پنجشنبه

یاد باد

جلوی آینه توی حمام نشسته ام، ماشین سلمانی توی دستم ، می خواهم موهایم را (البته همان مقداری که مانده را) کوتاه کنم. الان چند سالی می شود نمی روم آرایشگاه. صورتم را نگاه می کنم ریش هایم سه روز است که اصلاح نشده، خوب که نگاه می کنم ، دانه های سفید موهای صورتم حالا دیگر برابری می کند با دانه های سیاه. به خودم توی آینه نگاه می کنم و می گویم ؛ پیر شدی حاج آقا بهرام کسمایی!
کسمایی؟ من زاده ی کسما ( بخشی از صومعه سرای گیلان) نیستم، خودم هم اول تعجب می کنم، اما بعد دلیلش را به خاطر می آورم ،" آقا محمد علی" شوهرخواهرم همیشه مرا به شوخی به همین نام صدا می کرد. این نام را از فیلم کوچک جنگلی (زندگی میرزا کوچک جنگلی) وام گرفته بود.
"آقاممدعلی" از آن مردان نیک روزگار بود.از رفقای قدیم برادر بزرگم بود. یک رفیق به معنی تمام. یادش به خیر، روحش شاد. جوان بود و حیف که از دنیا رفت. از کودکی دوستش داشتم،از وقتی که روی شانه های برادرم می نشستم و پیاده می رفتیم تا خانه شان که چندان نزدیک هم نبود. من ترانه ای حماسی می خواندم و سرود. همه چیز یادم می آید، همین حالا، حتا یادم می آید که روز عروسی اش با خواهرم کفش هایش را خودم دزدیدم* وبه خاطر می آورم که با کلی دویست تومنی نو پسش دادم.
یک سال پیش از مرگش را کامل پیشش بودم. مریض بود تحت مداوای چند پزشک . اوایل که رفته بودم پیشش و درخانه ی خواهرم بودم مرتب می رفت آرایشگاه، هفته ای دوبار، شایدم سه بار. پیاده روی نه که برایش خوب نباشد اما او کشاورز بود و به اندازه کافی راه رفته بود، شروع کردم به زیراب آرایشگر محل را زدن، گفتم ؛ به نظرت من صورتم را بد می تراشم. گفت؛ نه، خیلی هم خوب می زنی. از او خواستم تا بعد از آن من صورتش را برایش بتراشم. اولش قبول نکرد. گفت که بیشتر از 15 سال است که هفته ای دو سه بار می رود آرایشگاه وکلی بهانه دیگر. با چرب زبانی به قول بچه ها مخش را زدم که ولش کن آرایشگاه را ، تازه گفتم که می گویند خطرناک هم هست، مریضی و از این حرف ها این روزها فراوان است و کلی دلیل دیگر. قانعش کردم خلاصه. گفتم هروقت خواستی بروی حمام بگو خودم نوکری ات را می کنم. خیلی محجوب بود و البته محبوب در منطقه، با کمی خجالت و کلی بهانه قبول کرد. اولین بار که رفتم توی حمام تا صورت نازنینش را بتراشم گفت؛ پیر شدم حاج اقا بهرام کسمایی؟ تکیده شده بود ولی نه آن قدر ، به شوخی گفتم ؛ زاما** جوان تر از وقتی هستی که آمدی خواستگاری خواهرم، این چه حرفی است که می زنی، تازه همین الان که ریشت را تراشیدم خوشتیب تر از جرج کلونی می شوی و کلی خاطرخواه پیدا می کنی، حالا می بینی.
تا یکسال بعد و تا وقتی که به آن بیمارستان لعنتی در تهران نرفته بود، هفته ای دوبار صورتش را می تراشیدم و هر بار که می خواستم کارم را شروع کنم این اولین پرسشش بود؛ پیر شدم حاجی بهرام کسمایی؟ و من هر بار همان جواب را به او می دادم.
لعنت به این زندگی که بعضی وقت ها خیلی تلخ می شود، خیلی. دلم بدجور هوایش را کرد حالا....

* کفش دوزدی: این رسمی است در برخی از مناطق گیلان که روز عروسی و وقت بردن عروس کفش داماد را می دزدند و جایی پنهان می کنند، معمولن این کار را برادر یا نزدیکان عروس می کنند و تا داماد سیبیل شان را چرب نکند آن ها را پس نمی دهند و خلاصه کل عروسی و میهمانانش علاف همین یک جفت کفش می شوند.
** زاما: در زبان گیلکی یعنی داماد

هیچ نظری موجود نیست: