یکشنبه

این جا هنوز یلداست

می دانم آن جا در سرزمین من روز است، اما این جا هنوز شب دراز است. تاریکی هنوز هست، تنهایی هم کنارش. نشسته ام و دارم این کلمات را کنار هم می چینم.
امشب یلدا ترین شب بود برای من، هرچند که از سر شب رفتم پیش شهرام و بچه ها و کلی خوش گذشت اما بازهم برگشتم به خانه ی تنهایی ام. حالا درازکش می نویسم . از حالا به بعدش را باور کنید نمی دانم چه می خواهم بنویسم اما می نویسم. راستش دلم می خواست توی این طولانی ترین شب سال هنوز توی همان خانه گلی زندگی می کردم که کودکی ام را در آن گذراندم. می خواهم بیرون خانه برف باشد ، سرد باشد و همه نشسته باشیم توی خانه، خواهرها کنار هم و مشغول صحبت ، برادرانم هر کدام تکیه زده بر متکا های اختصاصی خودشان با دستی در بشقاب آفتابگردان و تکیه زده بر دیوار ناهموار اتاق . تلویزیون شابلورنس چهارپایه سیاه و سفید روشن باشد و بنالد. دلم می خواهد توی آن اتاق چراغ نفتی خوراک پزی هنوز روشن باشد و بوی غذا (اصلن فرقی نمی کند ازچه نوعی) همه جا را گرفته باشد و همه منتظر باشیم. جای خالی مادر هم باشد. راستش هیچ وقت جای بخصوصی را برایش خالی نکرده ام یعنی هیچ وقت ندانستم در کدام یک از چهار ضلع تنها اتاق نشیمن خانه می نشست اما دلم حالا می خواهد جای خالی او هم باشد. (می دانید تنها تصور و تصویر من از مادرم روی ایوان خانه توی ذهنم مانده)توی یک بشقاب چینی گل سرخ انار باشد و نمی دانم شاید در یکی دیگر هندوانه. همه نشسته باشیم و هنوز آقاجان نباشد. او همیشه وقتی که همه خواب بودند و من بیدار می آمد و تازه می نشستیم به میوه خوردن. دلم می خواست امشب او در بیداری همه می آمد برای همه ی مان قصه می گفت و من سرم را به سینه اش فشار می دادم وقتی که داستان سیاه نسبر*(سار سیاه) به جاهای ترسناکش می رسید.
دلم می خواهد توی این دراز ترین شب سال آرزو می کردم که همه چیز و زمان به عقب برمی گشت. ای کاش می شد ، ولی می دانم که این یک ناممکن است. لعنت به این زندگی که تنها یک جاده یک طرفه دارد و فقط می رود. یک اعتراف می کنم باشد که این جا ثبت شود؛ توی این چهار سالی که از سرزمینم دورم همیشه به شدت دلتنگ خانواده ام بوده ام، دلتنگ تمام کسانی که دوستشان داشته ام و دلتنگ کسانی که با آنها دوست بوده ام. بخصوص شب هایی این چنین چه در یلدا چه در نوروز .
شب هنوز دراز است و من حالا با سیگاری روشن دارم به این فکر می کنم که چه طور می توانم بهتر آن فضا را توی ذهنم بازسازی کنم . این که من باشم ، همه باشند و خانه باشد و یلدا ، همه نشسته باشیم هنوز و انگار که زمان اصلن ایستاده باشد.
می دانم این تلخی ها می گذرد ،می دانم دوباره روزی بوی نم خاک جاهایی که همیشه دوست داشتم شان را حس می کنم و چراغ های شهرهایی که دوست شان داشته ام را در تاریکی شب دوباره می بینم ، دنیا را چه دیده ای شاید یلدایی هم نشستیم دور هم و کسانی دلتنگی حالای مرا یادآور شدند اما با این همه حالا دوست دارم تصورشان کنم. خیال کنم که همان جای ام.
این جملاتی که نوشته ام را نمی خوانم و همین طوری بدون ویرایش می گذارمش در چشم هایش. نمی خواهم در این خیال پردازی ام دستی برده باشم. همین طور منتشرش می کنم و خودم به خیال بافی هایم ادامه می دهم، هنوز شب دراز است...

هیچ نظری موجود نیست: