سه‌شنبه

نمی رفتم اگر...


من نمی رفتم اگر تو
نمی آمدی
ولی اکنون من رفته ام
و تو نیامده ای

بیژن جلالی

عکس : پیمان هوشمندزاده
بیژن جلالی در کافه شوکا

در همین باره:
مناسبت نمی خواهد یاد یک شاعر


زندگی این است؟!

دوشنبه

تولدت مبارک !


مسعود کیمیایی را از 17 یا 18 سالگی و با دیدن فیلم " قیصر" شناختم و از آن روز تا همین حالا همیشه کارها و اخبار مربوط به او را دنبال کرده و تقریبن همه فیلم هایش را دیده ام. با داش آکل و گوزنهایش یا با ردپای گرگ و حکم اش زندگی کرده ام. هر چند می دانم که در بعضی از این سال ها کار کردن برای او سخت بوده و تحت شرایط خاصی قرار گرفته اما او کار خودش را کرده است. هیچ وقت از او انتظار معجزه نداشته ام اما می دانم که او همیشه قادر است با فیلم هایش بر محیط پیرامون و آدم هاش تاثیر بگذارد. او برای من کارگردانی صاحب سبک و دارای روایتی منحصر به فرد است. با تمام حرف هایی که همیشه از گوشه و کنار درباره او شنیده می شود کنار آمده ام . با این همه اما از سال 76 که وارد روزنامه ایران و روزنامه نگاری شدم همیشه توی هر روزنامه ای که کار کردم سعی کرده ام که بین او و دیگران فرقی قایل نباشم اما واقعن اعتراف می کنم که هیچ وقت نتوانسته ام علاقه ام را نسبت به او پنهان کنم. جسته و گریخته از نزدیک و دور دیدمش اما هیچ وقت خیلی به او نزدیک نشده ام، نمی دانم چرا ولی سر فیلمبرداری هایش یا توی مراسم مختلف یا حتا دو باری که توی روزنامه ها برای گفت و گو به گروه ما آمده و میهمانمان بوده کمتر حرف زده ام و بیشتر سعی کرده ام شنونده خوبی باشم و خوب تماشایش کنم.
گمان می کنم حتا کسانی که از منتقدانش هم هستند وقتی خوب به آثارش فکر کنند خواهند دید که او یکی از پایه های اصلی سینمای ماست. نمی گویم سینمایش کامل کامل است نه ،اما او امضای خودش را دارد، سبک خودش را. حرف جامعه را می زند ، حرف مردم را آن هم با زبان خودشان اما به سبک خودش .
به هر روی این ها را نوشتم که تولدش را تبریک بگویم. او امروز 68 ساله می شود.
عکس از : سی نما

پنجشنبه

حنجره ای که خداست و با عشق می خواند

Leonard Cohen : Dance Me to the End Of Love

ما در کتاب تو می شکوفیم...

***
جاده ها با خاطره قدم های تو بیدار می مانند
که روز را پیشباز می رفتی،
هرچند
سپیده
تو را
از آن پیشتر دمید
که خروسان
بانگ سحر کنند.
***
مرغی در بال های یش شکفت
زنی در پستانهایش
باغی در درختش.

ما در عتاب تو می شکوفیم
در شتابت
مادر کتاب تو می شکوفیم
در دفاع از لبخند تو
که یقین است و باور است.

دریا به جرعه یی که تواز چاه خورده ای حسادت می کند.


پس نوشت: این سطرها قسمت های دوم و سوم است از
شعر "سرودی برای مرد روشن که به سایه رفت" احمد شاملو

در همین باره:
مراسم بزرگداشت شاملو به خشونت کشيده شد

شاعرکشان در امامزاده طاهر


سه‌شنبه

اره داشتم می گفتم...



چه قدر نشستیم و سیگار کشیدیم و با آن لیوان های بزرگ قهوه خوردیم. یادش به خیر. حتا آنهایی که از قهوه یا همین کافی بدشان می آمد هم توی تحریریه به طعم و عطر قهوه و سیگار عادت کرده بودند. از آن همه خاطرات، تنها تلخی طعم قهوه و سیگار هنوز زیر زبانم مانده.


جمعه

هشدار

صد بار نگفتم !

وقتی با رویاهایم نشسته ام این جا

و فکر می کنم

بی گرفتن اجازه وارد خیالم نشو.

چند بار گفتم؟

چند بار؟

اصلن تو انگار

حرف های مرا ...

گاهی ، گاهی اصلن مرا ناامید می کنی.

گفته باشم

نمی خواهم دوباره

نه، دوباره نمی خواهم

سرزده وارد خیالم شوی

و همه خانه را پر کنی از یادت.

این بار می بخشمت

اما گفته باشم

من تنهایی ام را دوست دارم

می خواهم هر وقت دلم می خواهد

به تو فکر کنم

نه هر وقت که دلت خواست.

پنجشنبه

تانگو به سبک مجتبا



خب به سلامتی گویا مجموعه شعر سوم مجتبا پورمحسن نازنین هم منتشر شده است. هر چند از خبر دادن مجتبا معلوم است که دوست داشت این مجموعه در ایران منتشر شود ولی خب وقتی مجوز نمی دهند چه کاری بهتر از این که کتاب در خارج از کشور و همین طور اینترنت منتشر شود.
از همین جا تبریکم را نثار شاعر مجموعه "تانگوی تک نفره" می کنم و همین طور باید یک تشکر ویژه کنم از" گروه انتشارات آزاد ایران " که هم من و هم دوستداران شعر را میهمان اشعار مجتبا کرده است.
هرچند که قیمت کتاب برای خارج نشینان کمتر از 9 یورو است اما خود شاعر خبر داده که برای دسترسی رایگان هموطنان داخل کشورمان گروه انتشارات آزاد ایران نسخه اینترنتی و رایگان کتاب را هم در دسترس قرار داده است تا مخاطبان داخلی هم بتوانند به شعرهای این مجموعه دسترسی داشته باشند.
مجتبا در وبلاگش نوشته :
"نه، در ايران منتشر نشد. هنوز هم «تانگوي تک‌نفره» و چند کتابِ ديگرم، ماه‌ها (بيش از يک‌سال، حسابش از دستم در رفته!) در وزارت ارشاد خاک مي‌خورند. تنها کاري هم که از دست من و ناشرم برمي‌آيد، صبر است و صبر.
اما بالاخره «تانگوي تک‌نفره» را بدون سانسور و به‌طورکامل در دانمارک منتشر کردم. البته که دليلي ندارد از خير چاپش در ايران بگذرم، اما خوشحالم که لااقل کتاب در خارج از ايران، چاپ شده است.ضمن اين‌که با هم به درخواست ناشر، ۵ شعر از اين کتاب نيز با صداي من در سايت قرار گرفته است."

امیدوارم این حرکت "گروه انتشارات آزاد ایران" در چاپ و انتشار کتاب مجتبا به همین جا ختم نشود و این انتشارات نمی گویم همه بلکه آثاری که می تواندو مقدور است و می داند که در ایران مشکل ممیزی و سانسور دارند را برای علاقه مندان به ادبیات و شعر منتشر کند.
انتشار کتاب مجتبا را بازهم به او تبریک می گویم، این که مجموعه شعرش بعد از چند سال (دوتایش را که خودم شاهدم که بیش تر از چهارسال است منتظر مجوز مانده) هنوز توی ایران و توسط وزارت ارشاد صفار هرندی مجوز نمی گیرد علت بزرگش ایستادگی و تعهد مجتبا به کلمه و شعر است. به نظرم او همیشه چه در نوشتن شعر و چه در ترجمه به اندازه کافی صداقت داشته و یکی از اندک کسانی است که با مخاطبش بی رودربایستی و بی پرده حرف می زند و ارتباط برقرار می کند. حرکت ارشاد در ندادن مجوز به آثارش خود دلیلی بر تایید این حرف است ، هر چند نمی خواهم او ناراحت کنم اما شک ندارم که تا این دولت واین ممیزی روی کار باشد کارهایش مجوز نخواهند گرفت.
کاش بعضي ها( لينك نمي دهم چون اصلن ارزش ندارد طعم این خبر خوب را با حرف های صد تا یک غاز عوض کنم) مثل مجتبا در نوشتن صداقت داشتند ، آن هم در داخل کشور نه مثلن از کیلومترها دور از وطن و شرایط حاضرش.

نمکی برای زخم

این ترانه داریوش ، یکی از ماندگار ترین ترانه های اوست .
هرچند حالا اعتقادی به او و کارهایش ندارم اما در دوره ای از زندگی ام با صدای او شب ها خوابیده و خواب های خوبی دیده ام. حالا خیلی حال شنیدن ترانه هایش را ندارم، داریوش مرا یاد تمام کسانی می اندازد که با صدایش معتاد شدند و مردند. اما گاهی هم یاد گذشته می زند به سرم، چه می دانم شاید عشق و شاید خاطرات عاشقانه و شاید خواب هایی که دیده بودم.
دستای تو ، صدای داریوش
تصویر : بهروز وثوقی عزیز و فروزان

دوشنبه

گیلاس خوری در لواسانات اونتاریو

دیروز روز خوبی بود، به قول بچه ها با بر و بکس کلی عشق و حال کردیم . دوستان عزیزی(خیلی عزیز) از اروپا و آمریکا قدم رنجه کرده بودند و به کانادا تشریف آورده بودند و ما میزبان بودیم. قرار نبود اما میهمانان همان اول اعلام کرده بودند که کمتر از24 ساعت پیش ما هستند و همین دلیل شد تا ما به فکر برنامه ریزی باشیم برای پذیرایی. بعد از کلی رایزنی با اهل مجلس تصمیم گرفته شد که در مدت کوتاهی که دوستان در این مملکت تشریف دارند برای زنده کردن خاطرات و نوستالژی اول دوستان را ببریم باغ گیلاس وگیلاس خوری بعد به تورنتو گردی. البته خدایییش این باغ گیلاس و گیلاس خوری توی برنامه نبود اما وقتی با پیشنهاد مری وارد برنامه شد و شهرام هم استقبال کرد از آنجا که خودم کلی خاطره از باغ های لواسانات کوچک و بزرگ و سد لتیان و همچنین افچه داشتم کلی موافقتم را با این برنامه اعلام کردم و دیگر تصویب شد که برویم گیلاس خوری . بعد از صرف باقلاقاتوق و قورمه سبزی در منزل اخوی، مری و همسر مهربانش هم آمدند توی جمع و عزم سفر کردیم. بعد ازطی مسافتی نیم ساعته یا شاید هم 40 دقیقه ای رسیدیم به لواسانات انتاریو که گمانم از توابع شهر همیلتوون است، عجب سرزمینی است برای خودش، یک گیلان گوچک است توی تابستان. با دوستان به یک باغ گیلاس ورود کردیم ، چه ورودی! اینجا با دادن یک دلار یا بیشتر و کمتر می توانی به باغ هایی که گیلاس دارند وارد شوی و هر چه قدر دلت می خواهد گیلاس خوران راه بیاندازی، البته اگر خواستی بیاوری با خودت، هر سبدی (بیشتر از سه کیلو)گویا ده دلاری برایت هزینه دارد اما خوردنش همان یک دلار است حالا یک کیلو یا صد کیلو بخوری فرقی نمی کند.
تقریبن پای هر درخت یک چهار پایه بود که می توانستی به بالای درخت دسترسی داشته باشی و من هم وقتی بر و بکس مشغول عکاسی بودند با یک سبد خالی و یک شکم خالی تر رفتم اما با قلبی مطمئن و سبدی پر و شکمی پر تر از گیلاس پا روی زمین گذاشتم.
خلاصه که کلی بر و بکس عکس گرفتند و گیلاس خوردندو گپ زدیم. حیف که دوستان عزیزمیهمان تنها یک شبانه روز می مانند وگرنه کلی برنامه ریزی کرده بودیم برای پذیرایی. البته شفاهی قول را گرفته ایم تا بازهم در آینده نزدیک میهمانان عزیز تشریف بیاورند .
توی این همه فاصله نمی دانید که چه حالی می دهد میهمان داشتن.
از میمانان عزیز ، شهرام و همسر مهربانش، مری و همسرش متشکرم که امروز را کلی خاطره انگیزکردند.

