جمعه

روزی روزگاری این جا



خداوند واقعن پدر این "انیو موریکونه" را بیامرزد که با این موسیقی اش چقدر دردهای آدم را تسکین می دهد. آن هم موسیقی یک فیلم خاطره انگیز مثل "روزی روزگاری آمریکا" ساخته "سرجییو لیونه".

این قسمت که در بالا گوش کردید البته چکیده ای از بخش اول موسیقی این فیلم است. این تکه مربوط به بخش کشته شدن کوچکترین عضو گروه پنج نفره بچه هاست . می دانم که خیلی ها مثل خودم عاشق این تکه و فلوت مجارش هستند. این بخش از موسیقی فیلم، خاطرات را یک جا زنده و درد را مثل یک یا شاید هم دو آستامینوفن 500 میلی گرم کدیین دار تسکین می دهد.

حالا چند روز دیگر هم باید صبر کنم تا برای کشیدن بخیه های چشمم بروم و بعضی وقت ها چنان چشم و سرم تیر می کشد که نپرسید. کبودی ها بهتر شده، و تازه زیر چشمم دارد از کبودی به زردی می زند. ورمش هم کمی خابیده، اما هنوز قلمبه است. این زخمی که من دیده ام احتمالن تا آخر عمر جایش روی صورتم می ماند، درست مثل چند تا زخم که روی دلم مانده است.

پی نوشت: ویدیو را عوض کردم و فقط قسمت فلوت مجارش را گذاشتم. البته تصویرها مربوط به فیلم نیست اما خودش یک ماجرای دیگری دارد.

سه‌شنبه

صورت زخمی !!!

همین دی شب، یعنی همین شب کریسمس این جا ، بلا یی از آسمان و توسط زمینی ها بر من نازل شد که نپرسید. ساعت حدود 8 و نیم شب به قصد خرید یک پاکت سیگار از خانه زدم بیرون. اصلن داشتیم توی خانه با بچه ها فیلم می دیدیم و من چون از این فیلم های فلسفی خوشم نمی آید از فرصت آمدم سواستفاده کنم که اتفاقن چقدر هم این دوستان ما اصرار کردند که نرو حالا و این جا سیگار هست و از این حرف ها ، اما انگار مرگ خبرم کرده باشد گفتم نه می روم تا مارکت سر کوچه و زودی برمی گردم. توی کوچه هنوز بیست متری بیشتر نرفته بودم که یک اتومبیل سواری آن هم با رنگ خاکستری به آرامی از کنارم گذشت و در حین گذشتن اتومبیل من لحظه ای احساس کردم که ضربه سنگینی به سمت چپ سرم وارد شده است. داغ شدم و تا از گیجی خارج بشوم و به خودم بیایم احساس کردم که اتومبیل دارد تند دور می شود. نمی دانم چه بود و چه طور به کله ام اصابت کرد اما همان وقت احساس کردم صورتم داغ شده ، دست که به صورتم بردم دیدم خیس خون شد. با این که چندان خونی در بدنم نیست اما نمی دانم چه طور صورتم غرقابه خون شده بود.طوری که حتی دستکش هایم هم خیس شدند. توی این گیر و دار اتومبیل هم با سرعت دور می شد و من هنوز گیج این بودم که از مسافران اتومبیل خورده ام یا بلایی از آسمان بر من نازل شده ، حتی به آسمان نگاه کردم ولی جز کابل های برق که آرام و ساکت بودند چیزی ندیدم. دیگر حتی دید چشم هایم هم تار شده بود و کمی هم ترسیده بودم. توی کوچه هم کسی نبود، به طرف خانه برگشتم و توی راه به این فکر می کردم که از کجا و از چه کسی ، آن هم برای چه خورده ام؟

به خانه که رسیدم ، دوستانم توی خانه وحشت زده شدند و من تازه فهمیدم که زخم جای بدی است. با دستمال که صورتم را از خون پاک می کردم رفتم طرف آیینه و نگاه کردم، درست گوشه چشم چپم از زیر ابرو و بالای پلک تا پایین کیسه چشم چاک عمیقی خورده بود. عجب . خودم هم بیشتر ترسیدم و چشم دیگرم را بستم تا ببینم کور شده ام یا نه ؟ می دیدم اما کمی تار. امینه زحمت کشید و زنگ زد به 911 که همان اورژانس خودمان است. شانس آوردم که با دو شیرزن زندگی می کنم( ناهید از شیرزنان مملکت خودمان ودیگری امینه از شیرزنان کشور ترکیه ) وگرنه معلوم نبود به چه سرنوشتی دچار می شدم. تا اورژانس سر برسد تحت مراقبت های نیمه پزشکی این دو نفر قرار گرفتم . بعد اورژانس هم که آمد، ( این جا اورژانس شامل یک آمبولانس ، یک ماشین بزرگ آتش نشانی و یک اتومبیل پلیس می شود) یک مقدار خونریزی چشمم بند آمده بود، اما همچنان می آمد و پلیس هم توی این هیر و ویر سوالاتش را می پرسید که مثلن راننده اتومبیل را دیدی، یا پلاکش چه شماره ای داشت ؟ و از این سوالات. درنهایت به نشان دادن محل اتفاق رضایت دادند که با آمبولانس به بیمارستان بروم. توی راه وقتی ازوسایل آمبولانس و امکاناتش مطمئن شدم ، خیالم راحت تر شد و چند تا عکس جانانه از سر و صورت خونین و چشم نیمه ناقص انداختم. امینه هم که بنده خدا با من به بیمارستان می آمد توضیح داد که در این مواقع معمولن مجروح باید روی برانکارد دراز بکشد و من هم از خجالت حرفش روی صندلی آمبولانس نشستم.

در بیمارستان هم یک سه ساعتی معطل شدیم ، اما در نهایت یک دکتری هم شب کریسمسی پیدا شد که زخم ما را ببیند و بخیه کند. امینه بنده خدا تا آن وقت دوام آورده بود و مدام نگران من بود، وقتی دکتر داشت سوزن بی حسی را به صورت و چشمم می زد من مجبور بودم چشمم را ببندم و بعد که شروع کرد به باز کردن ودوختن زخم من از امینه با چشمان بسته پرسیدم که تو اینجایی؟ آن بنده ی خدا هم گفت بله و گویا توی همین موقع چشمش به نوع دوختن زخم چشمم می افتد و از روی کنجکاوی نگاه می کند. بعد که دکتر کارش تمام شد و گفت می توانی چشمانت را باز کنی دیدم رنگش عین گچ سفید شده است. بگذریم با کلی مکافات و چشم و صورت بخیه شده برگشتم خانه. حیف شد به گمانم جای این زخم تا همیشه روی چشم و توی صورتم باقی بماند. فقط از این جای قضیه لجم می گیرد که هنوز نفهمیده ام که از چه کسی و برای چه چنین زخمی را به یادگار باید نگه دارم. پلیس که می گفت در چنین شبها و روزهایی خیلی باید مراقب باشید چون آدم مست و خل و چل در خیابان فراوان است. تازه یکی از پلیس ها گفت تو خیلی خوش شانسی و باید بروی توی لاتاری این هفته شرکت کنی چون کور نشده ای .وقتی پلیس این مملکت این طور می گوید ببینید چه خبر است. ولله که آخر امنیت همین جاست.

بهر حال حالا به شدت یاد فیلم "صورت زخمی" افتاده ام و احساس آل پاچینویی فراوانی به من دست داده است. این هم ماجرای کریسمس و صورت ناقص شده ی ما. حالا درست که بی ریخت بودم ولی گویا این طور وحشتناک هم خواهم شد




پنجشنبه

بابا مث این که متوجه نشدین بلاگر فارسی شده!

خلق الله چه نشسته اید که این بلاگر هم فارسی شد و وسوسه ی ورد پرسی شدن هم در ما تبدیل شد به یک فکر پلید آخرای دوره ی جوانی. می دانم چند روز بیشتر گذشته از این ماجرا اما گویا هنوز باید اطلاعات را در این باره پراکنده کنیم که هنوز بسیاری نمی دانند چه اتفاقی افتاده است.
این چند خط را از بابت آن می نویسم که می بینم بعضی از دوستان همچنان بلاگرشان را آکبند گذاشته اند تا گویا روزی در موزه گوگل بلاگ نمایش داده شود. من که دارم بال در می آورم. هیچ وقت یادم نمی رود مرارت هایی که به عنوان یک کاربر بخت برگشته ی ایرانی کشیدم برای نوشتن فارسی توی همین بلاگ اسپات، روزی که در همین ماه دسامبر خواستم وارد بلاگر شوم و نمی توانستم راست چین بنویسم و رفتم سراغ اولین طرح های دستکاری قالب بلاگر که توسط نوید مجاهد نوشته شده بود.
اصلن علاقه من به دستکاری قالب وفهمیدن اصول اولیه اچ تی ام ال یا پی اچ پی از همانجا شروع شد. یعنی به این نتیجه رسیدم که باید خودم بتوانم از پس قالب وبلاگ خودم بر بیایم . البته بعد از استفاده ی چندین ماهه از قالب ساده نوید و همین طور قالبی که زیرخط آی تی نوشته بودند.
در این میان و توی این نزدیک به سه سال بلاگری شدن، از کسانی بسیار آموختم که هیچ وقت فراموش نمی کنم و گل سرسبدشان سید یوسف منیری(پابرهنه برخط) و همین طور وبلاگ عصرونه هستند. با این که هیچ کدام از این دوستان را به عمرم ندیده ام اما توی این مدت وبلاگ هایشان برایم راهنما وخودشان رفقای بسیار خوبی بوده اند.
اصلن دارم از اصل ماجرا دور می شوم ، یادم رفت بگویم بابا جان حتی اگر از بلاگر فارسی هم استفاده نمی کنید حالا دیگر دوهفته است که خود بلاگر عزیز هم دربخش تنظیمات زبانش گزینه فارسی را اضافه کرده که اگر یک انتخاب ساده پرشین را در زبان ها انجام بدهید از کامنت ها گرفته تا راست چین شدن پست ها و ترجمه کلمات کاربردی و موضوعی مانند برچسب ها و آرشیو همه فارسی می شوند. توضیح چه طور انجام دادنش را دراین پست وبلاگ پابرهنه برخط بخوانید که بسیار گویا و کامل است.
لذتش را ببرید حسابی بلاگید که مملکت کلی جای لاگیدن دارد.
خلاصه من داشتم با خودم فکر می کردم که چرا حالا این وسط گوگل توی بلاگر زبان فارسی را اضافه کرد به باقی زبان ها ، دیدم یک جواب بشدت ذهنم را قلقلک می دهد و آن هم این که چه زمانی بهتر از حالا که زبان فارسی از یاهو حذف شده. حالا بماند زحمت گروهی که برای تثبیت این زبان شیرین کشیده اند

وقتی شبیه عجیب


چقدر خوشحال شدم ، چند هفته پیش با خبر شدم کتاب " کلاه کافکا" با ترجمه علیرضا بهنام ، شاعر و مترجم خوب و دوست نازنینم تجدید چاپ شده، امروز دیدم چهارمین مجموعه شعر علیرضا(اگر اشتباه نکنم؟) هم به بازار کتاب و شعرآمده است که باعث خوشحالی بیشترم شد.
مجموعه شعر "وقتی شبیه عجیب "را انتشارات ثالث در یکهزار و یکصد نسخه منتشر کرده است، که دست مهدی خان هم درد نکند.
بهر حال من که دورم کمی و هنوز کتاب به دستم نرسیده ، اما دوستان نزدیکتر بخرند حتمن که شعرهای علیرضا خاندنی و خاستنی است.
بهر حال از همین چشم های دور به علیرضا بهنام عزیز تبریک می گویم و التماس کتاب دارم

چهارشنبه

ببینمت؟

تو الان داری به من فکر می کنی؟
.....

نه؟
....

هی تو داری با من حرف می زنی؟

؟

....

دوشنبه

خداحافظ عشق من

این ترانه هم خاطره انگیز است برای خیلی ها بخصوص خودم.

یکشنبه

دوباره !

در راستای اصلاحات اساسی ممکلت خویش شعارم از این پس این خواهد بود:

دوباره می سازمت بدن!

پنجشنبه

آب می شوم

زمستان بی تو که تمام شود
بهار
من با برف ها
از شرم آب می شوم



در همین باره:

چقدر دوریم از هم و از همه

کلاغ باران

چهارشنبه

مرگ یک همکار

خبر مرگ مریم نوربخش ماسوله را در وبلاگ آسیه دیدم و بسیار غمگین شدم. صدای نازک و کوچک مریم نوربخش هنوز توی خاطرم هست. چندباری با هم حرف زده بودیم، نه بیشتر. دغدغه اش روزنامه نگاری بود. روحش شاد باشد. خیلی متاسف شدم. اصلن حتی نفهمیدم برای چه فوت شده است ؟
بجز اظهار همدردی با دوستانش و خانواده اش کاری بر نمی آید از دستم. واقعن متاسف شدم

مريم نوربخش ماسوله از ميان ما رفت:
روزنامه‌نگار مظلوم

دوشنبه

باز هم سیفون را فراموش کرده ای

فراموشی هم مرض بدی است
این که همه چیز خودت یادت برود
که بودی و از کجا آمده ای
چه گندهایی زده ای
چقدر بالا آورده ای روی زندگی
و
فراموشی هم مرض بدی است
این که همه چیز خودت یادت برود
همه کس را به خاطر نیاوری
خودت را که اصلن
و
فراموشی هم مرض بدی است
این که یادت برود سیفون را کشیده ای یا نه؟
و مجبور باشی دوباره برگردی
نگاه کنی
به کثافت باقیمانده ی توی کاسه توالت
و بعد دوباره همه چیز یادت برود
سیفون را فراموش کنی
و این که فراموشی هم مرض بدی است.

شنبه

من زندگی را عمودی می بینم

گیلان زمین و گیلکی را جستجو می کردم ( این کاری است که معمولن و هر ازچند گاهی از روی علاقه به زادگاه و زبان مادری ام انجام می دهم) به یک مورد جالب برخوردم که می تواند هم برای بچه محل ها و همزبان ها و هم برای دیگران جالب باشد.
یک محقق مردم شناس و ایران شناس فرانسوی به نام دکتر" کريستيان برومبرژه" که اتفاقن رئيس انجمن ايران شناسي فرانسه در ايران نیز هست در گفت و گویی به نکته ظریفی در باره مردم گیلان اشاره کرده است که به خلق و خوی مردم گیلان و نوع فرهنگ و نگاهشان به زندگی ارتباط مستقیم دارد.
برومبرژه گفته است: تنها گیلانی ها در ایران به زندگی و دنیا عمودی نگاه می کنند.
حال کردید. شما همه زندگی را افقی می بینید اما ما گیلک ها عمودی ، همین طور ما عمودی زندگی می کنیم اما شما افقی!!!
خدایی هنوز دارم به این عمودی بودن نگاهم به زندگی به عنوان یک گیلانی فکر می کنم و اتفاقن دارم به جاهای جالبی می رسم. عجب آدم باهوشی بوده این برومبرژه ناقلا!
بدون شک این محقق اگر مثلن آمریکایی یا مثلن انگلیسی یا لهستانی بود به چنین نتیجه ای نمی توانست برسد ، اما چون فرانسوی است و فرانسوی ها با ما اهالی کاسپین وجوه مشترک زیادی دارند توانسته به چنین نتیجه ژرفی برسد.
همین پاراگراف بالا که فرانسوی ها را با خودمان مقایسه کردم یکی از آن نوع نگاه های عمودی گیلک ها به زندگی و دنیا است. این هم نمونه

ترانه ای که خیلی ها را عاشق کرده است

یادش بخیر ، این ترانه خاطرات زیبا و زیادی را برایم زنده می کند. دروغ نگفته باشم در خلوت خودم بارها با این آهنگ زمین خورده ام، انقدر عصاره گندم! می ریختم توی حلقم که نای بلند شدن نداشتم. نه این که مازوخیست باشم نه، اما دوست داشتم وقتی شب توی خانه به این آهنگ گوش می کنم روی زمین نباشم و توی این عالم. برای همین تنها چیزی که می توانست از این دنیا دورم کند و مرا از زمین کنده و ببرد بالا عصاره گندم یا همان رفیق بی کلک بود! که با مقداری آب گیلاس یا آلبالو سالم ترین نوشیدنی الکی! دنیا می شد. آن وقت ها فکر می کردم که عاشقم، حالا بودم یا این طور فکر می کردم، درست یا غلط بماند ، شاید هم این ترانه این حس را در من تقویت می کرد.مطمئنم که کسان دیگری هم از این ترانه در آن فضا چنین حسی داشته اند ،شاید آنها هم یادی از گذشته های زیبای آن روزها کردند.

از طرفی هم کسانی که در فاصله ی سالهای 82 تا تابستان 84 توی روزنامه اعتماد کار کرده اند بخوبی این ترانه جیپسی کینگ را بخاطر می آورند. غروب ها بیشتر اوقات پیش از صفحه بندی و ساعت حدود هفت توی تحریریه این ترانه افسونگر فضای تحریریه را پرمی کرد و آنها که عاشق بودند شروع می کردند تلفنها را کار انداختن و آنها که عاشق هم نبودند دلشان می خواست عاشق شوند و یا به کسانی که دوستشان داشتند فکر می کردند و سیگارها بود که توی تحریریه دود می شد.

حتی دکتر بهروز بهزادی و یا استاد محمد بلوری که هر دو حق استادی به گردنم دارند (و هر کجا که هستند برایشان سلامتی و طول عمر آرزو می کنم) هم گاهی که تاخیری در پخش این ترانه در ساعت مقرر می شد، به حرف می آمدند و جویا می شدند که چه شد پس این ترانه بهرام . کنارش یک بساط کافی هم براه می کردیم و در سکوت خودمان به این ترانه گوش می کردیم. شهرام هم حسابی معتاد این ترانه بود.او هم اگر دیر می شد یک جوری خلاصه سراغش را می گرفت.

راستش اوایل برای دل خودم این ترانه را با صدای آهسته گوش می کردم ، اما وقتی دوستان و همکاران در تحریریه خواستند که صدایش را بلند کنم تا آنها هم گوش کنند دیگر این شد یک رویه و کاری که هر روز تکرار می شد. از اولین کسانی که باعث شد این ترانه با صدای بلند توی تحریریه بپیچد ، سعید آقایی از بچه های خوب ورزشی نویس روزنامه بود که دلم برایش بشدت هوای او را کرده است. ایبیش( ابراهیم افشار که بسیار آموخته ام از او و بی اندازه دوستش می دارم) هم گویا از این ترانه بدش نمی آمد و گاهی غروب ها اگر توی روزنامه بود به بهانه ای می آمد روی میز ، اما می دانستم که افسون این ترانه بیش از هر چیز دیگری او را می کشد به سمت میز ما.

اگر بخواهم بازهم در باره ی این ترانه بنویسم یک مثنوی هفتاد من کاغذ می شود پس بهتر است که شما هم گوش کنید ، البته خیلی به تصویرش توجه نکنید، می دانم که بسیاری از شما این ترانه را بارها شنیده اید اما یکبار دیگر شنیدنش خالی از لطف نیست.

سه‌شنبه

جنگ

من اصلن آدم جنگجویی نیستم. اعتراف می کنم که ترسو هستم. نه اهل جنگ با کسی یا ملتی هستم و نه اهل جنگ با زندگی.
نمی فهمم این حرف را که تو باید با زندگی بجنگی، آقا جان من نمی خواهم بجنگم با هیچ چیز و هیچ کسی. اصلن بلد نیستم بجنگم. حتی اگر کسی یا همین زندگی هم به من تاخته باشد من نمی توانم بجنگم .
ایرادی دارد به نظر شما؟

دوشنبه

هنوز هم باران می بارد

باران که می بارد، احساس تازگی می کنم ، دروغ اگر نگفته باشم هنوز هم که باران می بارد دلتنگ هم می شوم. درست مثل کودکی هایم. درست مثل وقتی نوجوان بودم ، و عین روزهای جوانی. حالا که این سطرها را می نویسم همزمان صدای گرم فریدون پوررضا هم دارد برایم می خواند: "هوا وارش باره می دیلا چشما"
دلتنگ که می شوم دوست دارم یکی برایم به زبان مادری ام لالایی یا آواز گیلکی بخواند، لامذهب بدجور هوس پاییز گیلان را کرده ام. این جا هم همان است ، درست مثل گیلان. باران می بارد همیشه، درختها خیس اند، وقتی توی علف ها راه می روی پاچه شلوارت تا زانو خیس می شود، بدنت هم. فقط این جا درخت ها و علف ها حرفم را نمی فهمند گویا، هر چند که دوستیم باهم. ویک فرق بزرگ دیگر هم دارد، اینجا گیلان نیست، اما مثل آنجاست.
هنوز هم پشت شیشه توی حیاط دارد باران می بارد و چمن های حیات توی باد و باران می رقصند.
بابا مردیم یک گیلانی پیدا نمی شود یک مقدار با ما هم دردی کند. این فریدون پوررضا بدجوری ما را غم انگیز ناک و دلتنگ کرد.
پوررضا دارد می خواند: دوواره آسمانا دیل پورا بو
ماه ابرا راه ندا مهتاب کورا بو
ستاره دانه دانه رو بگیته
عجب ایمشب بساطه غم جورا بو
و من همچنان با باران می بارم.....

چهارشنبه

جنازه آویزان من بر درخت




امروز صبح صبح که نه اما کمی صبح که برای سیگار کشیدن رفتم توی حیاط جایی که هستم ، تصویر تکان دهنده ای از خودم دیدم . آن هم بردرخت. شاخه ای دارد این درخت تنومند که دیشب فکر می کردم جای خوبی است برای حلق آویز شدن . امروز ولی بی آنکه این کار را کرده باشم خودم را دیدم که آویزان از درخت با باد تکان می خورم. حتی کلاه هم بر سرم بود . با همین ریش نتراشیده و لباس های تنم آویزان بودم از درخت. درست همین طور که حالا از زندگی آویزانم.
تصویر عجیبی بود برایم. نمی دانم که چنین چیزی را چطور می دیدم. شاید توی ضمیر ناخودآگاهم بود یا که تصویری از آینده. نمی دانم کدام بود ، اما هر چه بود می دیدمش.
هر چه بود تصویر هولناکی بود از گذشته و یا آینده ی من. من که می گویم من من را می گویم
از دیدن این تصویر وحشت که نکردم هیچ بلکه سیگارم را هم با خونسردی تمانم با تماشای همین تصویر بالذت هر چه بیشتر کشیدم.
ای کاش می توانستم این تصویر را ثبت کنم تا کسی حرفم را باور کند که چقدر حقیقی بود. برای خودم فاصله ی زیادی داشت با خیال یا هر چیز دیگری بیشتر به حقیقت می مانست. کاش دوباره ببینم جنازه ام را . حالا هر چه می روم سیگار می کشم نمی بینم این تصویر را.





سه‌شنبه

آذر بلبل و کلی دلتنگی

من یک جورایی عاشق این "آذر بلبل" خواننده ترک هستم. آذر در ترکیه طرفداران فراوانی دارد و همین طور میان ترک های کشور خودمان و همین طور حتا فارس زبانان.
حرف های زیادی پشت سرش می زنند مثل هر هنرمندی دیگری. ولی من فقط می توانم یک جمله بگویم : تریاکی که می کشی حلالت باشد آذر بابا
نام این آهنگش هست "اوزول مدیم کی" که به فارسی می شود ؛ دلتنگ نیستم که !
آهنگش را گوش کنید و حالش را ببرید. به قول بچه ها غریبی نکنید بیایید توی جمع

یکشنبه

از مرتضی سخن می گویم...

حکایت احمد شاملو و مرتضا کیوان را که همه می دانند و رفاقتشان را. این را داشته باشید تا حرفم را بگویم.
تا پیش از این فکر می کردم که چه خوب می شود که آدم ( هر کسی یک مرتضا ) در کنارش داشته باشد. انگار دست بزرگ طبیعت این ای کاش و آرزوی مرا شنید. چیزی نگذشت که توی زندگی من هم مرتضایی پیدا شد . این آقا مرتضای ما همه جور لطفی را در حق من یکی کرده است تا این جای کار. نمی دانم چطور باید در قبال این همه لطف بایستم.هر سپاسی هم که بگویم زحماتش را بی شک کم گفته ام. اینجا که من هستم وحالا که می نویسم را مدیون آقا مرتضا خودمان هستم. باور کنید همین کلمه ها را هم به لطف او می نویسم و با لپ تاپش که داده است به من. هر وقت هم که کم می آورم با مهربانی می گوید: دون ووری
نه بخاطر لپ تاپ که بخاطر تمام زحماتش تنها می توانم بگویم سپاس
شاید روزی بتوانم چون او برای کسی باشم

عجب!!!

شنیدم قیصر امین پور هم فوت کرده. خبرهاش را خواندم و همین طور نوشته های بعضی از بروبچه های وبلاگ نویس را. خب این بنده خدا فوت کرده، خدا رحمتش کنه.
ولی من دارم فکر می کنم که این همه تعریف و تمجیدی که این جماعت ازاسطوره ای به نام قیصر امین پور می کنن، یعنی چی؟ راستش از یه طرف دیگه هم دارم فکر می کنم شاید این کسی که اینها دارند تعریفش رو می کنند کس دیگه ای هست که من نمی شناسمش .
فقط امیدوارم حافظه تاریخ هم مثل حافظه من و یا این جماعت نباشه!

شنبه

معرفت

بعضی وقت ها پیش خودم فکر می کنم که چقدر آدم بامعرفت دور و برم هست.و خودم را پیش این همه لطف کوچک می بینم
چقدر خوب است که آدم انقدر دوست و رفیق و قوم و خویش بامعرفت داشته باشد.
جای شما خالی

جندگی!!!

برای من عشوه می کند
خرامان می رود
،اندامش را با ناز به رخم می کشد
با من لاس می زند
به دیگران می دهد
و عجیب اینکه سوراخش تنگ تر می شود
تنگ .
تنگ تر.
،
صدایش می کنم
برنمی گردد
بلند بلند داد می زنم؛
ببخشید که راست کرده ام
به من هم می دهید لطفن؟
،
هر روز بیشتر راست می کنم
وقتی سوراخ زندگی تنگ تر می شود
تنگ
تنگ تر.

دوشنبه

آزادی در دو پرده

1.

آزادی توی این روزها
گوینده ی رادیو شده ،
مدام حرف می زند
صدایش هست
خودش نه

2.

در انقلاب *فریاد می زنند
آزادی، آزادی**
نمی دانند انگار،
مسیر انقلاب
همیشه به آزادی ختم نمی شود

انقلاب* و آزادی** تنها نام دو میدان درپایتخت ایران است ،همین.

این سطرها را پیش از این نوشته بودم ،سیاهی این روزها موجب شد دست به بازانتشارش بزنم.

پیش از این در همین رابطه:
بازجویی

پنجشنبه

دوری شما که ملالی نیست...

گفته بودم که مرده ام به دردت نخواهد خورد. با همان جان سگی که دارم قرار است حالا بیشتر از همه زندگی کنم حتی از تو. این ها را نمی گویم تا دلت بسوزد بلکه می گویم تا روی دلم نماند.
خب اگر خبر نداری خدمتت شریفت عرض کنم که بیماری های روحی و روانی و جسمی در پی مقاومت های این جانب پا به فرار گذاشته اند و شرایط به لطف حق و دوستان حق پرست بد نیست. دیگر این که هر چند ملالی نیست جز دوری شما اما بدون شما هم بد نمی گذرد.
این چند سطر را باید می نوشتم که خدای نکرده رودل نکنم.
شرمنده دوستان و باقی قضایا

از حال من هم اگر پرسیده باشی ملالی نیست جز...

اگر خیال می کنی که مرده ام ، اشتباه می کنی. هنوز سرپا هستم. هرچند سرحال نیستم ولی سر پا هستم. اگر به این خیال نشسته ای که یکی از همین روزها خبر بدهند که بله فلانی هم جوانمرگ شد، کور خوانده ای .
البته تقصیر نداری عین کفتار های جنگل های شمال که روزها منتظر مرگ یک گوزن خالدار جوان می مانند، تو هم منتظر از پا افتادن من باشی. تقدیر این طور بوده. بازهم به تو حق می دهم که این طور منتظر این خبر باشی . خبر دروغ نداده اند به تو ولی خب درست درست هم نبوده است . می دانم که می دانی حالا چند ماهی می شود که سرحال نیستم و هر شب را با دردی دیگر صبح می کنم.حالا چون چشمت دربیاید می گویم که دیشب حالم از تمام این شبهای گذشته بدتر بود. داشتی به آرزویت نزدیک می شدی ولی خب می دانی که من بقول معروف مثل سگ ها هفت جان دارم. اصلن مگر یادت رفته بود که گفته بودم توله سگم "الکس" از بس که حرکات مرا شبیه خودش می دید همیشه فکر می کرد که من هم سگم. خلاصه سگ بودن دو خصلت دارد یکی جان سخت بودن و دیگری وفاداری.
اولیش برایم فایده بسیار داشته یکیش همین که چشم تورا دربیاورم از بس که زندگی کنم ولی خودت بهتر می دانی که دومی جز دردسر برایم هیچ سودی نداشته است.
دیشب را می گفتم ، از بس که حالم بد بود یک مقدار تب می کردم یک ذره لرز. یک وقتی زیر بغل هایم و تمام لگن و کشاله های رانم آتش می گرفت و جوری می خارید و می سوخت که انگار توی شرتم جوجه تیغی ول کرده اند. بعد نفسم بند می آمد. یعنی هرچقدر که نفس می کشیدم بازهم احساس خفگی می کردم. تا صبح جان کندم ولی خب تو را آرزو دار باقی گذاشتم . بعد تپش قلب گرفتم و انقدر این قلب بی انصاف تند می زد که انگا ر همین حالا پرواز می کنم به همانجا که باید. ولی خب نشد که بشود.
می دانی قصه من و تو طولانی است و خواهد بود . ولی از من به تو نصیحت این قصه را همین جا تمام کن. برو به فکر مرگ یکی غیر من باش. تازه گیرم که من مردم مگر تو می توانی زندگی کنی. نه خداوکیلی می توانی؟
هر چند می دانم که نصیحت من به گوش تو نمی رود که نمی رود ، اما همین قدر بگویم که عمرت را تلف می کنی. حالا که دارم این سطرها را می نویسم کمی بهتر از دیشبم ولی هنوز مثل شب های پیش خلاصه یکی از دردهایی که گفتم را دارم. ولی سرپا هستم. می دانی این قصه جدای این که طولانی شده ، خنده دار هم هست. خلق لله که هر از گاهی این اراجیف را می خوانند به ریش هر دوی ما می خندند. بگذریم می دانم که برایت مهم نیست که دیگران چطور فکر می کنند.
با اینکه می دانم تو روزی احساس موفقیت می کنی که من مرده باشم با این همه برایت آرزوی موفقیت می کنم. حالم اگر بدتر شد همین جا می نویسم و این خبر خوش را می دهم. ولی خب این راهم بگویم که منتظر اخبار بسیار خوش نباش که آرزو به دل خواهی ماند.
با احترام
کسی که جان سگ دارد

چهارشنبه

انتظار

انتظار طولانی می شود
گاهی
طولانی تر از عمر،
شاید کوه هم
به انتظار کسی ایستاده است.

چه قدر خوب می شد اگر می توانستم آرزو کنم و کسی باشد که بتواند آرزویم را برآورده کند. یاد قصه ی "سارا کورو" می افتم که توی کودکی بسیار دوستش می داشتم. واقعن خیلی خوب می شد که چیزی یا کسی بود که می توانست حداقل می گویم حداقل یک آرزوی آدمی را برآورده کند. می دانم آرزوی بچه گانه ای است ولی خب آرزو است دیگر.
این سطرها (منظورم انتظار است) را سال پیش نوشته بودم ، البته جای دیگری منتشرش کرده بودم و حالا دوست داشتم توی این شرایط که هستم و همین جا توی چشم هایش منتشرش کنم.این را نوشتم که توجیه تکرارش باشد.

پنجشنبه

کمی قدیمی اما جدید

بعد از بازگشت حکومت به سیاست سرکوب همه جانبه ی تمام طبقات اجتماعی که آنهم به نظرم دلیل خاصی ( انتخابات) دارد، خیلی ها اعتراض کردند و خیلی ها هم مطلب و گزارش و مقاله نوشتند.
توی این کسایی که به این مساله اعتراض کردند، هنرمند مورد علاقه ام " هیچکس" هم بود. هیچکس با یک رپر دیگر به نام" پیشرو" آهنگی را توی اینترنت منتشر کردند که به نظرم یکی از آن اعتراض های جانانه به برخوردهای نیروی انتظامی بود.
گوش کنید:

powered by ODEO


این هم لینکش برای دانلود:
http://odeo.com/show/12663833/1103785/download/Klan.mp3

حالا به نظرتان حرفم درست نبود. خوبی هیچکس و ترانه هایش این است که به زبان مردم کوچه و بازار حرف می زند و این به گمانم خیلی توی دل مردم به خصوص جوان ترها که از رپ خوششان می آید، می نشیند.

شنبه

حقوق بشر

حقوق بشر.
حقوق+ بشر
حقوق اصلن یعنی چی ؟
بشر اصلن کیه؟
ما بشر هستیم یا نه بشر کسان و چیزای دیگه ای هستن؟
تازگی ها این دو واژه بنظرم خیلی مسخره است!
کسی هست که بتونه برای این دو واژه تعریف واقعی داشته باشه؟
کسی هست که بتونه به سوالم جوابم بده؟
همه چیز مسخره شده، حتی همین دوتا سوال درباره این حقوق و بشر!

سه‌شنبه

ماموران نظامی از گردشگران خارجی حفاظت می کنند

بعد از برخورد های نیروی انتظامی با توریست های خارجی در کشور حالا گویا نوبت خود سازمان میراث فرهنگی و گردشگری رسیده است که توریست های خارجی را از ایران فراری بدهد. طرح همراهی ماموران امنیتی و نظامی با توریست ها چیز تازه ای نیست و از مدتی پیش صحبت پلیس گردشگر در رسانه ها مطرح بود ، اما این که خود میراث فرهنگی هم دست به کار شده تا با باتوم و دستبند و اسلحه ترس توریست ها را از ایران و ایرانی ها بیشتر کند ، تقریبن تازه است.
در همین باره یک گزارش توی وبسایت رادیو فردا نوشته ام که در این جا می گذارمش:

بزودی وطی چند ماه آينده ماموران مجهز به اسلحه، باتوم، دستبند و پوشش نظامی تمام گردشگران خارجی که بصورت انفرادی و يا در قالب تورهای گردشگری وارد ايران می شوند را همراهی خواهند کرد. اين ماموران همچنين وظيفه دارند تا حجاب زنان گردشگر در ايران را نيز کنترل کنند.

سردار عباسعلی روحی ، فرمانده يگان ويژه حفاظت از ميراث فرهنگی ضمن اعلام اين خبر گفت: ۲۲۰۰ مامور زن و مرد با عنوان «ماموران ويژه گردشگری» تورهای مسافرتی و گردشگران خارجی را همراهی می‌کنند تا مبادا چالش‌های امنيتی بعضی استان‌ها تهديدی برای حضور گردشگران خارجی در کشور باشد.

فرمانده يگان حفاظت سازمان ميراث فرهنگی و گردشگری با اشاره به اينکه پيش از اين نيروی انتظامی مايل بود خود ناظر چنين طرحی باشد، گفت: در ساختار يگان بايد نيروهای حرفه‌ای ديده شود که هماهنگی‌های آن با ستاد کل نيروهای مسلح انجام شده و پس از رايزنی‌های فراوان با وزارت کشور و نيروی انتظامی مجوز ۲۲۰۰ نفر مامور حفاظت از گردشگر اخذ شده است و بايد پيگير برگزاری جلساتی با سازمان مديريت باشيم تا اين نيروها را بتوانيم بزودی به کار بگيريم.

آقای روحی روز ۳۰ ارديبهشت در نشست خبری خود با خبرنگاران رسانه ها درباره علت اجرای اين طرح گفت: تهديداتی که در سال های گذشته گردشگران با آن مواجه شده اند، سبب شده تا سازمان ميراث فرهنگی، صنايع دستی و گردشگری به فکر ايجاد چنين نيروهايی بيفتد. همچنين در بعضی از مناطق ايران که مشکل امنيت وجود دارد حضور اين ماموران ضرورت پيدا می‌کند.

دوشنبه

خستگی را خسته می کنم

مدتی است که برایم رمقی نمانده تا چشم هایش را به روز کنم. راستش از بس که نشسته و بی حرکت بوده ام دیگر خسته شدم.با آمدن سال نو امید داشتم که دلم نو شود که نشد، روح تازه ای می خواهم که زندگی را تازه ببینم.
البته پیش بینی دوری از دوستان و فضای شلوغ تحریریه و انواع شلوغی های دیگر برایم سخت نبود و می دانستم که دیر یا زود گرفتار این رخوت و خستگی خواهم شد ، اما چاره ای نبود و باید که چنین می شد. هرچند که احساس نیاز می کنم به همه چیز بخصوص به تازگی ، شلوغی و ارتباط های تازه اما می دانم که باید خودم برای خودم این شرایط را فراهم کنم.
مدتی پیش حتی از کار هم فاصله گرفته بودم و هفته ای یک گزارش و یا کمتر کار می کردم ،اما حرف رییس هم معقول بود که با کار می توانی خودت را مشغول کنی و این همه فکر تنهایی و این حرفها نباشی.حالا دارم دوباره راه می افتم و می خواهم از این به بعد پرکار تر و پر کارتر باشم.می خواهد دنیا به کام باشد یا نه. راستش رییس هم مراعات مرا کرد که اگر نه روی هرچه آدم بی کار و علاف را سفید کرده بودم.
البته خصوصیات بهار هم بی شک کمکم خواهد کرد می دانم ، بخصوص این که اینجا بزودی پر از شکوفه های سیب خواهد شد و دریا آبی ، آبی خواهد بود. دیدار این دو اتفاق، بهترین تشویق ها هستند برایم.
زندگی است دیگر یک روز دور هم هستیم و سالها دور از هم.

سه‌شنبه

شب زندان مبارکتان

تک تکشان را مي شناسيم، دخترهاي دستگير شده، تک تکشان آشنايند براي همه کساني که دستي به قلم و دلي در آزادي ايران داشته اند در اين سال ها. حاضر در تمام لحظه هائي که همدلي مي طلبيد. حاضر در تمام لحظاتي که ايستادگي لازم بود. غيرت طلب مي شد. وجود اين بچه ها نمک هر اجتماعي بود...

نوشتار مسعود بهنود درباره بازداشت فعالان جنبش زنان را در خانه ی جدیدش بخوانید

آزادی 8 نفر از زنان بازداشت شده و اعتصاب باقی زنان

سايت ميدان: سرانجام 8 نفر از زناني كه در تجمع آرام روز 13 اسفند در جلوي دادگاه انقلاب دستگير و بازداشت شده بودند، آزاد شدند.
اين 8 نفر همان كساني هستند كه عصر ديروز با اطلاع به خانواده هايشان درخواست كفالت كرده بودند.
پرستو دوكوهكي، پرستو سرمدي، سارا و ساقي لقايي، ناهيد و فريده انتصاري، نيلوفر گلكار و سارا ايمانيان.
البته هم اكنون نيز كارهاي آزادي فريده انتصاري و نيلوفر گلكار به پايان نرسيده است.
خانواده هاي اين افراد امروز صبح با مراجعه به دادگاه انقلاب كفالت و وثيقه درخواستي را ارائه داده بودند و به آنها گفته شده بود بعدا براي آزادي اين افراد اقدام مي شود. بدين ترتيب جمعي از خانواده ها در جلوي زندان اوين ساعت ها منتظر آزادي بستگانشان بودند تا سرانجام آنها پس از پايان وقت اداري و حدود ساعت 5 بعد از ظهر آزاد شدند.
افراد آزاد شده هم چنين از اعتصاب غذاي زنان بازداشتي ديگر در زندان اوين خبر داده و پيش بيني مي کنند که فعلا شخص ديگري از دستگير شدگان آزاد نشود.
زنان حاضر در بند 209 اوين در اعتراض به رفتارهاي صورت گرفته با آنان دست به اعتصاب غذا زده اند.
هم چنين شهلا انتصاري از اولين ساعت هاي بازداشت در سلول انفرادي به سر مي برد. او يكي از كساني است كه در روز 13 اسفند جلسه رسيدگي به پرونده اش در دادگاه انقلاب بررسي مي شد كه با پايان گرفتن جلسه دادگاه بازداشت شد.

اصل خبر در سایت میدان زنان:
8نفر آزاد شدند، بقيه در اعتصاب غذا هستند، يك نفر در سلول انفرادي

دوشنبه

اشتباه

حالا که همه چیز تمام شد
اعتراف می کنم
حق با تو بود
واشتباه از من.
تو را بیشتر از سگم
دوست داشتم


نمی دانم شاید این واژه هایی که نوشته ام خیلی سطحی و احساسی به نظر برسد، شاید هم نه. اما حقیقتی است که در خاطرم وجود دارد. شاید این حق را داشته باشم که آن را صادقانه بیان کنم و شاید هم اشتباه می کنم، نمی دانم .تنها خواستم آن حقیقت را به این شکل بیان کنم . توضیح ضروری این که سگی نری داشتم به نام آلکس که بسیار برایم عزیز بود، وفادار ترین و صادق ترین موجودی که درعمرم دیده ام بی شک همین موجود بود.

سه‌شنبه

هشدار خلبانان ایرانی به مسولان دولت

در پی مشکلات مالی فراوان که طی سال های اخير از سوی مسولان جمهوری اسلامی ناديده گرفته شده ، تعدادی از خلبانان شرکت های هواپيمايی ايران با ارسال نامه اعتراض آميزی به رييس مجلس شورای اسلامی ضمن هشدار به مهاجرت خلبانان کشور، خواستار افزايش حقوق خود شدند.

خلبانان در قسمتی از اين نامه با اعتراض به مقصر جلوه دادن خلبانان در سوانح هوايی کشور نوشته اند: شايد گفتن اين سخنان برای مسوولان محترم کمی تلخ و ناخوشايند باشد، اما اين تلخی به شدت تلخی سوانح هوايی کشور نيست. زمانی که يک خلبان با حقوق ۳۵۰ هزار تومان در ايران پرواز مي کند و خلبان هواپيمايی ديگر که از کشور همسايه با حقوق ۱۲ هزار دلاری از کنار وی ميگذرد، ناگهان به اختلاف سطح ديدگاه تفکر مديران خود و مسوولان خارجی پی مي بريم که چرا ارزشگذاری در بين مشاغل اين چنينی غيراصولی و ناعادلانه است؟ چرا کشور ما هر سال بايد شاهد حداقل يک سانحه هوايی باشد. اگر ادعا مي شود مشکل اصلی سوانح خبط نيروی انسانی است، ما در اينجا و در اين نامه بيان مي کنيم، بله همين طور است!!

خلبانان شرکت های هواپيمايی کشور در بخش پايانی اين نامه نيزضمن هشدار تکرار حوادث هوايی نوشته اند: به هر حال ما در حرفه خود مشکلات زيادی داريم و مشکل اصلی ما متناسب نبودن حقوق ما با ميزان کاری است که انجام مي دهيم. پس به راحتی و قبل از وقوع سوانح هوايی ديگر، مي گوييم تامين نشدن مشکلات مالی و مسايل اقتصادی، فشار روحی روانی سختی بر اين قشر وارد کرده است که آثار وخيمی برای کشور به همراه خواهد داشت...

ادامه این مطلب در همین وبلاگ

این گزارش در وبسایت رادیو فردا

جمعه

نمایشگاه عکس جواد منتظری

وب چرخ می زدم که توی وبلاگ آسیه به خبر نمایشگاه عکس های جواد منتظری برخوردم. جواد منتظری را اولین بار توی تحریریه مجله ایران جوان دیدم ، اولش فکر کردم او که اتفاقن ساکت هم بود، خارجی است. موهای بور و یک دست لباس جین آبی با یک جلیقه خوش پوش و یک دوربین . بعد که حرف به میان آمد و او هم حرف زد فهمیدم که اشتباه کرده ام.
هر چند توی این سالها کار مطبوعاتی بارها توی تحریریه روزنامه ها با هم سلام و احوالپرسی کرده ایم، خیلی دوست داشتم و دارم که با او از عکاسی و نگاهش حرف بزنم اما هیچ وقت بیش تر از 5 دقیقه با جواد دیالوگ نکرده ام. البته او کم حرف هم هست و فکر می کنم این خصوصیت تمام عکاس هاست.
با این حال جواد منتظری از معدود عکاسانی است که نگاهش همیشه مرا مجذوب خودش کرده و همیشه کارهایش برایم تحسین برانگیز بوده است.
وقتی خبر نمایشگاهش را خواندم ، با خودم گفتم ای کاش نزدیک بودم و می توانستم آثارش را توی این نمایشگاه ببینم . اما حالا که امکانش برایم فراهم نیست ، به کسانی که چشم هایش را می بینند توصیه می کنم حتمن سری به نمایشگاهش بزنند. خوش بحال تهرانی ها که برایشان دورنیست؛
خيابان وليعصر.روبروی پارک ملت.خيابان كاج‌آبادی.شماره 12 - گالري ماه مهر
گویا نمایشگاهش از امروز تا 3 اسفند برپا خواهد بود.

پنجشنبه

حسنی به مکتب نمی رفت اگرم می رفت سرزده می رفت!

واقعن اگر تمام بازدید های سرزده رییس جمهور مثل همین بازدید سرزده ! امروزش باشد که شاهکاری است در نوع خودش. خبرها را نگاه می کردم ، خبر ؛ حضور سرزده رییس جمهور در روزنامه ایران ، توجه ام را جلب کرد.
یک لحظه به حافظه خودم شک کردم و گفتم شاید امروز پنجشنبه نباشد.بعد که خوب نگاه کردم دیدم اشکال از حافظه ام نیست بلکه اشکال از تقویم و چرخش زمین به دور خودش و خورشید است واتفاقن امروز پنجشنبه است.
تمام روزنامه نگاران و روزنامه خوان های ایران می دانند که همه روزنامه های کشور پنجشنبه ها تعطیل هستند (چون جمعه ها روزنامه ای منتشر نمی شود)و اگر در پنجشنبه روزی گذر کسی به تحریریه روزنامه ای بخورد بدون شک بغیر از نگهبان و یا نظافتچی ساختمان کس دیگری را آنجا نخواهد دید. اما رییس جمهور کشورمان و همین طور وزیر ارشادش ( که خود با روزنامه ها آشناست!) گویا از این مساله بی اطلاع بوده اند . از طرف دیگر خبررسانی حامیان رییس جمهور در این باره، ماجرا را جالب تر می کند. این که رییس دولت نهم با وزیر ارشادش به صورت سرزده! آنهم در روز تعطیل روزنامه ها به روزنامه دولت(روزنامه ایران) رفته اند خودش گاف بزرگی است اما بزرگ ترش این است که در این حضور به ظاهر سرزده رییس دولت وهمراهانش، مدیر عامل موسسه فرهنگی مطبوعاتی ایران، مدیر عامل خبرگزاری جمهوری اسلامی (ایرنا) و تمام مدیران ، دبیران و خبرنگاران روزنامه رسمی دولت حضور داشته اند و با رییس محبوب شان گفتگو کرده اند.
ای کاش این رییس جمهور و وزیر ارشادش و همینطور کسانی که تبلیغات و روابط عمومی دولت نهم را به عهده دارند کمی سلیقه بخرج می دادند و این دیدار سرزده را به جمعه موکول می کردند و یا لااقل خبرش را مثلن جمعه منتشر می کردند که حداقل دروغ آبروداری گفته باشند. این جماعت علاوه بر گند زدن به اعتبار، فرهنگ و سیاست و اقتصاد و همه چیز این مملکت و مردمانش ، گویا قرار است از این به بعد به خودشان هم گند بزنند. البته شاید هم این طور خواسته اند یادآوری کنند که ما هر طور دلمان بخواهد خبررسانی می کنیم ، حتی این طور و به این صورت ابلهانه و شما هم مجبورید بخوانیدش.
یاد حکایت حسنی به مکتب نمی رفت، افتادم و ...
چه بر سر ما آمده و چه ها خواهد آمد با این جماعت ابله؟

سه‌شنبه

دعا برای خاموشی یک ستاره تاریک

امروز خبری در مهر دیدم که نوشته بود حال فیدل کاسترو بعد از سه عمل جراحی وخیم است. با خودم گفتم همین روزهاست که آیات عظام و مراجع تقلید از مردم بخواهند که برای سلامتی فیدل دعا کنند و احمدی نژاد را تصور کردم که زیر میدان آزادی دستانش را روبه آسمان بلند کرده و جماعتی مثل دادستان تهران و فرمانده سپاه و وزیرکشورکنونی و ... پشت سرش به همین کار مشغولند.
خنده تلخی روی صورتم نشست. عجب ماجرایی است ماجرای سیاست!
روزی در همین کشور جماعتی را به جرم داشتن کتابی درباره زندگی و مبارزه فیدل کاسترو زندانی کرده اند و کسانی که چپ های آمریکای لاتین را الگوی خود قرار داده بودند اعدام می کردند اما امروز ...
سیاست بازی عجیبی است و شاید هم بسیارکثیف.
ازدوست خوب و جوانم سرگه بارسقیان در این باره یادداشتی منتشر شده است که می گذارمش این جا. سرگه در این یادداشت چرخش به راست چپ های عالم را خوب دیده است. بخوانیدش:
قبله حاجات چپ، قله سودای راست

پیش تر هم نوشته ای از نویسنده بزرگوار هوشنگ اسدی منتشر شده بود که با خواندنش منقلب شدم، این را هم بخوانید که زیباست و جاندار:
زودتر بمیر رفیق!

پی نوشت: از دوستانی که این جا را می خوانند عذر می خواهم که در این مدت بیمار بودم و نمی توانستم چشم هایش را به روز کنم.