پنجشنبه

اسمش فرزانه بود

اسمش فرزانه بود و واقعا که قد بلند و چهره روشن و معصومش به اسمش می آمد. صدایی گیرا داشت و کمی خش دار. نجابت خاصی در نگاهش وجود داشت که در نگاه خواهر دیگرش و در نگاه مادرش نبود. فرزانه دختری بود مثل خیلی از دختران ایرانی ، واژه معمولی شاید مناسب توصیفش نباشد. فرزانه دختر خانواده ای بود که در طبقه ی بالایی خانه ی اجاره ای خواهرم مستاجر بودند. او چهار برادر و سه خواهر داشت . مادرش سه بار ازدواج کرده بود و شوهر آخرش ، پسر دایی فرزانه بود که همسن و سال من و خودش بود.آن وقت من تازه عطای کار در روزنامه ایران را به لقایش بخشیده بودم و بی کار بودم .
تابستان بود و من هرروز غروب مرغ عشق هایم را برای آب تنی کنار حوض توی حیاط می بردم و به عشق بازی شان نگاه می کردم . هرغروب فرزانه را می دیدم که از بیرون بر می گردد . وقتی وارد حیاط می شد با لبخندی از روی نجابت و به گرمی سلام می کرد و من که تازه در یک ماجرای عشقی شکست خورده بودم ، جواب سلامش را به سردی و بی اعتنایی می دادم . همیشه در این غروب ها و بعضی وقت ها پیش از خواب به او و سلام کردنش فکر می کردم و این که او در کدام اداره و به چه کاری مشغول کار است . یعنی از رفتار و کردارش این افکار به سراغم می آمد. کنجکاو بودم درباره اش بیشتر بدانم .هربار که به این موضوع فکر می کردم پس از مدتی به خودم می گفتم که اصلا چه فرقی می کند و چه ارتباطی به من دارد که به این چیزها فکر کنم.مدتها گذشت و حالا سه ماهی می شد که آن خانواده با ما در یک خانه زندگی می کردند و تقریبا یک چیزهایی از زندگی شان دستگیرم شده بود. این که وضع مالی چندان خوبی ندارند و ازاین سه ماه تنها اجاره یکماه را داده اند. این که مادرشان با سبزی پاک کردن برای دیگران...
ادامه نوشتار

هیچ نظری موجود نیست: