راستش این روزها احساس می کنم که دچار فراموشی شده ام، دلیلش هم فراموش کردن روز تولد بهترین دوست دوران کودکی ام
است .حتما فراموشی گرفته ام . مگر می شود که آدم روز تولد یکی از بهترین دوستانش را فراموش کند.
درگیر مسایل روز شدن ونیم نگاهی به اوضاع سیاسی داشتن سبب شده است که این روزها از ادبیات و هنر فاصله بگیرم ، اگرنه که فراموش نمی کردم آن روز تاریخی را . خودم را نمی بخشم . سالهای پیش اگر در هر روزنامه ای مشغول به کار بودم لااقل چند خطی به عنوان دوستی برایش می نوشتم . نه فقط برای او که برای دوستان خوب دیگرم هم.
او کسی بود که به من چیزهای زیادی یاد داده است. مهربانی را ، این که یک جا آرام و قرار نداشته باشم . اینکه کنجکاو باشم . از عمو صمد حرف می زنم. از صمد بهرنگی . صمدی که نه فقط دوست من بلکه دوست بسیاری از بچه های کشورم بوده است و بسیار به ما آموخته است.
این تکه ی جاودانه اثرش ، ماهی سیاه کوچولو را بخوانید:
«مادرش گفت: حتما بايد بروي؟
ماهي كوچولو گفت: آره مادر بايد بروم.
مادرش گفت: آخر صبح به اين زودي كجا ميخواهي بروي؟
ماهي سياه كوچولو گفت: ميخواهم بروم ببينم آخر جويبار كجاست. ميداني مادر، من ماههاست تو اين فكرم كه آخر جويبار كجاست و هنوز كه هنوز است، نتوانستهام چيزي سر در بياورم. از ديشب تا حالا چشم به هم نگذاشتهام و همهاش فكر كردهام. آخرش هم تصميم گرفتم خودم بروم آخر جويبار را پيدا كنم. دلم ميخواهد بدانم جاهاي ديگر چه خبرهايي هست.
مادر خنديد و گفت: من هم وقتي بچه بودم، خيلي از اين فكرها ميكردم. آخر جانم! جويبار كه اول و آخر نداردأ همين است كه هست! جويبار هميشه روان است و به هيچ جايي هم نميرسد.
ماهي سياه كوچولو گفت: آخر مادر جان مگر نه اين است كه هر چيزي به آخر ميرسد؟ شب به آخر ميرسد، روز به آخر مي رسد، هفته، ماه، سال...»
دوم تیرماه هر سال تولد عمو صمد است ، یعنی با سالروز مرگ مادرم یکی است و امسال اندوه بیشترم و دیگر مسایل دست به دست هم داد تا تولدش را ازخاطرببرم.می دانم که خیلی ها به یادش بوده اند ، اما مطلبی یا نوشته ای ندیدم که یادآوری کند تولدش را به من . امروز از سر اتفاق به تقویم کهنه ام نگاهی انداختم و شرمنده شدم. به خودم قول دادم که پس از این هرگز این روز را فراموش نکنم .چرا بسیاری از داشته های امروز را مدیون عموصمد هستم.این تکه از ماهی سیاه کوچولو به خیلی از بچه ها جرات داده است ، می دانم :
«ماهي سياه كوچولو گرمي سوزان آفتاب را در پشت خود حس ميكرد و لذت ميبرد. آرام و خوش در سطح دريا شنا ميكرد و به خودش ميگفت: مرگ خيلي آسان ميتواند الان به سراغ من بيايد، اما من تا ميتوانم بايد زندگي كنم نبايد به پيشواز مرگ بروم. البته اگر يك وقتي ناچار با مرگ روبرو شدم كه ميشوم مهم نيست، مهم اين است كه زندگي يا مرگ من چه اثري در زندگي ديگران داشته باشد....»
یادش گرامی و پاینده باد
۱ نظر:
دوست گرامی ازوبلاگ زیبای شما دیدار کردم و بسیار لذت بردم
اگر ممکن می باشد یک لینکی هم بما که تازه کار هستیم بدهید و اگر چنانچه در مورد قالب های بلاگر و راست نویسی در محیط بلگر و همچنین سایر تنظیمات برای بهتر نوشتن چیزی می دانید برایم بنویسید.
با تشکر
علی بونه گیر
www.alibonegir.blogspot.com
ارسال یک نظر