خودم که یادم نیست، اما می گویند در یک روز گرم وشرجی بدنیا آمدی ، آن هم در ماهی که سرطان نام دارد و اسمش را گذاشته اند تیر.البته بعد ها که فهمیمدم مادرم هم دو روز مانده به دوسالگی ام با همین سرطان از دنیا رفته معنی و مفهومش را بهتر فهمیدم. راستش تاریخ می گوید و دیگران هم که از دیروز من سی ساله شده ام ،اما خودم باور نمی کنم و هنوز دوست دارم که بگویند تو دوساله ای.
او می گوید تو دیگر سی ساله شدی و گذشتن از سی سالگی در زندگی مهم است ، اما من هنوز دوست دارم بازیگوشی کنم. درباره ی سگ ها بیشتر بدانم و چند سگ خوب داشته باشم ، بروم ماهیگیری ، آلوچه ترش را روی درخت بخورم و شب ها خواب دوچرخه ببینم . هنوز دوست دارم دور و برم پر باشد از خنزر و پنزر وآشغال هایی که جمع می کنم و فکر می کنم روزی با ارزش می شوند. من این ها را دوست دارم ، جزیی از وجود من هستند، چه در دوسالگی ، چه در سی سالگی.
بعضی اوقات که حرفهایشان باورم می شود و تصور می کنم که دیگر کوچک نیستم ، دچار افسردگی می شوم ، وقتی نگاه می کنم و می بینم که من هم نان و پیاز خورده ام و حالا هم بچه هایی مثل من نان بی پیاز می خورند ، می خواهم از گشنگی بمیرم. وقتی یادم می آید که من هم آرزوی یک کتانی ورزشی برای فوتبال داشتم و حالا هم بچه ها همان آرزو را دارند ، می گویم ای کاش اصلا فوتبالی نبود. اصلا این دنیای بزرگی که آنها برایم درست می کنند و من هم تصورش را می کنم که بزرگ شده ام ، مرا مریض می کند. توی همین تصورات است که گاهی فکر می کنم ، مرگ چقدر به من نزدیک است. توی همین تصورات است که متوجه ظلم ، ظالم ها می شوم ، توی همین تصورات از زندگی بی زار می شوم. اصلا برای همین است که دوست ندارم بزرگ شوم و دوست دارم همان طور کوچک وکودک بمانم.
نمی دانم اما آنها باز هم می گویند تو از دیروز سی ساله شده ای ، توی دلم به آنها می خندم . خودم که خوب می دانم هنوزچند سال بیشتر ندارم . اگر من بزرگ شده ام و سی سال دارم پس چرا دور وبرم عوض نشده ، آدمها چرا همان طورند ، با همان غم ها با همان شادی ها ، با همان فقر ، با همان بدبختی ها. چرا هیچ چیزی تغییر نکرده است، پس آنها دروغ می گویند من سی ساله نشده ام ، آنها خواب دیده اند و فکر کرده اند که سالها از آن زمان که من دوساله بوده ام گذشته است.
آنها باز هم می گویند که تو سی ساله شده ای و من کم کم دارم دچار افسردگی و تصورات و توهمات می شوم . یعنی دارد باورم می شود و باز احتمالا روزهای بدی را سپری خواهم کرد.
سی سالگی
توی دلم
برای سی سالگی،
به خودم می خندم.
شوخی بامزه ای است
باورکردنش اما،
تلخ است
عین حقیقت.
۲ نظر:
بهرام جان.
خوب شد که يادآوري کردي که تيرماه است. آخه همه چيز از دستمان در رفته حتي تاريخ.
مي بينم که شما هم از به دنيا آمدنت پشيماني. همه مان را پشيمان کرده اند. همه مان را ديوانه خواهند کرد.
سلام دوست من
وبلاگ خیلی خوبی داری مدتی است نوشته هایتان را می خوانم واقعا زیبا می نویسی.
از مرز سی سالگی گذشتن یعنی به مرز چیزهایی دیگر نزدیک شدن.
من هم مثل شما هیچ وقت باورم نمیشه به همین راحتی سی و چند ساله شدم.
من هم از این دنیای پر از ظلم و زور دلم گرفته. گاهی وقتها آرزو میکنم شب که می خوابم صبح دیگه بلند نشم.
ای کاش همچنان بچه بودیم و وارد دنیای کثیف بزرگترها نمی شدیم
ارسال یک نظر