سه‌شنبه

میهمانی عجیب

درست یادم نیست ساعت چند بود اما می دانم که سر از جشن عروسی دوستی درآوردم که می شناختمش. با داماد خوش و بشی کردم اما عروس بی چهره بود با تورهای سفید با سرو بدنی همانند ما اما بدون صورت. توجهی به زوج عجیب نکردم، حتا از خودم نپرسیدم که این دوست ما چرا عروس بی چهره را برای زندگی انتخاب کرده است. توی شلوغی جشن عروسی از داماد و عروس دور شدم و رفتم سمت دست فروش هایی که توی حیاط بودند و باقالای تر و خشک می فروختند. از یکی از دست فروش ها که بارش به آخر رسیده بود قیمت باقالا ها را پرسیدم و دیدم که مفت می فروشد. سفارش کردم یک گونی برایم پر کند. دست فروش که در حال ریختن باقالا های سبز و گاه پلاسیده توی گونی بود چشمم خورد به پشت سرش. دیدم توله روباهی از تاک انگوری که شبیه درخت انار بود انگور می خورد. رو کردم به دستفروش و میان همهمه ی پایکوبی و سر وصدای جشن با صدای بلند پرسیدم غذا می خورد؟ دستفروش همان طور که باقلاها را می ریخت توی گونی کنفی گفت؛ حالا انگور می خورد بعد که بزرگ تر شد همه مرغ و خروس های این خانه و شهر را می خورد.
دوباره توله روباه را نگاه کردم، خیلی کوچک و زیبا بود.درست یادم نیست که باقلا ها را چه کار کردم ، مرد دستفروش چه شد ، داماد کجا رفت ، اما عروس را یک لحظه دیدم که همچنان بی چهره بود و داشت برای توله روباه انگور می چید و همچنان صدای همهمه ی پایکوبی و جشن می آمد.
درست یادم نیست اما عرق کرده بودم انگار، ولی اطمینان دارم که تب نداشتم.

هیچ نظری موجود نیست: