پنجشنبه

می روم

این ترانه "سزن آکسو" وصف حال است. شعر بسیار قشنگی دارد ، اما حالا نه وقتش را دارم و نه حالش را که ترجمه اش کنم. کسانی که این ترانه را می فهمند می توانند برای آنها که نمی دانند ترجمه کنند. چه می دانم شاید یک روزی خودم این کار را کردم.
Gidiyorum: sezen aksu



پس نوشت: به قول مسعود فردمنش: من رفتم / می روم جایز نیست.(درنقل قول اشتباه کرده بودم شاعر مسعود فردمنش بود)

پسا پس نوشت: ندارد

دوشنبه

Once Upon a Time in Amrica



پس نوشت: بعضی وقت ها پیش می آید که آدم دلش می خواهد همه ی آن چیزی که دوست ندارد حقیقت نداشته باشد و در عوض اش تمام آن چیزهایی که دوست دارد واقعی باشد. آدمی است دیگر بعض وقت ها این طوری است و با خودش می گوید ؛ ای کاش همه چیز یک خواب بود.

پسا پس نوشت: این ویدیو سکانس آخر فیلم روزی روزگاری در آمریکا است که خیلی دوستش دارم، هم کل فیلم را و هم این تکه آخرش را. به نظرم این شاهکار سرجیو لیونه هیچ وقت آن طور که شایسته بود دیده نشد.

آخی بالاترین اومد

آخی، بالاترین اومد، کیف کردم، مردیم از خماری لامصب. خدا باعث و بانی این هک و این حرفا رو به شدید ترین وجه ممکن معتاد کنه و بعد کلن جنسی که مصرف می کنه ایشالاه قحط بیاد و بفهمه که خماری یعنی چی.
پاها دراز ، لم بده به صندلی، شیرجه با مخ تو بالاترین.

چهارشنبه

باید رفت جلو ، باید

هر وقت که داغانم بعضی از کارهای یاس برایم مثل مرحم است. واقعن برایم جالب است که توی این بچه های رپ فارسی یاس و همین طور رپر مورد علاقه ام هیچکس فوق العاده به آدم انرژی مثبت می دهند. بعض وقت ها درست مثل یک دوچرخه یا چه می دانم یک وسیله ای که از کار افتاده باشد ، می شوم و در این شرایط کارهای هیچکس و یاس برایم مثل یک معجزه هستند. البته همیشه وقتی که در حالت برزخ هستم اولش شهرام عزیز است که این انرژی خواستن را به من می دهد و بعد اجراهای این دو دوست جوان است که به وجدم می آورد.
باید بتونیم : اجرا یاس و بهزاد




از این جا می توانید: باید بتونیم را دانلود کنید(پس از کلیک چند لحظه مکث کنید)

پس نوشت: شروین عزیزم هم این روزها مثل همیشه رفیق خوبی است برایم.

پساپس نوشت: رد پای یاس و هیچکس در ویکی پدیا

سه‌شنبه

این روزهای من به زبان بیژن جلالی

تو همراه دست های من هستی
که می نویسد
و همراه چشم های من هستی
که می بیند
تو پشت کاغذ سفید هستی
که انتظار می کشد
تو پشت کلمات شعر من هستی
که از تو می گوید

بیژن جلالی

پس نوشت : پیش از این همه نوشته ام که چه قدر بیژن جلالی و شعرهاش را دوست دارم ولی هر از گاهی احساس می کنم که به خواندنش نیاز دارم

پسا پس نوشت: این هم وصف حال است از زبان بیژن:

روزی همه خواهند دوید
و خواهند پرسید
او کجاست او کجاست
و جواب خواهد شد
او مرده است او مرده است

در همین باره از چشم هایش:
اگر کسی مرا خواست
نمی رفتم اگر...
مناسبت نمی خواهد یاد یک شاعر
زندگی این است؟!
بیژن جلالی و تماشای باران ها

پنجشنبه

Secret Garden

عادت ندارم ناله کنم ، همیشه حرف زده ام اگر دردی بوده گفته ام ، اگر تنهایی بوده نوشته ام ، اما هیچ وقت ناله نکرده ام. نه این که ناله کردن بد باشد،نه، به گمانم آن هم برای خودش زمانی دارد ، اما دوست نداشته ام هیچ وقت ضجه و ناله کنم از وضعیتم. دوستانم می توانند شهادت بدهند که حتا در بدترین شرایط هم همیشه خندان بوده ام طوری که دیگران گاهی دچار اشتباه شده اند که عجب آدم بی غمی است این بهرام.
این که حالا چرا دارم این کلمات را ردیف می کنم دو دلیل دارد و دلیل اولش این قطعه موسیقی است که می گذارمش پایین تا شما هم بشنوید. این قطعه از آلبوم سکرت گاردن یا باغ نهان همیشه از ناله هایم جلوگیری کرده است. تا وقتی که در دسترسم بوده همیشه مرا آرام کرده و تمام خستگی ها را از من گرفته است. به مفهوم دیگر این قطعه همیشه به من آرامش هدیه کرده است.
دلیل دومش این است که این روزها انگیزه ی بیشتری دارم، با همه ی گرفتاری ها که وجود دارد احساس تازگی می کنم، امیدهای فراوانی دارم برای آینده و همین طور آرزو.
برای همین امشب تصمیم گرفتم این قطعه را بگذارمش این جا تا بلکه مرحمی باشد برای دیگرانی که نشنیده اند یا شنیده اند اما در دسترس شان نیست . می دانم پس از شنیدنش هم عقیده می شوید با من که با وجود دردی که در نوای جان این قطعه است اما خودش دردها و غم های آدمی را می گیرد و آرامشی نصیب می کند.
Ode To Simplicity

چهارشنبه

وظیفه ای بر دوش استقلالی ها

تصویری که می بینید مربوط به آخرین پرسپولیسی هایی است( مازیار زارع و علی کریمی) که درحال تمرین بالا رفتن از نردبان استقلال هستند. آبی ها قرار است در بازی جمعه نقش نردبان ما توی لیگ را بازی کنند و امیدوارم که آنقدر پوشالی نباشند که تکه تکه شوند و لااقل بتوانند وظیفه شان را در همین نقش کوچک اما مهم خوب انجام بدهند.

پس نوشت: بعضی از دوستان آبی مثل این که باورشان شده که واقعن خبری است، نه عزیز من. هرچه سال پیش و امسال از ما امتیاز کم کرده اند به شما اضافه، پس 9 امتیاز اختلاف خیلی ملاک کار نیست که شما سرمست از حالا بازی را برده می دانید، باور کنید اگر امیدوار رضایی ،واعظ آشتیانی و علی آبادی ، زریبافان و هاشمی ثمره پرسپولیسی بودند امسال ما با 21 امتیاز اختلاف صدر نشین می شدیم. حالا خوب است که شما خودتان سرتان توی حساب است پس از الان نگویید؛ اگر نتیجه بازی بیرون زمین تعیین نشود ما می بریم، اگر هم نتیجه بیرون زمین تعیین شود با این طرفداران استقلالی که شما در دولت محترم ! نهم دارید و این دعاهایی که هر هفته در جمکران قم به جا می آورید، مطمئنن نتیجه به نفع ما نیست. ولی اگر بازی عادلانه برگزار شود شک نکنید که بازی را با اختلاف سه گل از شما می بریم ، بلکه هم خاطره آن شش تایی معروف را زنده کردیم.

پسا پس نوشت: قرررممزته آآآبی یه آبلیمو جات (دیالوگی از فیلم مادر، ساخته زنده یاد علی حاتمی را ببینید)

در همین باره :
بی تابی برای دربی

شنبه

Closing Time





پس نوشت: واقعن در شعر و موسیقی نظیر ندارد این لیونارد کوهن.

پیش تر در همین باره :

وقت بسته شدن

چهارشنبه

ایپچی بس رنجه نوکون جانا

یاد باور او مهتابی شبانا
او شبروی های نهانا
بی قراری و خاموشه
اوخط و او نشانا
یاد باور او مهر نمایانا
او اولین شیرین گبانا
هرچی بوگوفتی مرا یاده
شاهد می دیل تی لبانا
نوشو نوشو
ایپچی بس رنجه نوکون جانا
نوشو نوشو
زندگی بی تو تاسیانا...








پس نوشت: اجرا از محمد نوری اما متاسفانه نمی دانم ترانه از کیست.
پسا پس نوشت: زبان گیلکی خیلی سخت نیست، کمی تلاش کنید متوجه می شوید فقط دو واژه را معنی می کنم؛ ایپچی معنای کمی و تاسیان معنای دلتنگی می دهد

سه‌شنبه

میهمانی عجیب

درست یادم نیست ساعت چند بود اما می دانم که سر از جشن عروسی دوستی درآوردم که می شناختمش. با داماد خوش و بشی کردم اما عروس بی چهره بود با تورهای سفید با سرو بدنی همانند ما اما بدون صورت. توجهی به زوج عجیب نکردم، حتا از خودم نپرسیدم که این دوست ما چرا عروس بی چهره را برای زندگی انتخاب کرده است. توی شلوغی جشن عروسی از داماد و عروس دور شدم و رفتم سمت دست فروش هایی که توی حیاط بودند و باقالای تر و خشک می فروختند. از یکی از دست فروش ها که بارش به آخر رسیده بود قیمت باقالا ها را پرسیدم و دیدم که مفت می فروشد. سفارش کردم یک گونی برایم پر کند. دست فروش که در حال ریختن باقالا های سبز و گاه پلاسیده توی گونی بود چشمم خورد به پشت سرش. دیدم توله روباهی از تاک انگوری که شبیه درخت انار بود انگور می خورد. رو کردم به دستفروش و میان همهمه ی پایکوبی و سر وصدای جشن با صدای بلند پرسیدم غذا می خورد؟ دستفروش همان طور که باقلاها را می ریخت توی گونی کنفی گفت؛ حالا انگور می خورد بعد که بزرگ تر شد همه مرغ و خروس های این خانه و شهر را می خورد.
دوباره توله روباه را نگاه کردم، خیلی کوچک و زیبا بود.درست یادم نیست که باقلا ها را چه کار کردم ، مرد دستفروش چه شد ، داماد کجا رفت ، اما عروس را یک لحظه دیدم که همچنان بی چهره بود و داشت برای توله روباه انگور می چید و همچنان صدای همهمه ی پایکوبی و جشن می آمد.
درست یادم نیست اما عرق کرده بودم انگار، ولی اطمینان دارم که تب نداشتم.

برای فرانک

"فرانک" دوستی است که تا امروز هیچ ردی از او نمی شناختم. او درباره ی بی دردی ام نوشته : به هم ریخته بودم داشتم در حضور خلوت انس می گشتم که این جا را پیدا کردم. جمله ای از شما درست وصف حالم بود؛ گاهی وقت ها درد توی زندگی آن قدر زیاد می شود که احساس بی دردی می کند آدم. این به من کمک کرد.
فرانک عزیز، خوشحالم که این جملاتم کمک کرده است به تو. باور کن همه ی آن چه که من این جا می نویسم صدای دردهای من است، دردی که خودم می کشم و یا از درد کشیدن دیگران متحمل می شوم. درحقیقت همان طور که نوشته بودم "بی دردی" که دچارش هستم عین خود "درد" است که من صدایش را این جا می نویسم. نمی خواهم از واژه "درد دل" استفاده کنم چون معنای کامل درد را منتقل نمی کند.
دوست من، پیغامت مرا به این نتیجه رساند که گمانه و تعریفم از "بی دردی" و "صدای درد" ها درست بوده ، چرا که تو با خواندن نوشته ام درحقیقت "همدردی" کرده ای با من یا برعکس من "همدردی" کرده ام با تو. و اگر غیر از این بود نوشته ام نمی توانست "صدای درد" تو را هم در بیاورد.
تحمل بیشتری آرزو می کنم برای همه مان که بتوانیم "درد" هایمان را به دوش بکشیم، هرچند که ناگزیریم.

پس نوشت: فرانک نقاش خوبی هم هست، نقاشی ها و نوشته هایش را می توانید این جا ببینید و بخوانید



جزیره

بعضی وقت ها این ترانه بدجوری مرا افسونم می کند. شک ندارم یکی از بهترین آثار سیاوش قمیشی است. هم ترانه زیباست و هم موسیقی و صدای خواننده که دردش را منتقل می کند به آدم. به جزیره گوش کنید و لذتش را ببرید:




پس نوشت: می دانم روزبه هم این ترانه را دوست دارد ، پس شریکش می کنم

دوشنبه

بی دردی

گاهی وقت ها درد توی زندگی آن قدر زیاد می شود که احساس بی دردی می کند آدم. گمان کنم من حالا دقیقن به همان جا رسیده ام. شاید اگر امیدهای تازه نبود تحمل شان سخت بود اما حالا مجبور به تحملم. یا شاید آدمی اصلن این طور است که همواره قدرت تحمل دردش را می آزماید و سعی دارد افزایشش بدهد، چرا که آدم بی درد واقعی دور و برم نمی بینم.
تلخی و دردها هر روز حلقه محاصره شان را بر آدم تنگ تر می کنند و ما هر روز گرفتار تر می شویم از روز پیش اما گاهی وقت ها مثل حالای من احساس بی دردی می کنیم. و حالا مدتی می شود که برهمین اصل مفهوم بی دردی برایم تغییر کرده است. حالا وقتی کلمه بی دردی روی زبانم جاری می شود تا مغز استخوانم درد می گیرد و می دانم که بی دردی یعنی خیلی درد داشتن.

پس نوشت : تکه ای از داش آکل صادق هدایت را بدون ربط بخوانید:

داش آكل بحالت پكر گفت :

" جون جفت سبيلهايت يك بتر خوبش را بده گلويمان را تازه بكنيم. "

ملا اسحق سرش را تكان داد، از پلكان زير زمين پائين رفت و پس از چند دقيقه با يك بتري بالا آمد.داش آكل بتري را از دست او گرفت ، گردن آنرا بجرز ديوار زد سرش پريد ، آنوقت تا نصف آن را سر كشيد ، اشك در چشمهايش جمع شد ، جلو سرفه اش را گرفت و با پشت دست دهن خود را پاك كرد پسر ملا اسحق كه بچة زردنبوي كثيفي بود ، با شكم بالا آمده و دهان باز و مفي كه روي لب ش آويزان بود ، بداش آكل نگاه مي كرد ،داش آكل انگشتش را زد زير در نمكداني كه در طاقچة حياط بود و در دهنش گذاشت .

ملا اسحق جلو آمد، روي دوش داش آكل زد و سر زباني گفت :

" مزة لوطي خاك است! "


پسا پس نوشت: واقعن مزه لوطی خاک است

Mozart Concerto 5. Janine Jansen



یکشنبه

داستان

همه ی داستان ها از یک جایی شروع می شوند و راوی خلاصه از یک جایی ما را وارد مسیر ابتدایی داستان می کند. داستان های زیادی در طول شب ها و روزها، در طول زندگی روایت می شوند و ما ممکن است تنها شنونده یا خواننده اش باشیم ، اما یک وقتی هم می رسد که داستان خودمان شروع می شود. ما وارد می شویم و باید یکی از شخصیت های اصلی قصه باشیم. ما که همیشه با شنیدن یا خواندن داستان دیگران با شخصیت هایش همذات پنداری کرده ایم و همواره در مقام قضاوت ، نظارت یا تصمیم گیری ها و انتخاب ها خودمان را گذاشته ایم جای شخصیت های داستانی حالا باید با تمام آن تجربیات ، سعی کنیم خودمان باشیم.
حالا راوی به من لطف داشته و من هم جزیی از داستان شده ام یا به عبارتی داستان من هم شروع شده است.