. مخصوصن این شلغم که خیلی جنس خوبی بود و با کمکش امروز توانستم کمی سرپا شوم و حرکت کنم. حالا دیگر به گمانم این هفته سخت و بی خود را پشت سر گذاشته باشم.
هدف از نوشتن این چند خط این بود که شما را با فایده های جنس خوب آشنا کنم تا اگر خدای ناکرده به سرماخوردگی دچار شدید از خوردن شان دریغ نکنید. البته امیدوارم دوستان با کیفیتی چون مری هم در نزدیکی شما باشند.

پس نوشت: الان که داشتم به این شلغم در ویکی پدیا لینک می دادم یک لحظه بدجوری دچار افسردگی اینترنتی شدم، این شلغم چه قدر محبوب و مشهور است. توی گوگل سرچش کنید ببینید چه قدر نوشته و لینک درباره اش پیدا می کنید. واقعن جنس خوب چیه لعنتی.

دوشنبه

برای حفظ روحیه؛ بو گالا داشلی گالا

چون هنوز حال خوبی ندارم و حسابی این سرما خوردگی مرا از پا درآورده و هیچ دوپینگی در دسترس نیست که از این شرایط خارج شوم بنابراین سعی کردم که با موسیقی درمانی خودم را کمی سرحال بیاورم.
این تصنیف زیبا و شاد آذری که همین پایین است را هنرمندان زیادی به زبان ترکی اجرا کرده اند، من خودم اجرای سه نفر را خیلی دوست دارم. اولین اش اجرای زارا است(زارا را خیلی دوست دارم چون روی موسیقی و شعر فوکلوریک ترکی خیلی کار می کند)، دومی اجرای احمد کایا و سومی اجرای برلیانت داداش او (یا داداش اف) .
حالا که چند بار این ترانه ی زیبا را شنیده ام کمی احساس سرزندگی می کنم، به شما هم توصیه می کنم که اگر شرایطش را دارید اول از همه صدای بلندگو ها را تا می توانید بلند کنید و بعد بشنوید و ببینید. (گفتم اگر شرایطش را دارید!)
اسم ترانه ؛ بو گالا داشلی گالا
اجرا ؛ زارا

شنبه

سرما خوردگی بدتر از سرخوردگی

الان دو روز است که سرما خورده ام بد جور، حال ندارم و حسابی تن و بدنم داغ است. دو جعبه دستمال کاغذی تمام کرده ام توی این دو روز و شب . شب ها که اصلن خوابم نمی برد و حسابی عذاب می کشم. داشتم فکر می کردم که چه طور است که آدم سرما می خورد؟ واقعن ، من که هنوز نفهمیده ام. با این که حالا دیگر به سرمای کانادا عادت کرده ام و حسابی پوستم کلفت شده، دیگر اصلن فکرش را هم نمی کردم که با اولین برفی که روی زمین بنشیند به این روز بیافتم. الان چند روزی است که بیشتر شهرهای انتاریو سفیدپوش شده البته مقدار برف در هرجا فرق می کند اما همین مقدار کم هم که باریده مثل این که با خودش کلی ویروس آنفولانزا آورده است. بد مذهب آبریزش بینی و خارش گلو و چه می دانم تب اش به جای خود این سر درد هم دیگر نوبر است. توی این حال نه می شود سیگار کشید، نه قهوه خورد، نه نوشیدنی الکی. یعنی اگر هم بخوری یا بکشی بدتر می شوی که بهتر نمی شوی. از سحر تا حالا با این که بازی پرسپولیس خیلی هم حرصم را درآورد ولی فکر کنم چهارتا سیگار کشیده ام که اتفاقن همین حالا هم دارم تاوان اش را پس می دهم. به کلی یعنی این سرما خوردگی آدم را دچار سرخوردگی می کند، شاید هم بدتر.
توی این دو روز و شب از بس که سوپ بسته ام به شکمم، دیگر از هر چه سوپ و لیمو و گوجه فرنگی حالم بهم می خورد. متاسفانه همین حالا هم باید سوپ بخورم و احتمالن بعدش دوباره کلی تب و عرق کنم و از این حرف ها. جالب این جاست اگر هم این جا بروی دکتر ، او با شما هم دردی می کند، فقط همین. یعنی نه قرصی نه آمپولی و نه شربتی. باز خدا پدر دکتر شروین را حفظ کند که مشتی آسپرین و تایلینول داده که بخورم .
خلاصه که حال ندارم اساسی. وگرنه توی وبلاگستان یک از دوستان صدیق و صمیمی محمد حسین صفارهرندی را کشف کرده ام که خیلی به موسیقی علاقه مند است و می خواستم درباره اش بنویسم. حالا بماند سوپ را با قرص ها بخورم شاید توانستم.

پس نوشت: این تنها زندگی کردن هم برای خودش توی این شرایط نعمتی است، چون اگر حالا یکی بود و وارد آپارتمانم می شد احتمالن از انبوه دستمال کاغذی ها و ظروف نشسته و پتو و این همه آشفتگی سکته می زد.

پسا پس نوشت: الان یک روز دیگه هم گذشته و دماغ یا همان بینی سابق ام تبدیل شده به یک توپ بسکتبال و مدام احساس می کنم که هی درحال حرکت یویو است. توی آینه قیافه ام از همیشه خنده دارتر است ، چشمان قرمز و اشک آلود(نه از روی ناراحتی بلکه از روی سرماخوردگی) ، دماغ قرمز و ورم کرده ، گونه ها قرمز، کلن صورت بادکرده و تصادفی و خلاصه خیلی شبیه این دلقک سیرک ها شده ام، البته از نوع بی حالش.

چهارشنبه

Crazy , please come back home

این فقط حرف من نیست که می خواهم افشین برگردد، این خواسته ی میلیون ها طرفدار پرسپولیس است. نگاهی به نوشته ها و حرف های دیگران در اینترنت که جلوه ای از افکار عمومی است این را ثابت می کند. همه امیدوارند که او به خانه اش برگردد. همه می دانند که او با خودش وقار ، شخصیت و دانش و خیلی چیزهای دیگر را به فوتبال ماتم زده ی ایران آورد. همه ی کسانی که دیروز و امروز نگران و ناراحت بوده اند از رفتنش، می دانند او بود که توانست بعد از سال ها مردم را با فوتبال آشتی بدهد.
وقتی آمد به ایران و گفت که پرسپولیس را قهرمان می کند، مردم همیشه ناامید سرزمین مان خندیدند و گفتند؛ نمی داند به کجا آمده است. کمی که گذشت و هفته ها تیم را بدون شکست در صدر جدول نگه داشت آنها که پیش تر به حرف هایش می خندیدند کمی به تلویزیون ها خیره شدند، بازی های پرسپولیس را از خانه تماشا کردند، وقتی در نیم فصل بازهم موفق شد دیگر طاقت نیاوردند و به استادیوم ها رفتند تا در امیدواری او شریک باشند. در نیم فصل دوم همه عاشق اش بودند، همه جا حرف افشین بود، در خانه ، توی تاکسی ، توی خیابان در مدرسه توی پادگان در دانشگاه توی ایران خارج از ایران، همه جا حرف او بود و امیدی که با خودش آورده بود. حتا طرفداران استقلال هم به او علاقه مند شدند.
کاری که او می کرد امید به ساختن و اصلاح بود. کاری که تا یک جایی از پس اش یک تنه برآمده بود اما باقی راه را محتاج کمک بود. مردم کمکش کردند، تشویقش کردند، او هم قلب شیر خودش را با مردم قسمت کرد. امسال ولی خیلی ها می گفتند که بعد از رفتن آخر فصل پیش نباید برگردد، اما او برگشت. این بار هم درسی دیگر با همان لبخند معروفش آورد. او ثابت کرد که می توان همه چیز را از نو ساخت، حتا اگر شرایط عوض شده باشد. او بازهم آمد و ایستاد تا نشان بدهد که اگر بخواهیم ،می توانیم.
کاری به مافیای فوتبال ندارم ، کاری هم به این ندارم که مسولان باشگاه پرسپولیس برای او چه کار کردند و چه نکردند، اما برای مطبوعات ایران ، چه ورزشی و چه غیر ورزشی متاسفم. با این که بیش از 11 سال است که از راه نوشتن توی همین مطبوعات و رسانه ها نان می خورم اما واقعن متاسفم . ما روزنامه نگاری را هم به شیوه درستش یاد نگرفته ایم ، فقط دم دمای ظهر سرمان می اندازیم پایین و می رویم به دفتر روزنامه یا حوزه خبری مان که یک سوراخی پیدا کنیم و بعد از ظهر تا وقت صفحه بندی و چاپ روزنامه انگشت مان را کرده باشیم در یک سوراخی. همین. ما از انتقاد کردن ، فقط کوبیدن و دیدن عیب ها را یاد گرفته ایم. فقط هر روز می خواهیم عیب یکی را بزرگ کنیم یا اگر ایرادی در کارش نباشد یک وصله به او بچسبانیم که مثلن انتقادی کرده باشیم و به رسالت مان! پای بند بوده باشیم، همین.
وقتی توی این چند ماه گذشته روزنامه ها را می خواندم ، این حس بد ، این آموخته بد توی مطالب روزنامه ها برعلیه افشین قطبی بد جوری می زد توی چشم. او با برگشتن دوباره اش به ایران به ما گفته بود که اگر بخواهیم می توانیم، اما دوستان من توی روزنامه ها می خواستند این را به مردم ثابت کنند که «دیدید او هم نمی تواند». همیشه ، هر شب به وقت این جا دم صبح به وقت ایران وقتی روزنامه ها را می خواندم به خودم می گفتم که یعنی چه؟ به خودم می گفتم یعنی دوستان روزنامه نگارم در سرویس های ورزشی و روزنامه های ورزشی آیا هیچ وقت از خودشان نمی پرسند که گیریم این هم رفت و یکی دیگر آمد بعد چه باید کرد؟
مگر نه این که توی این سال های گذشته همین بلا را بر سر حجازی، قلعه نویی، جلالی، فیروز کریمی، دنیزلی، بلاژوویچ ، برانکو، ویه را و یا علی پروین هم آورده ایم. مگر نه این که همه ی این سالها حتا توی مسایل سیاسی و اجتماعی هم راه درست را نشان مردم ندادیم و فقط گفتیم که این بد است ، آن بدتر است . نمی خواهم قضیه را سیاسی کنم اما یک نگاه عامیانه تاریخی به پیشینه ی صد سال اخیر کشورمان هم حتا به ما این را ثابت می کند که ما نمی دانیم دنبال چه چیزی هستیم فقط می خواهیم ناراضی باشیم، فقط می خواهیم بگوییم نه ما می توانیم و نه هیچ کس دیگر. واگر کسی پیدا شد که گفت می توانیم ما این طور یاد گرفته ایم که به او ثابت کنیم ؛ این طور نیست.
بگذریم، بهتر است پرچانه گی نکنم ، اما همین قدر بگویم که او با همین رفتن بی موقع اش هم دارد به ما درس می دهد، او با این کارش به ما و همه مسولان ورزش می گوید که حالا که من رفته ام به عمل کرد خودتان نگاه کنید، خودتان را نقد کنید و بسازید.
* تیتر این نوشته را به این دلیل انگلیسی نوشتم که خود افشین بیشتر مطالب انگلیسی را دنبال می کند. دوست داشتم این طور بنویسم شاید این تیتر توجه او که اهل اینترنت و وبگردی است را جلب کند.
با این که خبرهای این دو روز را مو به مو دنبال کرده ام اما هنوز امیدوارم که او برگردد. واقعن دوست دارم برگردد، ولی حتا اگر او برنگشت هم من همچنان یک طرفدار پروپا قرص پرسپولیس خواهم ماند. هر کسی هم بیاید برایم فرقی نمی کند، بازهم وقت سحر بلند می شوم و بازی ها را تماشا می کنم. من تیم محبوبم را همچنان دوست خواهم داشت، چرا که پرسپولیس همیشه برای ایرانی ها پرسپولیس خواهد ماند. نه حاکمیت توانست در نام و ماهیت این تیم تغییری ایجاد کند نه هیچ مدیر و دولت مندی می تواند این کار را بکند. این تیم و اسم اش نماد مردم و سرزمین ماست. آن را همیشه دوست خواهم داشت.

پس نوشت: آرش عزیز نوشته؛ راستی این مصیبت عظما را به روزبه عزیز تسلیت می گویم و به شهرام و شروین خان تبریک می گویم. البته نمی دانم بهرام جان طرفدار چه تیمی است اما چون معمولا آدم های باحال استقلالی اند. پس بهرام خان ، به تو هم تبریک می گویم.
سپاس بی کران آرش جان.

در همین باره از چشم دیگران :
امروز هم روز مهمی بود...(مهدی عزیزی)

شوکه از تصمیم ناگهانی "قطبی" (روزبه میرابراهیمی)

خداحافظی بی موقع امپراطور( آرش سیگارچی)

پرواز را بخاطر بسپار آقای قطبی( این مطلب را مجید توکلی که یک استقلالی ناب است پس از رفتن افشین قطبی در خرداد ماه نوشت)

استعفای قطبی :رستگاری پیش از دقیقه 45 (یک پزشک)


افشین در ویکی پدیا(برای اطلاع)

از چشم هایش در همین باره:
بی تابی برای دربی

او قهرمان خواهد ماند

مازیار پرسپولیسی شد

دوشنبه

دری دیگر

من خیلی به این حرف که اگر دری بسته شود در دیگری باز خواهد شد ، اعتقاد نداشتم. اما حالا دارم تجربه اش می کنم. دوست دارم بار دیگر زندگی ، عشق و همه ی چیزهای خوب را تجربه کنم. این میل را در خودم می بینم حالا.

شنبه

برای خودم

و برای پاییز و معرفتش که با این همه فاصله هر سال سری به من می زند:




در همین باره:

ترانه ای که خیلی ها را عاشق کرد

برای داداشی

درد

این درد

در این وقت خوب

توی این باران

میان این همه پاییز

چه قدر درد می کند.

این درد

روی زبان

توی قلب

در مغز

یک جایی میان تمام خاطره ها

هی درد می کند.

این درد

ول نمی کند

یکریز درد می کند .

این درد

همیشه

درد می کند.

سه‌شنبه

توبه ها را بشکنید

همای از جان خود سیری

که خاموشی نمی گیری

لبت را چون لبان فرخی دوزند

ترا در آتش اندیشه ات سوزند

هزاران فتنه انگیزند

ترا بر سردر میخانه آویزند

همای



دیروز شهرام و مری رفته بودند به یک محفل خصوصی که پیش درآمدی بود برای کنسرت یک گروه موسیقی سنتی و متاسفانه من نتوانستم همراهی شان کنم . شهرام دیشب که برگشته بود تکه ای از یکی از ترانه های این گروه را برایم از پشت تلفن گذاشت تا گوش کنم ، شنیدم و خیلی هم خوشم آمد. امروز اما وقتی مری آمد پیشم توی اتومبیلش دموی تمام ترانه های این گروه که نامش "مستان" است را گوش کردم. برایم خیلی جالب بود. راستش خیلی به موسیقی سنتی خودمان علاقه ندارم اما این ترانه ها آدمی را به وجد می آورد. (بخصوص که می و مستی هم زیاد دارد) شوقم دوچندان شد و رفتم جستجو کردم و یک ترانه از این گروه را پیدا کردم و آپلود کردم تا بگذارم این جا .(همین که گوش کردید، راستی با صدای بلند گوش کنید، به قول هیچکس؛ ولوممم بده)
البته فکر می کنم کسانی که در ایران زندگی می کنند و به موسیقی سنتی علاقه مندند این گروه را بخوبی می شناسند، گروه "مستان" پیش از این در کاخ نیاوران، تالار وحدت و همین طور یک کنسرت خیابانی در بیستون شهر رشت برگزار و یک سی دی هم روانه بازار کرده است. همین طور این گروه در ماه جولای (همان مرداد) یک کنسرت باشکوه در امریکا برگزار کرده که گویا با استقبال زیاد هموطنان ایرانی و هموطنان جهانی مواجه شده است.
گروه"مستان" به سرپرستی و خوانندگی "همای" که اتفاقن بچه محل ما هم هست(قابل توجه گیلانی های امریکای شمالی؛ آرش و روزبه) روز جمعه در "روی تامسون هال" تورونتو(همانطور که در عکس می بینید) کنسرت بزرگی برپا می کنند که امیدوارم هموطنان ایرانی موسیقی دوست از دستش ندهند. آنها که در کانادا بخصوص انتاریو زندگی می کنند می توانند بلیط این کنسرت را از کتابفروشی های "پگاه" و "سرای بامداد" و یا مارکت های ایرانی بخواهند.
november 14th,2008,8:00PM
60 Simcoe Street,Downtown Toronto,Roy Thomson Hall

درباره گروه مستان:

مقاله ای از جان پاین در لس آنجلس تایمز(by john payne,the times
)

وبلاگ گروه مستان

وبلاگی برای کنسرت گروه مستان در تورونتو

تصاویر کنسرت والت دیزنی در امریکا

نوشته های یک لابدان (عنکبوت) بچه محل از همای و گروه مستان



دوشنبه

نه ،او نمرده است*

21 آبان تولد نیما یوشیج است. برای زادروز او این دو شعر را به سلیقه خودم انتخاب کردم که بخوانیمش:
1.
داروگ

خشک آمد کشتگاه
در جوار کشت همسایه.
گرچه می گویند:«می گریند روی ساحل نزدیک سوگواران در میان سوگواران.»
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟
بربساطی که بساطی نیست
در درون کومه ی تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اتاقم دارد از خشکیش می ترکد
--چون دل یاران که در هجران یاران--
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟

2.
ترا من چشم در راهم

ترا من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند در شاخ "تلاجن" سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم.
شباهنگام. در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم.

پس نوشت: یک نوشتار جالب از"شوکا صحرایی"به همراه چندین تصویر زیبا از نیما که خودش از خودش گرفته در سایت "جدید آنلاین" منتشر شده بود که آن را هم می توانید این جا بخوانید.

*نه ، او نمرده است: نام شعری است از نیما.
خیلی از شعرهای نیما را می توانید در آوای آزاد بخوانید.

جمعه

Stranger

Leonard Cohen: Stranger




لحظه آخر به چشم ها و گونه های لیونارد کوهن نگاه کنید، اشکش را می بینید

پنجشنبه

یاد باد

جلوی آینه توی حمام نشسته ام، ماشین سلمانی توی دستم ، می خواهم موهایم را (البته همان مقداری که مانده را) کوتاه کنم. الان چند سالی می شود نمی روم آرایشگاه. صورتم را نگاه می کنم ریش هایم سه روز است که اصلاح نشده، خوب که نگاه می کنم ، دانه های سفید موهای صورتم حالا دیگر برابری می کند با دانه های سیاه. به خودم توی آینه نگاه می کنم و می گویم ؛ پیر شدی حاج آقا بهرام کسمایی!
کسمایی؟ من زاده ی کسما ( بخشی از صومعه سرای گیلان) نیستم، خودم هم اول تعجب می کنم، اما بعد دلیلش را به خاطر می آورم ،" آقا محمد علی" شوهرخواهرم همیشه مرا به شوخی به همین نام صدا می کرد. این نام را از فیلم کوچک جنگلی (زندگی میرزا کوچک جنگلی) وام گرفته بود.
"آقاممدعلی" از آن مردان نیک روزگار بود.از رفقای قدیم برادر بزرگم بود. یک رفیق به معنی تمام. یادش به خیر، روحش شاد. جوان بود و حیف که از دنیا رفت. از کودکی دوستش داشتم،از وقتی که روی شانه های برادرم می نشستم و پیاده می رفتیم تا خانه شان که چندان نزدیک هم نبود. من ترانه ای حماسی می خواندم و سرود. همه چیز یادم می آید، همین حالا، حتا یادم می آید که روز عروسی اش با خواهرم کفش هایش را خودم دزدیدم* وبه خاطر می آورم که با کلی دویست تومنی نو پسش دادم.
یک سال پیش از مرگش را کامل پیشش بودم. مریض بود تحت مداوای چند پزشک . اوایل که رفته بودم پیشش و درخانه ی خواهرم بودم مرتب می رفت آرایشگاه، هفته ای دوبار، شایدم سه بار. پیاده روی نه که برایش خوب نباشد اما او کشاورز بود و به اندازه کافی راه رفته بود، شروع کردم به زیراب آرایشگر محل را زدن، گفتم ؛ به نظرت من صورتم را بد می تراشم. گفت؛ نه، خیلی هم خوب می زنی. از او خواستم تا بعد از آن من صورتش را برایش بتراشم. اولش قبول نکرد. گفت که بیشتر از 15 سال است که هفته ای دو سه بار می رود آرایشگاه وکلی بهانه دیگر. با چرب زبانی به قول بچه ها مخش را زدم که ولش کن آرایشگاه را ، تازه گفتم که می گویند خطرناک هم هست، مریضی و از این حرف ها این روزها فراوان است و کلی دلیل دیگر. قانعش کردم خلاصه. گفتم هروقت خواستی بروی حمام بگو خودم نوکری ات را می کنم. خیلی محجوب بود و البته محبوب در منطقه، با کمی خجالت و کلی بهانه قبول کرد. اولین بار که رفتم توی حمام تا صورت نازنینش را بتراشم گفت؛ پیر شدم حاج اقا بهرام کسمایی؟ تکیده شده بود ولی نه آن قدر ، به شوخی گفتم ؛ زاما** جوان تر از وقتی هستی که آمدی خواستگاری خواهرم، این چه حرفی است که می زنی، تازه همین الان که ریشت را تراشیدم خوشتیب تر از جرج کلونی می شوی و کلی خاطرخواه پیدا می کنی، حالا می بینی.
تا یکسال بعد و تا وقتی که به آن بیمارستان لعنتی در تهران نرفته بود، هفته ای دوبار صورتش را می تراشیدم و هر بار که می خواستم کارم را شروع کنم این اولین پرسشش بود؛ پیر شدم حاجی بهرام کسمایی؟ و من هر بار همان جواب را به او می دادم.
لعنت به این زندگی که بعضی وقت ها خیلی تلخ می شود، خیلی. دلم بدجور هوایش را کرد حالا....

* کفش دوزدی: این رسمی است در برخی از مناطق گیلان که روز عروسی و وقت بردن عروس کفش داماد را می دزدند و جایی پنهان می کنند، معمولن این کار را برادر یا نزدیکان عروس می کنند و تا داماد سیبیل شان را چرب نکند آن ها را پس نمی دهند و خلاصه کل عروسی و میهمانانش علاف همین یک جفت کفش می شوند.
** زاما: در زبان گیلکی یعنی داماد

تا تو بودی...

تا تو بودی : محمد نوری
این ترانه پیش از انقلاب اجرا شده است، به ضمیمه هم ترانه ی ای وطن از این هنرمند موجود است که با یک کلیک ناقابل روی واژه ای وطن می توانید این ترانه را هم گوش کنید.

بخشش

برای روزهایی که گذشت
تو را می بخشم
خودم را
عکاس را نمی بخشم
هیچ وقت

شنبه

مانایی

ما درس صداقت و صفا می خوانیم
آیین محبت و وفا می دانیم
زین بی هنران سفله ای دل! مخروش
کنها همه می روند و ما می مانیم

ملک الشعرای بهار

سه‌شنبه

این از اثرات اتاق معجزه است

چهار سال پیش در یکی از شب ها ( آخرای شهریور 83)که خودم را برای بستن صفحه آخر روزنامه اعتماد آماده می کردم زنگ تلفن به صدا در آمد و من بی خیال خواستم که به سمت صفحه بندی بروم اما همکاری که پشت میزمان نشسته بود گفت که تلفن ترا می خواهد. آن وقت شهرام بازداشت شده بود و من حال چندان مناسبی نداشتم و همه چیز را امنیتی می دیدم. به دوستمان گفتم بگو نیست ، اما اوگفت شخص پشت خط می گوید از دوستان است و اصرار دارد با تو حرف بزند. گوشی را گرفتم ، دوستی که ریاست یکی از بیمارستان های تهران را داشت پشت خط بود، بعد از سلام و احوال پرسی گفت برایت خبرمهمی دارم. گفتم حالا که مهم است بهتر است پشت همین تلفن عمومی روزنامه بگویید! و گفت . این دوست مهربان که هر جا هست همیشه به سلامت باشد گفت که شخصی را به یکی از بیمارستان ها برده اند که می گویند سکته قلبی کرده اما آثار ضرب و شتم و کبودی بر گردن و پشت و قفسه سینه اش وجود دارد و حالش هم وخیم است و در سی سی یو بستری شده . گفتم خب حتمن دعوایی چیزی کرده اما صفحه حوادث بسته شده و تازه هر روز بچه های سرویس حوادث کلی از قتل و جنایت خبر دارند ضرب و شتم ، کبودی وسکته که چیزی نیست. اما ایشان گفت که نه، این شخص را مامورانی همراهی می کنند که ویژه (بخوانید امنیتی ) هستند و این شخص هم یک کارگردان سینما و رییس هیات مدیره خانه سینماست(ابولحسن داودی).
به قول بچه ها دوزاری ام افتاد. خبرش را رسمی غیر رسمی شنیده بودم که بعد از جشن خانه سینما برخی از اعضای هیات مدیره را احضار وبازداشت کرده اند و اتفاقن این گزارش را هم در این باره کار کرده بودیم توی روزنامه، خلاصه این که موضوع را به سردبیر خبر دادم و از او خواستم که گزارشی در این باره بنویسم و بگذاریمش توی صفحه.
بعد از موافقت مسولان روزنامه یک گزارش کوتاه نوشتم و گمان می کنم توی صفحه یک روزنامه هم گزارش را به عنوان اولین روزنامه کار کردیم.(البته خبرگزاری ایسنا هم همان وقت خبری از تجمع برخی سینماگران در جلوی در بیمارستان منتشر کرد) فرداش هم با یکی از پزشکان همان بیمارستان که دوست مشترک مان معرفی کرده بود تماس گرفتم و از شرایط آقای ابولحسن داودی و دیگر کسانی که بازداشت شده بودند گزارشی نوشتم. تا وقتی که وضعیت ایشان وخیم بود دیگر اعضای خانه سینما هم پس از این که بازداشت شده بودند گویا با سپردن وثیقه و دخالت آقای خاتمی و وزیر وقت ارشاد(احمد مسجد جامعی) موقتی آزاد شده بودند. اما آن چه که معلوم بود این بود که پرونده تشکیل شده و پروژه دیگری کلید خورده و گذر کارگردانان و اعضای هیات مدیره خانه سینما هم پس از منتقدان سینمایی و فعالان اینترنتی و وبلاگ نویسان به همان جایی افتاده بود که شهرام پیش از بازداشتش آنجا را اتاق معجزه خوانده بود.
این ها را نوشتم برای این که وقتی امروز نامه ی ابولحسن داودی به منتقدان دیدار سینماگران با احمدی نژاد را خواندم برایم اصلن جای سوال نبود که توی اسامی کارگردانان اسم کسی مثل ابولحسن داودی را کنار اسم کسانی مثل ضیاالدین دری ، جمال شورجه ، جواد شمقدری و یا فرج الله سلحشور ببینم.حتا برایم عجیب نبود وقتی دیدم کسی مثل مجید مجیدی از این جلسه و بانیان برگزاری آن انتقاد کرده و گفته این طوی احساس بازیچه بودن می کنم یا اما داودی همچنان از خوبی ها و فایده های دیدار با رییس جمهور می گوید و از ایشان حمایت می کند.
این موضع گیری ابولحسن داودی را بگذارید به حساب اثرات اتاق معجزه. حتا اگر فردا روزی خود داودی را دیدید و از او در این باره پرسیدید و او این مساله را تکذیب کرد باز هم آن را بگذارید به همان حساب.
در این شک نکنید کسانی که روزی قربانی یک پروژه امنیتی شده اند بعدها تحت فشار قرار نگیرند و از آن ها انتظاری نباشد. اصلن یک پای ثابت و دلیل این گونه بازداشت ها گرفتن آتو و خواباندن قربانیان در آب نمک برای روز مبادا است. به قول حاجی های این پروژه ها توی زندگی هر کسی یک سوراخی پیدا می شود که روزی کار دست آدم بدهد. اصلن قصدم از نوشتن این پست خدای ناکرده تخریب ابولحسن داودی نیست ، بلکه نظرم این است که حضورش در این جلسه و موضع گیری اش پس از آن را باید بگذاریم به حساب فشار هایی که تحمل کرده ، هر چه باشد او دم دست تربوده و مثل خیلی از کارگردانان بزرگی که توی این جلسه شرکت نکردند طرفداران پر جنب و جوشی ندارد.

درهمین باره:

یک جلسه "خیلی دیر"

خاطره ای از قاضی مقدس( البته وسط این مقاله به ماجرای بازداشت سینماگران ربط دارد اما خواندن کل این نوشته هم خالی از لطف نیست)
چند و چونی پیرامون جشن خانه سینما ( نوشته حسین پاکدل برای کسانی که در جریان نبودند)

مرحم

مرحم : یاس

یکشنبه

وقاحت تا کجا؟


بعضی وقت ها به این فکر می کنم که واقعن وقاحت تا کجا می تواند ادامه داشته باشد، و وقیح بودن بعضی ها کی تمام خواهد شد. البته همین طور بی خود این طور فکر نمی کنم بلکه با خواندن خبر ها و اظهارنظرات جور و واجور حضرات بیشتر اوقات به این مساله می اندیشم. روزنامه اعتماد امروز خبری از روزنامه خورشید (روزنامه وابسته به دولت که با پول بیت المال و وزارت رفاه راه افتاده ) را در یکی از ستون هایش نقل کرده که مصداق کامل وقاحت است. چون دسترسی اینترنتی به این روزنامه نداشتم از همان نقل قول اعتماد استفاده می کنم.
این خبر را بخوانید:
يک روزنامه دولتي با تشبيه «چادر» به «دوده اندود کردن» به زنان توصيه کرد چادر سر کنند. روزنامه «خورشيد» در صفحه آخر خود يادداشت کوتاهي از يک روحاني به چاپ رسانده است. محمدرضا رنجبر در اين يادداشت نوشته «قديم ها وقتي که اهل کاروان مي خواستند سکه هاي زر و طلاي خود را از سرقت راهزنان در امان بدارند آنها را با دوده يا هر چيز سياه ديگر تيره و تار مي کردند تا برق آنها چشمان سارقان را نگيرد و اتفاقاً هم کارگر مي افتاد و يادمان باشد زن همان زر است و حجاب چادر چيزي شبيه سياه کردن زر است که آن را از شر راهزنان در امان مي دارد.»
اصلن واژه وقاحت را می توان در توصیف این عمل و این نوع تفکر و بیان بکار برد؟ ببیند این مردک چه قدر نشسته و با دوستانش فکر کرده و بحث کرده تا به این نتیجه رسیده!!! آیا این همان تفکر طالبان نیست؟
آیا به راستی زنان و دختران شایسته ایرانی مستحق چنین توهین هایی هستند؟ واقعن حالا عصبانی ام و اگر چند خط دیگر بخواهم بنویسم ممکن است سر رشته کار ازدستم در برود ، اما واقعن به این نوع آدم ها باید چه گفت؟
امیدوارم که روزی خود زنان ایرانی بتوانند راجع به حقوق شان نظر بدهند و تصمیم بگیرند و کسی مثل این بابا آن قدر جرات به خودش ندهد که این چنین بی ادبی کند.

شنبه

سینما گریه

بعضی وقت ها لازم است یک فیلم گریه دار را تنهایی ببینی و خودت را ول کنی تا هرچه قدر که دلت می خواهد و چشمت یاری می کند گریه کنی. اشک ریختن ، حال عجیبی به آدم می دهد، بخصوص که اتاق را تاریک کرده باشی و لم داده باشی جلوی تلویزیون، سیگار را ترک کرده باشی و پاییز باشد و باران ببارد و تو پنجره ها را توی سرما باز گذاشته باشی و تنها باشی . فیلم حالا هر چه می خواهد باشد، امریکایی، هندی ، ایرانی ، ترکی ،چینی، فرانسوی ... از هر رقم که باشد فرقی نمی کند، فقط کافی است یکی دو صحنه گریه دار داشته باشد. آن وقت می توانی خودت را ول کنی و در سکوت به هق هق بیافتی. نه فقط برای مرد خوب یا مرد بد و یا دختر بینوای فیلم که برای خودت هم گریه کنی. حال عجیبی به آدم می دهد. بعدش احساس سبکی می کنی و به همه از دوباره و از نو فکر می کنی. به همه چیز، به همه کس، حتا آنهایی که توی زندگی ات نقش منفی بازی کرده اند، بعدش احساس تازگی می کنی و می خواهی همه چیز را از نو نگاه کنی.
بله این ها همه محصول سیر در سینما گریه است.

سینما گریه ، سیانس آخر شب جمعه

سه‌شنبه

از شهرام...

این شعر شهرام را بسیار دوست دارم، می خواندمش برای خودم گفتم بی اجازه بگذارمش این جا تا با هم بخوانیمش. باشد که کودتاچیان عبرتی بگیرند.

کودتا

ژنرال ها علیه ژنرال ها
کودتا می کنند
سرتیپ ها و سرلشکر ها علیه خودشان
شما
علیه یک سرباز کودتا کرده اید
که هیچ ستاره یی روی شانه اش یا
توی اسمان نداشته
و ندارد

او مسلح نبود.نیست
و جز
یک دست لباس و یک جفت کفش
تنها
یک دل داشت
که شما ازش گرفته
و سرش کلاه گذاشته اید.

چهارشنبه

شنیده ام که فراموش کرده ای...

دویدوم کی انوتموش سون
گزلریمی رنگینی...

شنیده ام که فراموش کرده ای
رنگ چشمانم را...

بعضی ترانه ها ماندگار می شوند و در قلب طرفداران موسیقی می تپند، حالا فرقی نمی کند به چه زبانی اجرا شده باشند اما ماندگار می شوند. در میان کسانی که به موسیقی ترک علاقه دارند کمتر کسی را می توانید پیدا کنید که این ترانه را با اجرای یکی از هنرمندان محبوبش نشنیده باشد. مزین سینار، زکی مورن، امل ساین ، معزز آواجی، اورهان گنجه بای، معزز ارسوی ، زارا و... همگی حتمن یک اجرا از این ترانه ماندگار را در کارهایشان دارند.
یکی از ویژگی های این ترانه ، شعر بسیار زیباست که با ملودی زیباتری همراه شده و همین دو دلیل خوبی است برای شنیدنش. من این ترانه را باصدای دو نفر بیش از دیگران دوست دارم، معزز ارسوی و اورهان گنجه بای. نتوانستم لینک دانلود این ترانه را پیدا کنم و خودم آپلودش کنم و به همین دلیل یکی از ویدیو های یوتیوب را از معزز ارسوی می گذارم این جا

سه‌شنبه

ماندگاری اردشیر محصص

خبرهای این چند روز را که دنبال می کردم به حرف های بی شرمانه ی حمید رسایی واعتراضش به دفن پیکر بی جان یک هنرمند در وطن رسیدم، با خواندن حرف های او دیدم که بعضی از آدم ها چه قدر می توانند از مرز انسانیت سقوط کنند. این که هنرمندی مثل "اردشیر محصص" چه عقیده ای داشته به نظرم نمی تواند دلیل محکمی باشد که از به خاک سپردن پیکر بی جانش در وطن نیز جلوگیری کنند. اصلن چه طور می تواند آدمی خودش را قانع کند که درباره یک هنرمند که دیگر دستش از دنیا کوتاه است چنین اظهار نظر کند. آیا او به آینده خودش کمی اندیشیده ؟ آیا کسی مثل این حاج آقا و دوستانش در کیهان از این نمی ترسند که با این اظهارات و نوشته ها در میان آیندگان هم کسانی پیدا شوند که مثل آنها فکر کنند و مخالف آنها باشند و بعد حتا از استخوان های پوک شان هم نگذرند . به گمانم این موضع گیری ها و اظهارات عین بی انصافی و کینه ورزی است. اگر به این بی شرمی نمی گویند ، چه نامی می توانیم به این اظهارات بدهیم.
نیک می دانم و می دانند که کسانی مثل اردشیر محصص تا دنیا هست و تاریخ و هنر ، ماندگار خواهند بود. این را هم می دانم این کسانی که امروز مثل رسایی و کیهان اظهار نظر می کنند، چون از ماندگاری هنرمندان آگاه اند می خواهند خودشان را با این واکنش های حتا منفی طوری به بزرگانی مثل او ربط بدهند تا حتا اگر شده با یک نقش بد و کثیف هم در آینده از آنها به بهانه این بزرگان یادی شود. این بیچاره ها با این کار می خواهند خودشان را ماندگار کنند .اما فراموشی تاریخ آنها را می بلعد.
این ترانه بزرگ مرد مو
سیقی ایران را ( که حتا از سنگ قبرش هم واهمه دارندو هر سال آن را می شکنند) تقدیم می کنم به محصص هایی که زنده هستند:

خاک: فریدون فروغی

یکشنبه

شورش

یا ما سر خصم را بکوبیم به سنگ
یا او سر ما به دار سازد آونگ
القصه در این زمانه ی پرنیرنگ
یک کشته بنام به که صد زنده به ننگ

فرخی سیستانی

پنجشنبه

او قهرمان خواهد ماند


نامه خداحافظی علی کریمی از تیم ملی را که خواندم ، درحالی که بسیار احساساتی شده بودم اما پی به هوشمندی و درایت علی کریمی هم بردم. او می داند مردم کیستند و تاریخ چیست. او خوب می داند که قهرمان واقعی کسی است که قلب مردم را تسخیر و به نیکی خودش را در تاریخ ثبت کند. علی انسان بزرگی است، او دنیا را دیده و کتاب زیاد می خواند. حرف زدنش با آدم های مشهور تاریخ مصرف داری مثل علی دایی(با مدرک مهندسی اش) فرق می کند. او تختی را شناخته و می داند رمز محبوبیتش در کجاست.
وقتی چند ماه پیش بی رودربایستی درباره فوتبال مسموم ایران و سلطنت علی آبادی و نوچه اش کفاشیان و نوچه ی نوچه اش دایی حرف هایش را زد، می دانست که چه پیش خواهد آمد ، اما ذره ای واهمه نکرد، چون علی می دانست این ها می گذرد و روسیاهی برای ذغال می ماند. می دانست حرف حق را باید زد تا مردم خودشان قضاوت کنند.
علی که امروز دو همبازی انزلی چی* (پژمان نوری و مازیار زارع) دارد می داند رمز موفقیت "سیروس قایقران" ، کاپیتان سال های نه چندان دور تیم ملی یا کسی مثل پرویز دهداری در چه بود. می داند که روش بی "منش" آدم را موفق نمی کند. او می داند برای چه تختی ،سیروس یا دهداری در جای جای ایران محبوبندهنوز. گمان می کنم او در سوگواری سیروس بوده یا دست کم شنیده که چطور مردمی که از جای جای ایران آمده بودند توی استادیوم تختی انزلی یکصدا حتا مرده سیروس را به طرف خود می خواندند؛ سیروس بیا اینجا، و سیروس که دستش از دنیا کوتاه بود روی شانه ی دوستان محبوبش به سمت تماشاگران می رفت.
علی می داند راز ماندگاری چیست. او می داند یک فوتبالیست موفقی مثل خودش چند سال می تواند توی زمین حکمرانی کند و چطور می تواند تا تاریخ هست بر قلب مردم حکم براند. همین دانش و بینش اوست که باعث می شود توی یک بازی معمولی لیگ برتر ایران صد و ده هزار نفر را به استادیوم آزادی برود(بازی پرسپولیس و پگاه) و 120 دقیقه او و تیمش را تشویق کنند.او خوب می داند که تشویق مردم فقط به خاطر فوتبالش نیست و در حقیقت دهن کجی بزرگی است به نابخردان قدرت مدار.
می دانم خیلی ها دوست دارند او بازهم برای تیم ملی بازی کند، حتا خودم هم چنین آرزویی دارم ، اما می دانم که او درست ترین کار ممکن را کرده است. حتا اگر او را به تیم ملی برگردانند! که بعید می دانم باز هم در ذات حرکتش توفیری ایجاد نمی کند.
علی کریمی به راستی یک جادوگر است، جادوی او محبوبیت اوست. پس بگذاریم او همچنان جادوگری کند.

* اهل بندرانزلی