الان دو روز است که سرما خورده ام بد جور، حال ندارم و حسابی تن و بدنم داغ است. دو جعبه دستمال کاغذی تمام کرده ام توی این دو روز و شب . شب ها که اصلن خوابم نمی برد و حسابی عذاب می کشم. داشتم فکر می کردم که چه طور است که آدم سرما می خورد؟ واقعن ، من که هنوز نفهمیده ام. با این که حالا دیگر به سرمای کانادا عادت کرده ام و حسابی پوستم کلفت شده، دیگر اصلن فکرش را هم نمی کردم که با اولین برفی که روی زمین بنشیند به این روز بیافتم. الان چند روزی است که بیشتر شهرهای انتاریو سفیدپوش شده البته مقدار برف در هرجا فرق می کند اما همین مقدار کم هم که باریده مثل این که با خودش کلی ویروس آنفولانزا آورده است. بد مذهب آبریزش بینی و خارش گلو و چه می دانم تب اش به جای خود این سر درد هم دیگر نوبر است. توی این حال نه می شود سیگار کشید، نه قهوه خورد، نه نوشیدنی الکی. یعنی اگر هم بخوری یا بکشی بدتر می شوی که بهتر نمی شوی. از سحر تا حالا با این که بازی پرسپولیس خیلی هم حرصم را درآورد ولی فکر کنم چهارتا سیگار کشیده ام که اتفاقن همین حالا هم دارم تاوان اش را پس می دهم. به کلی یعنی این سرما خوردگی آدم را دچار سرخوردگی می کند، شاید هم بدتر.
توی این دو روز و شب از بس که سوپ بسته ام به شکمم، دیگر از هر چه سوپ و لیمو و گوجه فرنگی حالم بهم می خورد. متاسفانه همین حالا هم باید سوپ بخورم و احتمالن بعدش دوباره کلی تب و عرق کنم و از این حرف ها. جالب این جاست اگر هم این جا بروی دکتر ، او با شما هم دردی می کند، فقط همین. یعنی نه قرصی نه آمپولی و نه شربتی. باز خدا پدر دکتر شروین را حفظ کند که مشتی آسپرین و تایلینول داده که بخورم .
خلاصه که حال ندارم اساسی. وگرنه توی وبلاگستان یک از دوستان صدیق و صمیمی محمد حسین صفارهرندی را کشف کرده ام که خیلی به موسیقی علاقه مند است و می خواستم درباره اش بنویسم. حالا بماند سوپ را با قرص ها بخورم شاید توانستم.
پس نوشت: این تنها زندگی کردن هم برای خودش توی این شرایط نعمتی است، چون اگر حالا یکی بود و وارد آپارتمانم می شد احتمالن از انبوه دستمال کاغذی ها و ظروف نشسته و پتو و این همه آشفتگی سکته می زد.
پسا پس نوشت: الان یک روز دیگه هم گذشته و دماغ یا همان بینی سابق ام تبدیل شده به یک توپ بسکتبال و مدام احساس می کنم که هی درحال حرکت یویو است. توی آینه قیافه ام از همیشه خنده دارتر است ، چشمان قرمز و اشک آلود(نه از روی ناراحتی بلکه از روی سرماخوردگی) ، دماغ قرمز و ورم کرده ، گونه ها قرمز، کلن صورت بادکرده و تصادفی و خلاصه خیلی شبیه این دلقک سیرک ها شده ام، البته از نوع بی حالش.
توی این دو روز و شب از بس که سوپ بسته ام به شکمم، دیگر از هر چه سوپ و لیمو و گوجه فرنگی حالم بهم می خورد. متاسفانه همین حالا هم باید سوپ بخورم و احتمالن بعدش دوباره کلی تب و عرق کنم و از این حرف ها. جالب این جاست اگر هم این جا بروی دکتر ، او با شما هم دردی می کند، فقط همین. یعنی نه قرصی نه آمپولی و نه شربتی. باز خدا پدر دکتر شروین را حفظ کند که مشتی آسپرین و تایلینول داده که بخورم .
خلاصه که حال ندارم اساسی. وگرنه توی وبلاگستان یک از دوستان صدیق و صمیمی محمد حسین صفارهرندی را کشف کرده ام که خیلی به موسیقی علاقه مند است و می خواستم درباره اش بنویسم. حالا بماند سوپ را با قرص ها بخورم شاید توانستم.
پس نوشت: این تنها زندگی کردن هم برای خودش توی این شرایط نعمتی است، چون اگر حالا یکی بود و وارد آپارتمانم می شد احتمالن از انبوه دستمال کاغذی ها و ظروف نشسته و پتو و این همه آشفتگی سکته می زد.
پسا پس نوشت: الان یک روز دیگه هم گذشته و دماغ یا همان بینی سابق ام تبدیل شده به یک توپ بسکتبال و مدام احساس می کنم که هی درحال حرکت یویو است. توی آینه قیافه ام از همیشه خنده دارتر است ، چشمان قرمز و اشک آلود(نه از روی ناراحتی بلکه از روی سرماخوردگی) ، دماغ قرمز و ورم کرده ، گونه ها قرمز، کلن صورت بادکرده و تصادفی و خلاصه خیلی شبیه این دلقک سیرک ها شده ام، البته از نوع بی حالش.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر