سه‌شنبه

رد پا در برف

حالا پشت پنجره برف می بارد و همه جا را حسابی سفید کرده ، با هزاران کیلومتر فاصله می دانم که تهران و خیلی جاهای ایران هم برف باریده و حسابی حال مان مشترک است. همن الان که از پشت شیشه به خیابان نگاه کردم یک رج جای پا دیدم که هر چه دور تر رفته ناپیدا تر است. برف حتا آن قدری تند می بارد که همین جا پاهای نزدیک را هم دارد پر می کند. یاد خیابان ویلا افتادم، یاد تحریریه اعتماد، یاد مجید .
یکی از شب های زمستانی که برف می بارید و داشت حسابی تهران را سفید پوش می کرد با مجید مثل خیلی وقت ها پیاده راه افتادیم که برویم سمت خیابان طالقانی . حسابی حرف زدن مان گل کرده بود، از غیبت همکاران گرفته تا بحث شعبه های مجید در تمام شهرهای ایران! راجع به همین ها داشتیم حرف می زدیم. چشمم یک لحظه رفت دنبال جا پاهایی که برف پر شان کرده بود. به مجید گفتم ؛ این جا پاها خیلی زود از بین می روند، برف جای شان را پر می کند، تازه وقتی که برف ها آب بشود دیگر اثری از هیچ جای پایی نخواهد ماند. خاطرم نیست او چه جوابی داد اما یادم هست گفتم ؛ ولی بیا محکم تر قدم برداریم. دیگر این را به زبان نیاوردم اما توی دلم به خودم خندیدم که گیرم با این کار چند دقیقه ای تنها بیشتر جای پای مان بماند. با این حال ولی تا خود خیابان طالقانی با قدرت هرچه تمام تر و با لذت روی زمین راه رفتم. بعد شب توی خانه، وقت خواب فکر می کردم باید قدم ها را همیشه محکم برداریم. حتا وقتی که برف نمی بارد چنان که رج نقش پاهامان تا همیشه بماند، بعدش را یادم نیست حتمن خوابم برده بود.
حالا این برف و رد پاهای توی خیابان که حالا دیگر حسابی پر شده و نا پیداست مرا یاد آن شب انداخت. یادش بخیر.

هیچ نظری موجود نیست: