یکشنبه

یک روز مدرسه با شیون فومنی

روز سه شنبه سوم دی ماه سالروز تولد " شیون فومنی" است. شیون معلم دوره راهنمایی ام بوده و تاثیر زیادی بر زندگی ام گذاشت. هر چند حالا دیگر میان ما نیست اما می دانم که تمام شاگردانش در جاهای مختلف هنوز مثل همیشه دوستش دارند. من هم همین طور. یادش گرامی .
این نوشتاری که می گذارمش این جا تقریبن دو سال پیش نوشتمش، اما دیدم امروز هم می شود بازخوانی اش کرد.

هنوزدلم می خواهد برگردم توی رختخواب ، اصلا این خواب دم صبح لذت عجیبی دارد. همین طور که هنوز دربیدار شدن تردید دارم ، نگاهی به برنامه هفتگی ام می کنم که بر روی کاغذی نوشته و چسبانده ام روی دیواراتاق. امروزدوساعت وسط املاء* و انشاء و دوساعت آخر فارسی و دستور هم دارم. دستپاچه می شوم و می روم بسمت کتاب ها و دفترهای مدرسه . اولش فکر می کنم که نکند تکالیف فارسی و دستور را انجام نداده باشم . همین که کتاب فارسی را به دست می گیرم یادم می آید که هفته پیش بعد از آمدن به خانه و قبل از نهار همه ی کارهای مربوط به املاء و انشاء وفارسی و دستور را انجام داده ام. خیالم راحت می شود. هر چند دوساعت اول را باید در کلاس به سخنرانی های دبیر دینی گوش کنم ، اما در عوض بعدش چهار ساعت را با بچه ها کیف می کنیم. املاء و انشاء و فارسی و دستور دو سال است که برای ما لذت بخش ترین درس ها شده .
لباس می پوشم ، چایی خورده نخورده می زنم بیرون، امروز انگار شهر قشنگ تر شده ، دستفروش ها پیرسرا *را گذاشته اند روی سرشان. البته بیشتر شلوغی ها مال این میوه فروش ها و این چانچوکش ها *ست. با عجله از پیرسرا رد می شوم و تند تند همه ی عابران را پشت سر می گذارم. امروز اصلن حواسم به دخترها نیست. بعضی هاشان که آشنا هستند حتی تعجب می کنند و خودشان بلند بلند متلک می گویند. یکی می گوید : اینا که سه تا بودن ، نکنه این یکی اون دوتا رو خورده. وای یادم رفته بود اصلن، باید می رفتم سرخیابان سام* تا با قنبرزاده و حسن پور می رفتیم مدرسه. پیرسرا که تمام می شود می رسم به سبزه میدان *. میدان شلوغ است و همه آدم ها و ماشین ها در حال حرکت. از خیابان لاکانی* می گذرم. جلوی مسجد که می رسم . حسن پور و قنبرزاده ایستاده اند. انگار عصبانی اند ولی قنبر(اینطور صدایش می کردم) می خندد و می گوید. تو انگار راست راستی عاشقی. از قنبر و حسن پور عذرخواهی می کنم . برای اینکه جبران کنم ، پیشنهاد می دهم برویم چایخانه عموصفر که سرکوچه آفخرا* است...

ادامه این نوشتار

۲ نظر:

ناشناس گفت...

سلام بهرام جان اپ قشنگی بود ولی میدونم در حد نصیحت نیستم ولی اگه بتونی نوشته هاتو کمتر کنی بیشتر این رغبت در خواننده ایجاد میشه که اپ رو بخونه این فقط نظر شخصی من بود
اگه دوست داشتی منو با نام دلنوشته های یه عاشق لینک کن و بگو با چه اسمی لینکت کنم
منتظرممممممممممممممممممممممممممممما
بدو بیییییییییییییییییییییییییییییا

بهرام رفیعی گفت...

دیوونه عاشق عزیز
ممنونم که سرزده ای به چشم هایش. درباره نظرت و این که کوتاه تر بنویسم هم باید بگویم بروی چشم. البته این پستی که شما خواندی طولانی بود چون ماجرای یک روز مدرسه را تعریف کرده بودم اما به روی چشم حتمن توی پست های بعدی این موضوع را در نظر می گیرم.