جمعه

تنهایی در دو پرده

1
باور کنید لطفن
تنها نیستم
تنهایی و من
با هم ایم.

2
تنهاييم را
تنها با تو
قسمت نمی کنم
قسمت ما را،
تنها نمی گذارد.

مگر می شود عموصمد را فراموش کرد؟!

راستش این روزها احساس می کنم که دچار فراموشی شده ام، دلیلش هم فراموش کردن روز تولد بهترین دوست دوران کودکی ام
است .حتما فراموشی گرفته ام . مگر می شود که آدم روز تولد یکی از بهترین دوستانش را فراموش کند.
درگیر مسایل روز شدن ونیم نگاهی به اوضاع سیاسی داشتن سبب شده است که این روزها از ادبیات و هنر فاصله بگیرم ، اگرنه که فراموش نمی کردم آن روز تاریخی را . خودم را نمی بخشم . سالهای پیش اگر در هر روزنامه ای مشغول به کار بودم لااقل چند خطی به عنوان دوستی برایش می نوشتم . نه فقط برای او که برای دوستان خوب دیگرم هم.
او کسی بود که به من چیزهای زیادی یاد داده است. مهربانی را ، این که یک جا آرام و قرار نداشته باشم . اینکه کنجکاو باشم . از عمو صمد حرف می زنم. از صمد بهرنگی . صمدی که نه فقط دوست من بلکه دوست بسیاری از بچه های کشورم بوده است و بسیار به ما آموخته است.
این تکه ی جاودانه اثرش ، ماهی سیاه کوچولو را بخوانید:
«مادرش‌ گفت‌: حتما بايد بروي‌؟
ماهي‌ كوچولو گفت‌: آره‌ مادر بايد بروم‌.
مادرش‌ گفت‌: آخر صبح‌ به‌ اين‌ زودي‌ كجا مي‌خواهي‌ بروي‌؟
ماهي‌ سياه‌ كوچولو گفت‌: مي‌خواهم‌ بروم‌ ببينم‌ آخر جويبار كجاست‌. مي‌داني‌ مادر، من‌ ماه‌هاست‌ تو اين‌ فكرم‌ كه‌ آخر جويبار كجاست‌ و هنوز كه‌ هنوز است‌، نتوانسته‌ام‌ چيزي‌ سر در بياورم‌. از ديشب‌ تا حالا چشم‌ به‌ هم‌ نگذاشته‌ام‌ و همه‌اش‌ فكر كرده‌ام‌. آخرش‌ هم‌ تصميم‌ گرفتم‌ خودم‌ بروم‌ آخر جويبار را پيدا كنم‌. دلم‌ مي‌خواهد بدانم‌ جاهاي‌ ديگر چه‌ خبرهايي‌ هست‌.
مادر خنديد و گفت‌: من‌ هم‌ وقتي‌ بچه‌ بودم‌، خيلي‌ از اين‌ فكرها مي‌كردم‌. آخر جانم‌! جويبار كه‌ اول‌ و آخر نداردأ همين‌ است‌ كه‌ هست‌! جويبار هميشه‌ روان‌ است‌ و به‌ هيچ‌ جايي‌ هم‌ نمي‌رسد.
ماهي‌ سياه‌ كوچولو گفت‌: آخر مادر جان‌ مگر نه‌ اين‌ است‌ كه‌ هر چيزي‌ به‌ آخر مي‌رسد؟ شب‌ به‌ آخر مي‌رسد، روز به‌ آخر مي‌ رسد، هفته‌، ماه‌، سال‌...»
دوم تیرماه هر سال تولد عمو صمد است ، یعنی با سالروز مرگ مادرم یکی است و امسال اندوه بیشترم و دیگر مسایل دست به دست هم داد تا تولدش را ازخاطرببرم.می دانم که خیلی ها به یادش بوده اند ، اما مطلبی یا نوشته ای ندیدم که یادآوری کند تولدش را به من . امروز از سر اتفاق به تقویم کهنه ام نگاهی انداختم و شرمنده شدم. به خودم قول دادم که پس از این هرگز این روز را فراموش نکنم .چرا بسیاری از داشته های امروز را مدیون عموصمد هستم.این تکه از ماهی سیاه کوچولو به خیلی از بچه ها جرات داده است ، می دانم :
«ماهي‌ سياه‌ كوچولو گرمي‌ سوزان‌ آفتاب‌ را در پشت‌ خود حس‌ مي‌كرد و لذت‌ مي‌برد. آرام‌ و خوش‌ در سطح‌ دريا شنا مي‌كرد و به‌ خودش‌ مي‌گفت‌: مرگ‌ خيلي‌ آسان‌ مي‌تواند الان‌ به‌ سراغ‌ من‌ بيايد، اما من‌ تا مي‌توانم‌ بايد زندگي‌ كنم‌ نبايد به‌ پيشواز مرگ‌ بروم‌. البته‌ اگر يك‌ وقتي‌ ناچار با مرگ‌ روبرو شدم‌ كه‌ مي‌شوم‌ مهم‌ نيست‌، مهم‌ اين‌ است‌ كه‌ زندگي‌ يا مرگ‌ من‌ چه‌ اثري‌ در زندگي‌ ديگران‌ داشته‌ باشد....»
یادش گرامی و پاینده باد

پنجشنبه

تقدیم به رضا معینی عزیز

رضا معینی عزیز به آخرین شعرم لینک داده بود. رضای عزیز که برای حقوق از دسته رفته ما روزنامه نگاران تلاش زیادی می کند و خستگی ناپذیر است.
هر چند که قابلش را ندارد و تنها برگ سبزی است تحفه درویش، اما خواستم این شعرم را تقدیم کنم به او:

تقدیم به رضا معینی عزیز
بازجویی
اعتراف می کنم
اعتراف می کنم
با آزادی همکاری داشته ام
اما ،
هیچ گاه آزاد نبوده ام.

اسمش فرزانه بود

اسمش فرزانه بود و واقعا که قد بلند و چهره روشن و معصومش به اسمش می آمد. صدایی گیرا داشت و کمی خش دار. نجابت خاصی در نگاهش وجود داشت که در نگاه خواهر دیگرش و در نگاه مادرش نبود. فرزانه دختری بود مثل خیلی از دختران ایرانی ، واژه معمولی شاید مناسب توصیفش نباشد. فرزانه دختر خانواده ای بود که در طبقه ی بالایی خانه ی اجاره ای خواهرم مستاجر بودند. او چهار برادر و سه خواهر داشت . مادرش سه بار ازدواج کرده بود و شوهر آخرش ، پسر دایی فرزانه بود که همسن و سال من و خودش بود.آن وقت من تازه عطای کار در روزنامه ایران را به لقایش بخشیده بودم و بی کار بودم .
تابستان بود و من هرروز غروب مرغ عشق هایم را برای آب تنی کنار حوض توی حیاط می بردم و به عشق بازی شان نگاه می کردم . هرغروب فرزانه را می دیدم که از بیرون بر می گردد . وقتی وارد حیاط می شد با لبخندی از روی نجابت و به گرمی سلام می کرد و من که تازه در یک ماجرای عشقی شکست خورده بودم ، جواب سلامش را به سردی و بی اعتنایی می دادم . همیشه در این غروب ها و بعضی وقت ها پیش از خواب به او و سلام کردنش فکر می کردم و این که او در کدام اداره و به چه کاری مشغول کار است . یعنی از رفتار و کردارش این افکار به سراغم می آمد. کنجکاو بودم درباره اش بیشتر بدانم .هربار که به این موضوع فکر می کردم پس از مدتی به خودم می گفتم که اصلا چه فرقی می کند و چه ارتباطی به من دارد که به این چیزها فکر کنم.مدتها گذشت و حالا سه ماهی می شد که آن خانواده با ما در یک خانه زندگی می کردند و تقریبا یک چیزهایی از زندگی شان دستگیرم شده بود. این که وضع مالی چندان خوبی ندارند و ازاین سه ماه تنها اجاره یکماه را داده اند. این که مادرشان با سبزی پاک کردن برای دیگران...
ادامه نوشتار

چهارشنبه

برنده

اين بازی،
همان بازی هميشگی ست.
برنده تو هستی
مثل هميشه.
بازنده اما،
اين بار من نيستم.

دوشنبه

من سی ساله نیستم؟!

خودم که یادم نیست، اما می گویند در یک روز گرم وشرجی بدنیا آمدی ، آن هم در ماهی که سرطان نام دارد و اسمش را گذاشته اند تیر.البته بعد ها که فهمیمدم مادرم هم دو روز مانده به دوسالگی ام با همین سرطان از دنیا رفته معنی و مفهومش را بهتر فهمیدم. راستش تاریخ می گوید و دیگران هم که از دیروز من سی ساله شده ام ،اما خودم باور نمی کنم و هنوز دوست دارم که بگویند تو دوساله ای.
او می گوید تو دیگر سی ساله شدی و گذشتن از سی سالگی در زندگی مهم است ، اما من هنوز دوست دارم بازیگوشی کنم. درباره ی سگ ها بیشتر بدانم و چند سگ خوب داشته باشم ، بروم ماهیگیری ، آلوچه ترش را روی درخت بخورم و شب ها خواب دوچرخه ببینم . هنوز دوست دارم دور و برم پر باشد از خنزر و پنزر وآشغال هایی که جمع می کنم و فکر می کنم روزی با ارزش می شوند. من این ها را دوست دارم ، جزیی از وجود من هستند، چه در دوسالگی ، چه در سی سالگی.
بعضی اوقات که حرفهایشان باورم می شود و تصور می کنم که دیگر کوچک نیستم ، دچار افسردگی می شوم ، وقتی نگاه می کنم و می بینم که من هم نان و پیاز خورده ام و حالا هم بچه هایی مثل من نان بی پیاز می خورند ، می خواهم از گشنگی بمیرم. وقتی یادم می آید که من هم آرزوی یک کتانی ورزشی برای فوتبال داشتم و حالا هم بچه ها همان آرزو را دارند ، می گویم ای کاش اصلا فوتبالی نبود. اصلا این دنیای بزرگی که آنها برایم درست می کنند و من هم تصورش را می کنم که بزرگ شده ام ، مرا مریض می کند. توی همین تصورات است که گاهی فکر می کنم ، مرگ چقدر به من نزدیک است. توی همین تصورات است که متوجه ظلم ، ظالم ها می شوم ، توی همین تصورات از زندگی بی زار می شوم. اصلا برای همین است که دوست ندارم بزرگ شوم و دوست دارم همان طور کوچک وکودک بمانم.
نمی دانم اما آنها باز هم می گویند تو از دیروز سی ساله شده ای ، توی دلم به آنها می خندم . خودم که خوب می دانم هنوزچند سال بیشتر ندارم . اگر من بزرگ شده ام و سی سال دارم پس چرا دور وبرم عوض نشده ، آدمها چرا همان طورند ، با همان غم ها با همان شادی ها ، با همان فقر ، با همان بدبختی ها. چرا هیچ چیزی تغییر نکرده است، پس آنها دروغ می گویند من سی ساله نشده ام ، آنها خواب دیده اند و فکر کرده اند که سالها از آن زمان که من دوساله بوده ام گذشته است.
آنها باز هم می گویند که تو سی ساله شده ای و من کم کم دارم دچار افسردگی و تصورات و توهمات می شوم . یعنی دارد باورم می شود و باز احتمالا روزهای بدی را سپری خواهم کرد.

سی سالگی
توی دلم
برای سی سالگی،
به خودم می خندم.
شوخی بامزه ای است
باورکردنش اما،
تلخ است
عین حقیقت.

یکشنبه

فراموشی

نمی دانم چرا اين روزها
هر چه فکر می کنم
تو را به خاطر نمی آورم،
شايد
فراموشت کرده ام.

فراموشی عجیب است ، بسیار عجیب. گاهی احساس می کنم که چه خوب است که می توانم بعضی از کسان و ماجرا ها را فراموش کنم، اما بعضی وقت ها از همین فراموشی دلگیر می شوم . ماجرای غریبی دارد این فراموشی ، حالا اما با خودم فکر می کنم که ای کاش هیچ کس و هیچ ماجرای تلخی را هرگز فراموش نمی کردم. خوب که نگاه می کنم ،می بینم ظلم بزرگی است این فراموشی.

رپ فارسی و اعتراضی که فراگیر می شود

اول این آهنگ را گوش کنید:
powered by ODEO
روزی از سر اتفاق با صدای هیچ کس آشنا شدم ، او را پدر رپ فارسی می دانند و به واقع نیز او پدر رپ ایرانی است . شاید نتوانم فرق میان موسیقی رپ و انواع دیگر موسیقی را خوب بیان کنم ، اما همین قدر می دانم که رپ درحقیقت گویای حال امروز جوامع مختلف است و اختلافات طبقاتی میان این جوامع را نشان می دهد و در حقیقت فریاد اعتراضی است به هر آن چه که آزادی را محدود می کند.شاید پرداختن به نوعی از موسیقی که در کشور ما به رسمیت شناخته نمی شود و بصورت زیرزمینی فعالیت می کند ، از نظر برخی دوستان کار عجیبی و بی فایده ای باشد ، اما می دانم که موسیقی رپ چه زیر زمینی و چه روی زمینی به زودی فراگیر خواهد شد. از خصوصیات این نوع موسیقی همان زبان محاوره و عامه است که می تواند بسرعت برای مخاطبانش خوراک فکری ایجاد کند. رپ خوان های فارسی که تعدادشان کم هم نیست، امروزه در همین تهران و حتی شهرستان های کوچک خودمان حوادثی مثل ماجرای کوی دانشگاه ، انتخابات سال پیش و کارگران را دستمایه آهنگ های خودشان قرارداده و به سختی های زندگی در کشوری که همه چیزش سیاسی است، پرداخته اند که البته در همه ی آنها بازی های سیاسی نیز به سخره گرفته شده است.در این میان نکته جالب آن است که درمیان رپ خوان های فارسی که بیشتر شان مرد هستند ، دخترانی هم هستند که هرچند تعدادشان کم ،اما می خواهند که از این تریبون حرف بزنند. و همین خودش نشان می دهد که بزودی این نوع موسیقی که از هر قیدوبندی آزاد است فراگیر خواهد شد و شاید حتی رپ فارسی جایگزین موسیقی پاپ و راک در ایران شود.این ها نوشتم چون من هم معتقدم که این نوع موسیقی تنها متعلق به سیاهان آمریکا نیست بلکه با آنها و اعتراض شان شکل گرفته و حالا جهانی شده است. پس نمی توانیم برایش حد و مرزی قایل شویم و بگوییم که چون این نوع موسیقی هیپ هاپ است و یا متعلق به سیاهان ، استفاده از آن ، و خواندن فارسی اش تقلید است. رپ خوان های فارسی و در صدرشان هیچ کس هم بدون شک به همین تفکر پا در این عرصه دشوار گذاشته اند . دشوار از آن جهت که هر آن ممکن است بازداشت و زندانی شوند ، چون با صدای خودشان اعتراض می کنند وصدای این اعتراض را به جامعه هم می رسانند.
سعی می کنم پس از این در این باره بازهم بنویسم

شنبه

قوزی

ماه قوزی شده ،
روز هم.
همه چيز دارد خم می شود
آدمها دولادولا راه می روند
ستاره ام ديگر نمی خندد ،
گورکن قوزی شده
صندلی هم خم می شود
سبدها تا خورده اند ،
کسی انگار
به قوز بالا قوزم می خندد.

این واژه ها مال مدت ها پیش اند اما دست از سرم برنمی دارند و مدام می خواهند که بخوانمشان زیر لب.

جمعه

او راست می گوید؟!

راست می گوید این روزها آرام و قرار ندارم . نمی دانم چرا ؟ اما می دانم که راست می گوید. دلم اصلا نمی خواهد که به همه چیز فکر کنم و فکر .
دلم می خواهد که یک جایی کنار صنوبرهای بلند می نشستم و به بازیگوشی های سگم نگاه می کردم. شاید هم زمینی را شخم می زدم و غازها را می بردم تا حسابی بچرند! چه ایرادی دارد اصلا ؟ من همین طور زاده شده ام ، برای همین کار . برای کاشتن باقالی و تربچه ! خوبی دهقان زاده بودن ودهقان این است که مجبور نیست دروغ بگوید؛ کلاغ حیوان خوب و مهربانی است.
همین است که او می گوید و مطمئنم که راست می گوید. اصلا به من چه این همه ماجرا و ماجراجویی؟ باید بنشینم و حالش را ببریم! بعضی اوقات تعجب می کنم که چرا از این همه تجربیاتش استفاده نکرده و نکرده ام.
اصلا می خواهم بزودی بر زاویه دیدم یک فیلتر بسیار قوی و آبی بگذارم که تمام زشتی ها و بدی ها را هم خوب ببینم . به من چه که دنیا را چه می شود.
بعد از این که نظراتش را گفت و من هم که می بیند به کمال پذیرفتم شان ، به این نتیجه رسیده ام که او دکتر خوبی است ، چون بجای اینکه پس از بیماری داور تجویز کند ، پیشگیری را بهترین درمان می داند!!!

سعید مرتضوی دستگیر می شود؟

گویا این ماجرای معرفی سعید مرتضوی به شورای حقوق بشر به عنوان نماینده ایران ، دردسری شده برای حکومت جمهوری اسلامی . یاد ماجرای پالتو دزدی رجایی خراسانی در یکی از فروشگاه های خارجی (به گمانم آمریکایی) می افتم که بعد گندش درآمده بود ، منتها با این تفاوت که آن وقت یک دزد را معرفی کرده بودند به عنوان نماینده دولت و ملت ایران و حالا یک شکنجه گرو قاتل را. البته همین موضوع نشانگر دقت نظر آقایان هست به اندازه کافی! این مساله می تواند تا حدی برای دولت و حکومت دردسر درست کند و بی شک پس از این هم نگاه "بالازاده ها" را نسبت به این مزدور دست به سینه عوض خواهد کرد. اما این را می دانم که تنها نوع نگاه نسبت به او ممکن است عوض شود و نه جایگاهش، همین .
این ماجرای دستگیری مرتضوی که توسط دولت کانادا مطرح شده هم گمان نکنم ممکن باشد، چرا که فکر نمی کنم دولت های دیگر کشورها (آن هم کشوری مثل آلمان )حاضر باشند برای حقوق ازدست رفته صدها روزنامه نگار و فعال سیاسی و دانشجویی، از منافع سیاسی و اقتصادی شان ، آن هم در این شرایط بگذرند. بهرحال معادلات سیاسی و اقتصادی پیچیدگی های خاص خودش را دارد! وبه این راحتی ها چنین چیزی ممکن نیست. البته نفس این حرکت که دولت کانادا و همین طور دیده بان حقوق بشر انجام داده اند ، در نوع خودش بسیار شایسته و انسانی بود، اما بدبینی ام در سیاست می گوید که شدنی نیست.
با تمام بدبینی هایم اما درصدی هم احتمال می دهم که دولت آلمان برای آزادی شهروند خودش که در زندان اوین است شاید فشاری را به دولت ایران تحمیل کند که حکومت مجبور به معاوضه بشود. با این همه این ماجرا در ذهنم تنها سوالی است که هنوز جوابی ندارد!

مادر

آن زن جيغ می کشد
این مادر،
مرا هم به دنيا می آورد.
من بزرگ نمی شوم
و هميشه
دو ساله می مانم

تنها 728 روز از این زندگی را با مادرم گذراندم و امروز درست سالروز پایان آن روزهاست ، در خاطرم که نه ، در وجودم تنها تصویر مبهمی از او برایم باقی مانده است، تصویری مبهم اما زیبا ، مثل رنگ های روی یک حباب .

چهارشنبه

اسفندیار رحیم مشایی برای وصل کردن آمده!!!

همه با هم مهمونیش کنیم

نمی دانم کسی از شما مصاحبه یا ترجمه مصاحبه "اسفندیار رحیم مشایی" مشاور فرهنگی محمود احمدی نژاد و رییس سازمان میراث
فرهنگی با روزنامه ترکیه ای صباح را خوانده است یا نه؟ اما همین قدر می دانم که اول ایشان با مسولان نظام هماهنگ نبوده اند و دوم این که تحریف محدودیت های موجود در ایران علیه زنان می تواند برایش دردسر های زیادی درست کند. از طرفی هم احتمالا احمدی نژاد در آینده ای نزدیک و در پی توصیه برخی از بزرگترانش او را برکنار یا محدود خواهد کرد.
رحیم مشایی در مصاحبه ای با خبرنگار ترک ، الیف کورپا، که من ترجمه اش را خواندم بدجوری حقیقت تلخ موجود در ایران را کتمان کرده است . او درباره ی حجاب زنان و محدودیت های دیگر بکلی منکر همه چیز شده است و احتمالا بجای تعریف شرایط ایران به تعریف شرایط آمریکا پرداخته است!!!
البته برای من که ترجمه قسمت هایی از این مصاحبه را خواندم این تصور پیش آمد که احتمالا خبرنگار ترک ، بسیار دل ربا و زیبا بوده که سبب شده تا رحیم مشایی از او دعوت کند حجابش را بردارد و راحت باشد! راستش این قسمت از حرف های این خبرنگار ترک که مدتی است درباره ی محدودیت علیه زنان ایران تحقیق می کند و گزارش می نویسد برایم بسیار جذاب بود: وقتی داخل دفتر کار آقای مشاعی شدم ايشان با خوش آمد گويی به زبان ترکی به استقبال من آمد ، در ايران آذری زبانهای بسياری زندگی می کنند و حتما آقای مشاعی هم يا آذری است و يا از آنها چند کلمه ای ترکی ياد گرفته است ، من خيلی از احوال پرسی ترکی وی خوشم آمد و با خودم گفتم کاش من هم به جز « سفارت ترکيه کجاست » چيز بيشتری فارسی بلد بودم . اين استقبال آقای مشاعی به زبان مادری ام کمی من را راحت کرد و من هم تمام سئوالاتم را پرسيدم و ايشان نيز با رويی گشاده و بصورت طولانی تمام آنها را پاسخ گفت . اما گفتگوی عجيب ما همچنان حجاب بود و اينکه ايشان صراحتا می گفتند و می خواستند که حجابم را همين جا هم ميتوانم بردارم و اينکه هيچ اجباری در کار نيست.
نکته جالب تر هم این است که این خبرنگار تعجبش را از شرایط مصاحبه و پذیرایی و حرف های رحیم مشایی درباره ی آزادی حجاب در ایران این طور بیان کرده است: مشاور رئيس جمهور ايران آقای مشاعی در جواب به من که آيا ميتوانم روسری خود را از سر بردارم گفت: بلی اينجا ايران آزاد است! وی اضافه کرد در ايران استفاده از حجاب بدون اجبار است و هيچ فشاری از طرف حکومت در استفاده از حجاب اعمال نمی شود ، اين يک انتخاب کاملا شخصی است ، اگر شما در ايران از روسری و حجاب استفاده نکنيد هيچ مقام دولتی به شما تذکری نخواهد داد ، البته شايد به شما بگويند که اين کار برخلاف عرف و عادات ملی ماست و اگر استفاده کنيد بهتر است ، ولی باز تاکيد می کنم که هيچ اجباری در کارنيست! اين تاکيد آقای مشاعی بر اين که اگر بی حجاب اينجا و يا در محافل عمومی باشيد کسی حق برخورد و بازداشت شما را ندارد برايم بسيار عجيب بود .
گویا که محمود احمدی نژاد و همکارانش مثل مشایی برای وصل کردن آمده باشند نه برای فصل کردن . شاید هم بزودی رابطه سرد میان حاکمیت و مردم را صمیمی تر کرده و به قول معروف مهمانیش کردیم و همگی با هم به تپه های لواسان یا فشم رفتیم ، شاید هم کنار خزر.
خدواوند از سر تقصیرات رحیم مشایی بگذرد
ترجمه گفت و گوی رحیم مشایی با خبرنگار ترک

سه‌شنبه

آدم فروش!

آن ها می گویند؛
همه را فروخته بود
با زبانش
با قلمش.
دیگران را به پشیزی
خودش را به یک گلوله
حالا اما نگاه بی جانش
بسوی همان هاست

حال و هوای این روزها سبب شده است تا سیاهی را بیشتر ببینم ، نمی دانم شاید روزی به این اشتباهات بخندم ،شاید هم روزی نباشد که خنده ای .

زبان کسی بریده نشده است هنوز؟!

راستش از سبک کاری روزنامه کیهان لذت می برم ، می دانید چرا؟
چون کارکنانش از امکاناتی که دارند نهایت استفاده را می کنند. هر نظر و عقیده ای را که دوست داشته باشند را به شکل خبر و گزارش ،نظر کارشناسی و همین طور درخواست های مردم ارائه می کنند. خب این یعنی نهایت استفاده و شاید حتی بتوان اسمش را گذاشت سوء استفاده!
امروز که روی عادت نگاهی به سرمقاله کیهان انداختم تا ببینم که چه پروژه ای در حال کلید خوردن است ، دیدم سرمقاله ای به بهانه ی پیروزی محمود احمدی نژاد درانتخابات سال گذشته ، منتشر کرده اند که از ابتدایش با تکیه بر برخی اظهارات بهزاد نبوی، او و اصلاح طلبان را یکجا نشانه رفته است و در نهایت بر برخی نقاط ضعف اصلاح طلبان انگشت گذاشته که بدیهی است و در مقابل تا توانسته از احمدی نژاد و اصولگرایان تندروی حامی او حمایت کرده است.
از دیگر سو اما نکته شیرینش آخر سرمقاله است که با استناد به این گفته نبوی که:" پيش بيني ما اين بود كه وقتي اينها- اصولگرايان- به قدرت برسند، زبان ها را ببرند و صداها را كامل خفه كنند اما شرايط بيروني اجازه اين كار را به آنها نداده است." می خواهد القا کند که مملکت گل و بلبلی درکار است و زبان کسی بریده نشده و صدای کسی خفه نشده است . بی اختیار یاد گفته سید محمد خاتمی در اوایل پاییز 83 می افتم که گفته بود : هیچ اندیشمندی نباید برای بیان عقایدش به زندان برود. یادم می آید همان زمان هم کیهان در سرمقاله ای نوشته بود که چنین سخنی از رییس جمهور شایسته نیست ، کدام اندیشمند در زندان است ؟ چرا رییس جمهور شبهه افکنی می کندو...
همه می دانستند که در همان روزها اکبر گنجی ، ناصر زرافشان و تعدادی از روزنامه نگاران و دانشجویان در زندان بودند.
پرداختن به سرمقاله امروز کیهان برای من تنها یک نتیجه در برداشت ، مثل همیشه . و آن اینکه زمانی که اصلاح طلبان بر مسند قدرت بودند ، دگر اندیشان ، نویسندگان و روزنامه نگاران در زندان بودند و همچنان سرکوب می شدند و امروز که اصولگرایان تندرو برمسندند بازهم روزنامه نگاران ، نویسندگان ، دانشجویان و دگر اندیشان در زندانند. با این تفاوت که ازمیان روزنامه های اصلاح طلب کسی پیدا نشد سرمقاله های این چنینی بنویسد و یا اگر نوشت با سانسور خود اصلاح طلبان همراه شد. در این میان تنها سرمقاله نویسان روزنامه کیهان همواره مشغول بوده اند و پرکار ...
بد نیست نگاهی به این ستون هم بیاندازید مردم همیشه صحنه حواسشان به همه جا هست از جنبش زنان تا امنیت خیابان حفاظت شده پاستور

دوشنبه

بازجویی

اعتراف می کنم
اعتراف می کنم
با آزادی همکاری داشته ام
اما ،
هیچ گاه آزاد نبوده ام.

نمردیم و فیلتردار هم شدیم

من که خبر نداشتم اما حامد عزیز نوشته که :بهرام جان بهت تبريک مي گويم ظاهرا فيلتر شدي چون امشب تنها با فيلترشکن توانستم بازت کنم.
پس چشمهایش هم فیلتر دار شد. البته پیشتر هم گاه گداری برای چشم های قبلی چنین مشکلی پیش می آمد اما خودم را می زدم به آن راه که مثلا شاید سرویس دهنده ی وبلاگ مشکل داشته که بعضی اوقات می رود روی هوا. قضیه فیلترینگ وبلاگها هم جالب است و کم مانده که سرویس دهنده های وبلاگ های رایگان و غیر رایگان دم در سایت شان تابلو
بزنند : همه رغم وبلاگ فیلتر شده و نشده موجود می باشد
یاد بدبختی های اوایل دهه شصت می افتم و وقتی که در برخی بغالی ها و سوپر مارکت ها سیگار با دفترچه بسیج اقتصادی می دادند و توی بسته ی تشویقی حکومت ،هم سیگار با فیلتر بود به نام آزادی و هم سیگار بدون فیلتر به نام زر. و من به تفاوت و تناقض نام این دوسیگار و نوع مرقوبیتشان همچنان فکر می کنم.
می دانم این فیلترینگ متر و معیاری ندارد و بیشتر بصورت فله ای انجام می شود و در ضمن این که اگر معیار مشخصی هم داشت ما که می نوشتیم همین چند سطر را. این ها که دیگر نمی توانند مغز ما را فیلتر کنند ، نگاهمان را و خودمان را.پس خودشان هم بخوبی می دانند که سانسورجواب نمی دهد.راستش لحن شیرین حامد در دادن این خبر باعث شد که من نه تنها متاسف نباشم بلکه خوشحال هم بشوم. پس همچنان سنگر را حفظ می کنم.
از حامد عزیز برای خبر فیلتردار شدنم و همچنین مطلب شیرینش سپاسگذارم.

یکشنبه

حسادت

پیامت را گرفتم دریا.
دیگر با خورشید
کنارت،
قرار نمی گذارم.

جمعه

سقوط هواپیمای خبرنگاران هم مثل جریان سقوط اتوبوس حامل نویسندگان بود؟

می دانستم و همین حالا هم می دانم که خاک مرده سرد است . می گویند نزدیکترین کسان آدمی هم پس از چند روز فراموشش می کنند وچقدراین حرف درست است. نمی خواهم از مرگ بنویسم ، دوست ندارم که این روزها که خودش پر است از بوی مرگ ، تازه ترش کنم این موضوع را.
اما هنوز چند ماهی بیش تر از مرگ بیش تر از 100 انسان نمی گذرد که خیلی هایشان هرکدام در نشریه ای یا یک خبرگزاری مشغول به کار بودند. یادم نمی رود آن خبر هولناک و گمان نمی کنم که تاریخ هم چنین حادثه ای را فراموش کند. چه قدر همه متاسف بودیم و چقدر به ما که همکارانمان را از دست داده بودیم سخت گذشت . هنوز چهره پر از اشک بچه های ایسنا و ... پیش چشمانم هست.نه غمنامه نمی خواستم بنویسم.و نمی نویسم.
ماجرا در زمان بدی اتفاق افتاد . درست روز 15 آذر ،روزی که قرار بود فردایش روز دانشجو باشد و کلی برنامه برایش تدارک دیده بودند همه. در همین حال هم ماجرای سندیکای کارگران شرکت واحد و سرکوب کارگران هم داشت به جاهای حساسی می رسید. می دانم همه بخوبی تاریخ ماجرا را بخاطر دارند، پس نیازی به تکرار زمانش نیست.
پس از ماجرای غم انگیز سقوط هواپیمای خبرنگاران و مرگ بیش از صد نفر از همکاران مطبوعاتی همه تحت تاثیر قرار گرفتیم و کمتر کسی بود که در این باره ننوشت چیزی. ودر همین زمان تا شاید نزدیک به 20 روز تمام اتفاقات کشور تحت تاثیر همین حادثه قرار گرفت و هیچ کداممان به مسایلی که رخ می داد یا می خواست که رخ دهد توجه و رغبتی نداشتیم. 16 آذر گذشت ، کارگران سرکوب شدند و ما همچنان غمزده بودیم.یعنی نمی توانستیم که متاسف نباشیم.
اما حالا چه ، وقتی سازمان قضایی نیروهای مسلح بیانیه اش را صادر کرده است و متهمان این حادثه را بدون ذکر نام حتی مقصر دانسته چرا هیچ کدام مان نباید به این مساله اعتراض کنیم. چرا باید به نامه پدر علی رضا افشار لینک ندهیم و بی تفاوت از کنارش بگذریم. چرا؟
چون ماجرا های دیگری پیش آمده ! چون دوستان زنده ی ما دربندند؟ چون صرف نمی کند تن مرده را در گور بلرزانیم؟
گمانم این نیست که دیگران را محاکمه کنم. اما کسانی بودند که به اشک خود در این ماجرا هایپرلینک داده بودند که خلق الله باور کنند چقدر متاسفند و می دانم که واقعا چنین بود.
وقتی نامه پدر افشار منتشر شد و دیدم که حتی نمایندگان سازمان هواپیمایی بین المللی (ایکائو) هم جعلی بوده اند چرا اصلا نباید فکر کنیم که دوستانمان قربانی یک بازی سیاسی و تغییر نقطه توجه رسانه ها شده باشند؟ چرا نباید چنین فکر کنیم؟
مگر اتوبوس نویسندگان که قرار بود مثلا به ارمنستان برود قرار نبود که سر از ته دره در بیاورد تا برخی مسایل تحت الشعاع قرار بگیرند. خب اگر نویسندگان سوار بر آن اتوبوس زنده نمانده بودند که هیچ کدام مان نمی دانستیم آنها قربانی شده اند . حالا از دوستان خبرنگارمان هم کسی زنده نمانده اما ما که هستیم. ما که ادعاهای زیادی داریم در هر وادی؟!
این روزها بیشتر وبلاگ ها تحت تاثیر تجمع مسالمت آمیز زنان و برخورد خشونت بار نیروهای امنیتی با آنهاست و همین طور دوستان و فعالانی که دربندند. اما گمان نمی کنم این دلیل باشد که علت مرگ دوستانمان را فراموش کنیم.
می توانیم در عین حال نگاهمان را به همه ی این مسایل گسترش دهیم.
گمانم که ما پس از این هم شاهد همچون ماجراهایی خواهیم شد ، پس چه بهتر که از پیش به فکرش باشیم.
اگر در این مسایل کنجکاو باشیم ،شاید از تکرارش جلوگیری کنیم.

چهارشنبه

فیلترینگ گسترده یا ما حواسمان به همه جا هست!!!

امروز که نوشته ی آسیه را خواندم با عنوان ؛ فیلترینگ گسترده ، ناگاه حس کردم که مثل شخصیت های رمان" نقطه فریب" نوشته « دن براون» همه ی ما سرکاریم.البته به واقع هم چنین است . این که وبلاگ های برخی از بچه ها را فیلتر کرده اند قابل پیش بینی بود و قابل جبران، اما این که سرویس دهنده ای مثل بلاگفا درست در چنین شرایطی روحش پر بکشد به آسمان از آن جریاناتی است که باور اتفاقی بودنش کمی دشوار است.
کاری ندارم ولی کمی که دقیق می شوم می بینم بسیاری از وبلاگ نویسان زن ازهمین سرویس دهنده استفاده می کنند. نمی خواهم سریع قضاوت کنم اما بخوبی می دانم که وقتی امکان خوبی را دریافت کردم حتما در پسش اراده و خواسته ای نهفته است. این قصه هم قدیمی است ؛ وقتی جذب شدی کنترل کردنت هم آسان است. پیش از این دریکی از پست های همین وبلاگ نوشته بودم که چرا از سرویس های رایگان فارسی استفاده نمی کنم.و توصیه ام به دوستان هم این است که لااقل از سرویس دهنده هایی استفاده کنند که بلاهای غیبی بر آنها نازل نشود!!!
از این ماجرا که بگذریم نمی خواهم دوباره شروع کنم به نوشتن که چه باید کرد؟
اما دوستان و فعالان زن هم گمان می کنم که در این شرایط باید هشیاری فراوانی بخرج دهند که هم اتفاقاتی که افتاده رنگ و بوی سیاسی پیدا نکندو هم از طرفی باید این هشیاری را داشته باشند که تنها با پرداختن به موضوع برخورد با تجمع مسالمت آمیز زنان مسایلی که اخیرا اتفاق افتاده از جمله دستگیری های کارگران ، رامین جهانبگلو، دانشجویان و وبلاگ نویسان تحت تاثیر قرار نگیرد.
ما امکان نوشتن چندین پست در وبلاگمان را داریم و سعی کنیم که استفاده از همین امکان استفاده کنیم تا حواسمان به همه جای کار باشد.راستش مدام این روزها احساسم می گوید که برای کنترل اطلاع رسانی آزاد نقشه های پیچیده و خطرناکی طراحی می کنند این آقایان!
مدام به سقوط هواپیمای خبرنگاران در تنها یک روز مانده به روز دانشجو فکر می کنم در شرایطی که جنبش کارگری هم داشت جان می گرفت ،یا به قضیه عبدلمالک ریگی در سیستان و بلوچستان و شلوغی های اهواز یا آذربایجان.
برای اینها می شود هزاران دلیل آورد که توهم نیست بلکه می تواند منطقی باشد. ساختن جو تشنج در گوشه ای و سرکوب عده ای دیگر در گوشه ای دیگر. این بازی ، بازی خطرناکی است اما به گمانم ما می توانیم برنده اش باشیم . به شرط آنکه به دورو برمان خوب نگاه کنیم.
فراموش نکنیم کسانی که امروز سعی می کنند اطلاع رسانی آزاد ، جنبش های دانشجویی، کارگری ،و زنان را کنترل کنند هم مثل ما در همین زمانه پر آب و رنگ و نیرنگ زندگی می کنند.
نوشته ی رضا معینی درباره ی بازداشت ژیلا بنی یعقوب و...
نوشتار شهرام درباره ی ماجرای برخورد با فعالان زن

سه‌شنبه

سیب سیاه

شکوفه های درختان سیب
کلاغ داده اند
و من
به جای سیب سرخ
کلاغ سیاهی را پرنکنده می خورم.
شیرین نیست
اما،
از درخت سیب چیدمش.

وحشی گری پلیس های نامرد! و تصور وضعیت رامین جهانبگلو

همین حالا داشتم دوباره عکس های آرش در کسوف را می دیدم ، واقعا که نامی به غیر از وحشی نمی توانم روی این گروه پلیس نامرد! بگذارم. واقعا که گویا آقایان رده بالا دیگر برایشان اهمیت ندارد که این گونه برخوردها یشان در رسانه های دنیا پخش می شود و شاید هم با دنیا ساخته اند که این طور بی پروا دست به چنین اعمال وحشیانه ای می زنند. دلم نمی خواهد یک بار دیگرتصویر وحشی گری نامردها را ببینم به گمانم همین دوبار کافی ست.
همین چند ساعت پیش با یکی از دوستان گپ می زدیم درباره ی بگیرو ببندها و دستگیری روزنامه نگاران ودگر اندیشان و ... ناگهان هردوی ما به فکر رامین جهانبگلو افتادیم . گفتم حالا تصور کن که اینها چه بلایی این روزها سر او آورده اند و بعد بی اختیار گفتم حتما حالا او شرایط دشوارتری را می گذراند. و در سلولی که عرضش یک مترو طولش شاید به دو متر نرسد چه بلایی که بر سرش نمی آورند.
لحظه ای پشتم لرزید. و بی اختیار به فکر فرو رفتم. خوب می دانم این ها که روز روشن و در ملاء عام با زنان و دخترانمان چنین می کنند در خفا و در سلول انفرادی چه کارها که نمی کنند. چه بلایی این روزها سرش آورده اند ، کسی نمی داند . خانواده اش هم که گویا بسیار محتاط عمل می کنند و با کسی هیچ حرفی را در میان نمی گذارند. بی تقصیرند البته . به خانواده تمام کسانی که بازداشت (می ربایند)می کنند چنین توصیه هایی می کنند. جناب سخنگوی قوه قضاییه و وزیر دادناگستری هم که گفته همچنان پرونده اش در دست پررسی و مرحله تحقیقات (انفرادی ، شکنجه ، بازجویی های شبانه روزی و ...)است . امیدوارم که مقاوم باشد و ...
با این نوشته عباس معروفی بسیار موافقم: شکست

دوشنبه

وصف العیش و ماهی ها عاشق می شوند

حالش را بردم . و تا دلم بخواهد هم حالش را می برم البته اگر موجود باشد. راستش همین حالا که این واژه ها از ذهنم به کیبورد منتقل می شوند و از آنجا به همین جایی که شما می بینید،به لطف گوگل عزیزو همین طور فرزند خلفش گوگل ویدیو عزیز ، توانستم فیلم ماهی ها عاشق می شوند به کارگردانی علی رفیعی را برای دومین بار ببینم و چه لذتی که بردم از این فیلم.
راستش وقت ساختن فیلم خاطرم هست که مدام برخی ها سوسه می آمدند که رفیعی کارگردان تئاتر است و کارگردانی را سپرده دست محمود کلاری و خودش هیچ نقشی ندارد و ...خیلی حرفهای دیگر اما جدای تدوین واروژکریم مسیحی و فیلمبرداری خوب کلاری کارگردانش هم به نظرم نقش زیادی درفیلم ایفا کرده بود و یا بهتر است بگویم کارش خوب بوده البته نه بی نقص .
نمی دانم شما هم مرا درک می کنید یا نه ولی مطمئنم آنهایی که بچه گیلانند و شمال ایران بخوبی می دانند من چه حسی دارم بخصوص با آنهمه غذاهای خوشمزه و خوبی که رفیعی در فیلم تکرارشان کرده است.خلاصه لذتی برده ام . اینها و بحث فنی فیلم به کنار ، میرزاقاسمی و باقلا وابیچ و ماهی فبیج شکم پر و باقلا قاتق و مربای خوش رنگ و طعم بهار نارنجش را بچسبید که حسرتشان بر دلم مانده توی این روزها. حالا کسی مرا درک می کند. علی رفیعی را چطور؟
تنها جمله ای که می توانم بدون در نظر گرفتن بحث های هنری و فنی در تعریف فیلم ماهی ها عاشق می شوند بگویم این است: علی رفیعی فیلم خوشمزه ای ساخته است.
راستش در ایام جشنواره 83 که فیلم را در سینمای مطبوعات دیدم لذت این همه غذا را نبرده بودم یعنی بچه های همکار نگذاشته بودند که حالش را ببریم و شاید هم چون گیلان و غذاهای خوشمزه ی توی فیلم در دسترس بودند چندان توجه ام را جلب نکرده بود ، بهر حال دل است دیگر.

خشونت علیه زنانی که می خواستند در آرامش خواسته هایشان را مطرح کنند

راستش نوشتن در این باره برای منی که آنجا نبوده ام تا اندازه ای دشوار است هرچند شرایط امروز را درک می کنم . تنها کاری هم که فکر می کنم می توانم انجام دهم چند لینکی است که فکر می کنم شرح ماجرا را بدون کم کاست نوشته اند:
اول از همه عکس های وبلاگ کسوف را ببینید
نوشتار آسیه امینی و لینک هایش
نوشتار حامد متقی و لینکهایش
لینک های زن نوشت به نوشته ها و عکس ها

هم آغوشی با مرگ

روزگار ناخوشی است و روزهایی تلخ ، نه تنها برای من که برای بسیار کسان .این چند سطر زیر را تنها برای همین روزها و حال و هوایش نوشته ام .

هم آغوشی با مرگ
مرگم را هر روز
به شکل زنی می بینم
دل ربا ولی تلخ.
می دانم
به زودی
هم بسترش خواهم شد.

فدریکو گارسیا لورکا شاعر آزادی و آزادگی

تولد فدریکو گارسیا لورکا بود امروز و تنها می توانستم همین چند سطر را میهمانتان کنم با لینک نوشته ی شاملو درباره ی او. می دانم برای آنها که نخوانده اند غنیمتی است بزرگ و برای آنها که خوانده اند نیز خالی از لطف نیست.
این هم قسمتی ازترجمه احمد شاملو ازیک شعرش:

ترانه‌ي گارد سيويل اسپانيا

بر گرده‌ي اسباني سياه مي‌نشينند
که نعل‌هايشان نيز سياه است.
لکه‌هاي مرکب و موم
بر طول شنل‌هاشان مي‌درخشد.
اگر نمي‌گريند بدان سبب است
که به جاي مغز سرب در کدوي جمجمه دارند
و روحي از چرم براق
از جاده‌هاي خاکي فرا مي‌رسند،
گروهي خميده پشتند و شبانه
که بر گذرگاه خويش
سکوت ظلماني صمغ را مي‌زايانند و
وحشت ريگ روان را.
...
ادامه شعر و نوشتار شاملو درباره ی لورکا
و این هم
سایت اینترنتی لورکا به نام خودش

یکشنبه

ظلمی که در حق جعفر پناهی می کنند

راستش مدتی بیش تر از بیست روز می شود که به نوعی با خودم تنهایم و در تنهایی تنها نظاره گرم بر اتفاقات و رویدادهای این روزها. از پس دستگیری رامین جهانبگلو و بی خبری از او و همین طور سکوت بسیار کسان که انتظار می رفت این سکوت را بشکنند و دست کم چند سطری درباره ی بازداشتش بنویسند، سخت آزرده بودم . اما با حسرتی که گریبانم را گرفته بود، دیدم که نه تنها حاصلی ندارد این کم نویسی ، بلکه مرا نیز به همان حلقه پیوند می زند. البته این تنها دلیل ننوشتنم نبود که حوادث پیش آمده برای مهرداد قاسمفر و همین طور مانا نیستانی نیز دلگیرترم می کرد از نوشتنی که نتیجه اش نه به سرعت و نه به تک صدایی که به استمرار و طول زمان و هم آوایی نیز قابل دسترس نیست برایمان.چرا که احساسم می گوید راهی دراز در پیش داریم در راه آزادی و آزادگی .
بهر روی اما چیزی که سبب شد این واژه ها را کنار هم بچینم ، هم فرو رفتنم در باتلاق سکوت بود و هم ظلمی که در حق هنرمند شریفی به نام جعفر پناهی می رود این روزها. در خبرها دیدم که آخرین ساخته اش آفساید نه تنها تا امروز مجوز نمایش عمومی نگرفته بلکه بصورت غیر قانونی پخش می شود. و خوب می دانم برای فیلمسازی که با زحمت اثری خلق کرده تکثیر غیرقانونی اثرش یعنی برباد رفتن همه ی زحمتی که کشیده . نمی دانم چه کاری از دستم بر می آید اما همین قدر می دانم که نوشتن این سطرها وانتشار خبر اعتراض و ناراحتی او شاید قسمتی از سختی های کار یک هنرمند را نشان بدهد.
هرچند با این کار کمکی نکرده ام به جعفر پناهی اما به قول معروف شاید این تنها نشانه ی همدردی ام باشد با این هنرمند سخت کوش.
مصرانه در پي عامل پخش غير قانوني «آفسايد» هستيم
افزایش نااميدی‌ از اکران «آفسايد» با پخش گسترده‌ی نسخه غیرقانونی فیلم