یکشنبه

شنبه

مازیار پرسپولیسی شد

بعد از مدت ها رجز خواندن با شروین و بر و بکس آبی خلاصه معلوم شد که مازیار باهوش تر از این حرف هاست که به استقلال یا مثلن سپاهان برود. کم تر پیش آمده که در چشم هایش از فوتبال بنویسم ، اما همیشه خبرهای تیم مورد علاقه ام را دنبال کرده ام و کسانی که مرامی شناسند، می دانند که یک پرسپولیسی دو آتشه هستم که توی کری خواندن هیچ وقت کم نمی آورم. این که امروز از فوتبال و پرسپولیس این جا می نویسم تنها یک دلیل دارد؛ سیروس قایقران. شاید بگویید چه ربطی دارد آمدن مازیار به زنده یاد قایقران، اما همه گیلانی ها و خیلی از طرفداران فوتبال می دانند که مازیار برای ما گیلانی ها مثل سیروس است. تنها کسی که مردم انزلی و گیلان به او اجازه دادند تا پیراهن شماره 9 ملوان را پس از سیروس بپوشد فقط مازیار بوده است.
مازیار زارع اخلاق و عادات زنده یاد سیروس قایقران را دارد ، این چیزی است که طرفداران ملوان می گویند. کاپیتان جوان یکی دوسال گذشته ی قوهای انزلی همان منش و روش را در زندگی و همان سبک را در فوتبال دنبال می کند. و مهمتر این که بازیکنی است که مردم گیلان دوستش دارند. از این که پس از این او را با لباس سرخ می بینم خوشحالم و از این که او به تیمی مثل استقلال نرفته خوشحال تر. دلیلش را هم خدمت تان عرض می کنم. البته ماجرا ریشه تاریخی هم دارد ، چرا که کمتر بازیکنان گیلانی در استقلال توپ زده و موفق بوده اند، اما برعکسش در پرسپولیس زیاد اتفاق افتاده است.
اما دلیل بهترم برمی گردد به پیوستن دو گیلانی به استقلال و پرسپولیس:
خاطرم هست چند سال پیش وقت تنظیم خبرها بود و توی تحریریه اعتماد شلوغ. دو جوان وارد شدند و سراغ سرویس ورزشی را گرفتند و بعد هم چون سرویس ما درست وسط تحریریه بود من اشاره کردم به اتاق کنار در و گفتم سرویس ورزشی است. آن وقت دبیر ورزشی روزنامه نازنین مرد دوست داشتنی ایبیش بود. سعید آقایی دوست نازنینم و امیر عربی مهربان هم بودند. از سعید پرسیدم؛ سعید این ها بچه های ملوان نبودند؟ که او هم در جواب تایید کرد و گفت که برای بستن قرارداد به تهران آمده اند. کیوان ساجدی و پژمان نوری هر دو برای تعیین تیم آینده شان به تهران آمده بودند. دو فوتبالیست خوب گیلانی بعد از مصاحبه از روزنامه رفتند و من خبرها را دنبال کردم . کیوان ساجدی به استقلال رفت و پژمان نوری به پرسپولیس آمد. کیوان با انتخاب بدش که کمی هم بوی پول خوب می داد یک فصل بد را پشت سر گذاشت و بعدش هم با افتی که کرده بود فصل بعد از استقلال رفت به یک تیم دیگر و سال بعدش به ملوان بازگشت . جایی که دیگر کسی دوستش نداشت و او هم چندان موفق نبود تا آنجا که از ملوان اخراج شد، اما پژمان روز به روز بهتر شد و محبوب و در دوره دنیزلی و قطبی به درخشش رسید. او هر بار به انزلی می رود انزلی چی ها به استقبالش می روند و توی استادیوم حتی با پیراهن قرمز تشویقش می کنند.
این روزها کمتر خبری از کیوان هست اما پژمان آرام و بدور از حاشیه های رایج، فوتبال را حرفه ای پی می گیرد و تازه هر روز بهتر می شود. یکی از خوبی های موفقیت او در پرسپولیس این است که او حالا کمک و راهنمایی کرده که مازیار به سرنوشت کیوان دچار نشود .

عکس : خبرگزاری پرسپولیس

پنجشنبه

قباحت

واقعن خيلي قباحت داره؟ اصلن خیلی هم زشته !؟
من هر کاری می کنم نمی تونم اگزیستانسیالیسم رو ادا کنم. روی زبونم هم نمی چرخه، چرا؟ نمی دونم . ولی توی گفتن ایسم های دیگه مشکلی ندارما .