دوشنبه

هنوز هم باران می بارد

باران که می بارد، احساس تازگی می کنم ، دروغ اگر نگفته باشم هنوز هم که باران می بارد دلتنگ هم می شوم. درست مثل کودکی هایم. درست مثل وقتی نوجوان بودم ، و عین روزهای جوانی. حالا که این سطرها را می نویسم همزمان صدای گرم فریدون پوررضا هم دارد برایم می خواند: "هوا وارش باره می دیلا چشما"
دلتنگ که می شوم دوست دارم یکی برایم به زبان مادری ام لالایی یا آواز گیلکی بخواند، لامذهب بدجور هوس پاییز گیلان را کرده ام. این جا هم همان است ، درست مثل گیلان. باران می بارد همیشه، درختها خیس اند، وقتی توی علف ها راه می روی پاچه شلوارت تا زانو خیس می شود، بدنت هم. فقط این جا درخت ها و علف ها حرفم را نمی فهمند گویا، هر چند که دوستیم باهم. ویک فرق بزرگ دیگر هم دارد، اینجا گیلان نیست، اما مثل آنجاست.
هنوز هم پشت شیشه توی حیاط دارد باران می بارد و چمن های حیات توی باد و باران می رقصند.
بابا مردیم یک گیلانی پیدا نمی شود یک مقدار با ما هم دردی کند. این فریدون پوررضا بدجوری ما را غم انگیز ناک و دلتنگ کرد.
پوررضا دارد می خواند: دوواره آسمانا دیل پورا بو
ماه ابرا راه ندا مهتاب کورا بو
ستاره دانه دانه رو بگیته
عجب ایمشب بساطه غم جورا بو
و من همچنان با باران می بارم.....

۳ نظر:

ناشناس گفت...

باز باران با ترانه
با گوهرهای فراوان
می بارد بر بام خانه
باز باران . . . و
سلام بهرام خان من فقط عرض ارادت دارم خدمتتون.
منتظرم

ناشناس گفت...

آبرار چوطو ببوسته؟
مگر آمان بمرداییمی؟ آیه هم بارش باره ؟ آمی دیلم بیگفته داره؟ ولی خاب آمان همیشه شیمی فکرم ایسیما؟
امری ببه در خدمتیم؟

بهرام رفیعی گفت...

بابک عزیز
مختصری از خودم برایت نوشتم و هم این که این روزها چه می کنم،زندگی را چطور می گذرانم و چطور دوره می کنم روز را و شب را و هنوز را...
تو هم برایم از خودت بنویس.
بدجور هوس گپ زدن و ورق زدن خاطرات روزهای خوب کودکی و نوجوانی را کرده ام.