سه‌شنبه

دوشنبه

یک دروغ مصلحتی برای تیم محبوب


من طرفدار سرسخت ملوان بندرانزلی هستم و آرزو می کنم که امروز ملوان پرسپولیس را شکست بدهد. صدبار این را می نویسم که آرزوی قلبی من برد ملوان است . تمام تنگ نظران بخوانند .

پس نوشت: راستش این اواخر دیگر خیلی خرافاتی شده ام، هر بار که آمدم و در چشم هایش درباره بازی پرسپولیس نوشتم فردا بازی یا مساوی شد یا ما باختیم. دنبال ربطش نیستم ولی امروز خواستم با یک دروغ مصلحتی هم که شده سر این خرافاتی ها و تنگ نظران را شیره بمالم.

پسا پس نوشت: آقا شوخی کردم نکنه حالا بازی مساوی بشه و چون من آرزوی قلبی کرده بودم قلبم از کار بیفته

یکشنبه

فرشته مرگ همین نزدیکی هاست

فرشته مرگ گویا همین نزدیکی هاست، خودش را ندیدم اما رد پایش را شناختم. دو سه ساعتی پیش رفته بودم بیرون که موقع برگشت دیدم چند نفری از اهالی همین خیابان روبرویی جمع شده اند، نزدیک تر که شدم دیدم یک پیرمرد درشت هیکل و چاق رو به جلو افتاده روی سنگفرش پیاده رو. سگ سیاهش هم بالای سرش ایستاده و بی تابی می کند. یکی از خانم های جوان همسایه داشت تنفس مصنوعی می داد به پیرمرد که پس از چند لحظه ابراز تاسف کرد. نتوانستم خیلی آنجا بایستم و راهم را ادامه دادم و آمدم خانه. موقع برگشت دیدم که چند آمبولانس به همراه ماشین های آتش نشانی و پلیس (به رسم این جا)روانه آن سو شدند.
با خودم گفتم عجب سریع و ناگهانی کارش را می کند این مرگ. متاسف شدم از این ماجرا ولی از آن وقت تا بحال این حضور نابهنگام فرشته مرگ برایم سوژه ای شده که به کوچکی این زندگی فکر کنم. به چیزهایی مثل ؛ قدرت من ، قلمرو من ، بدن من، خانه من، ماشین من، میز من ، پول من، دنیای من و همه چیزهایی که آدم ها برایش بداخلاقی یا نیرنگ میکنند و حتا گاهی می جنگند و دیگران را نادیده می گیرند و یا از بین شان می برند. اما فرشته مرگ یک لحظه که نمی دانیم چه وقتی است مارا از همه چیز و همه چیز را از ما می گیرد.همه آدم های روی زمین هم این موضوع را می دانند که روزی این اتفاق می افتد اما به گمانم گاهی فراموشش می کنند. شاید از حضور مرگ حتا باید تشکر کنیم برای این که یک روز به سراغ تک تک ما خواهد آمد .
زندگی واقعن بدون حضور فرشته مرگ شاید خیلی وحشتناک می شد.

شنبه

درد و دیدنی ها

چراغ اتاقم خاموش بود و می خواستم بخوابم. یعنی سعی می کردم که بخوابم اما خوابم نمی برد. راستش از صبح بعد از یک دل پیچه ی وحشتناک یک درد خفیف اما مدامی در سمت راست بدن درست زیر ناف امانم را بریده و حسابی کلافه ام کرده است. البته حالا دیگر کمی بهتر شدم و فقط یک سوزش خفیفی در آن نقطه حس می کنم و تقریبن به یک آرامش نسبی رسیده ام. توی همین کلنجار رفتن با خودم گفتم تلویزیون را روشن کنم بلکه تمرکزم از روی درد و فکر و خیال های این طوری منحرف شود. دیدم یکی از شبکه ها تصاویر جالبی نشان می دهد از ورزش های مختلف و کارهای عجیب و غریب. مثلن اسکی روی آب و راه رفتن روی طناب آن هم در کوهستان های سرسبز را نشان می داد. نمی دانم چرا بی اختیار این موقع شب یاد برنامه ی زیبای دیدنی ها افتادم با اجراهای خاطره انگیز جلال مقامی.
گفتم بلند شوم ببینم می توانم تکه ای از این برنامه را پیدا کنم، هرچه قدر گشتم چیزی از برنامه نیافتم اما موسیقی تیتراژ دیدنی ها را پیدا کردم و گفتم بد نیست بگذارمش این جا شاید برخی دوستان هم تجدید خاطره کنند.

Flowers love: Joel fajerman



پس نوشت: برای ما که آن وقت ها عاشق مجله دانستنیها بودیم( این گفت و گو درباره دانستنیها را هم بخوانید) دیدن همیشگی اخبار جنگ و ویرانی و برنامه های دیگر دو شبکه تلویزیون خیلی لذت بخش نبود، دیدنی ها اما چیز دیگری بود که هرهفته ما را منتظر خودش نگه می داشت. صدای جاودانه و زیبای جلال مقامی و دیدن شگفتی ها و تازه ترین های جهان در این برنامه یکی از دلایلی بود که امید را در ما زنده نگاه می داشت.
پسا پس نوشت: اگر از این موزیک خاطره دارید و می خواهید آن را داشته باشید می توانید از این جا (کلیک کنید) دانلود کنید.
راستی حالا که نگاه کردم دیدم چقدر همه این برنامه را دوست داشته و از آن خاطره دارند.

جمعه

رابطه ترس بهروز و کفش پرانی در نماز جمعه

خبر برگزاری مسابقه کفش پرانی در نماز جمعه این هفته تهران مرا یاد خاطره ای انداخت که بی ربط با این موضوع هم نیست ؛
یادم می آید آن وقت ها که هشت یا نه ساله بودم و شهر امروزی ام که آن موقع هنوز بخش کوچکی بود توی گیلان، پر بود از باغ های انبوه درختان بلند و پر از شاخ و برگ آزاد و میوه با کلی بوته و علف های هرز که شب ها وغروب ها برای من و همسالانم تصویری جز ترس و وحشت به دست نمی داد. یک پسری بود به نام بهروز که لکنت زبان داشت و راه خانه شان که خیلی هم نزدیک خیابان اصلی نبود از پشت خانه ی ما می گذشت. این بهروز بچه سربراهی نبود و معمولن تا دیروقت توی محل می ماند و بعد که غروب هوا تاریک می شد تازه می خواست به خانه برود و باید مسیری پر پیچ و خم را از پشت خانه ما و از میان چند باغ ترسناک طی می کرد تا برسد به خانه خودشان. خاطرم هست من خیلی وقت ها از روی ایوان خانه نگاهش می کردم و یک خوش و بشی باهم می کردیم . بعد بهروز می رفت در دل این باغ ها و درخت ها که دور و برش را می گرفتند گم می شد توی تاریکی. اما همیشه صدایش می آمد که آوازهای بی ربط می خواند. مثلن بلند بلند داد می زد که من نمی ترسم ، من نمی ترسم . یا بعضی وقت ها نوحه شب های محرم را به آواز می خواند. وقتی آواز می خواند لکنت زبانش هم از بین می رفت. من وقتی روی ایوان خانه بودم تا دور دست ها صدای بهروز را می شنیدم که هنوز دارد آواز می خواند و پیش خودم می گفتم؛ این بهروز چه قدر شجاع است.
این شجاعت بهروز برایم خیلی مهم بود تا این که یک روز که برای آب تنی رفته بودم به رودخانه پشت خانه مان دیدم مادر بهروز آن جا رخت ولباس می شوید و با زن یکی از همسایه ها دارد حرف می زند و من شنیدم که می گوید : این بهروز ذلیل مرده هر شب تا دیروقت بیرون می ماند و با بچه های توی خیابان بازی می کند بعد وقتی هم که به خانه می آید همیشه و هر شب از ترس شاشیده است به شلوارش و ...
با شنیدن حرف های مادر بهروز ، معمای شجاعت او هم برایم حل شد.
حالا حکایت ماست.آقایان با موشک های فتوشاپی، با هواپیماهایی که هر سالی چند بار سقوط می کنند با ناوگان دریایی که نمی تواند از پس چند دزد آفریقایی بر بیاید با سرلشگرهایی که از بشکه 220 لیتری نفت هم سنگین ترهستند با احمدی دانشمند (محمود هاله) و با سردارانی که هر کدام درحال خواندن نماز جماعت لختی با چند زن بی نوا هستند معلوم نیست چه چیزی را می خواهند ثابت کنند؟
شاید صدایش همین روزها در آمد که چرا این قدر شلوغش کرده اند درست مثل ماجرای بهروز. دنیا را چه دیده اید.

پس نوشت: با تمام احترامی که برای خبرنگاران قایلم اما باید بگویم که "فارس" ی ها در این یک هفته گذشته خود را شهید راه کفش(کلیک کنید) کرده اند! یا بقولی زین پس به جای واژه غریب و نامانوس خبرگزاری فارس بگویید خبرگزاری کفش .

کفش و کفش پرانی و خیلی حرف های دیگر در بالاترین:
نهضت پرتاب کفش در ایران


پنجشنبه

کیمیای مردانگی

صحنه داخلی - کافی شاپ- اولین جلسه آشنایی {آریا و میترا روبروی هم نشسته اند}:
آریا: قبل از هرچیزی می خوام یه سوال ازت بپرسم
میترا: خب بپرس
آریا: ببینم تاحالا توی زندگیت مردی بوده یا هست؟
میترا: نه ، تا امروز نه، تو اولین...{با کمی شیطنت}
آریا: {حرف میترا را قطع می کند}اتفاقن توی زندگی من هم هیچ مردی نبوده
میترا : خنده {با قیافه ای متعجب}
آریا:{با لبخندی تلخ قهوه اش را مزه می کند} راست می گم، هیچ "مردی"
...

چهارشنبه

خدای موسیقی فیلم

از نظر من "انیو موریکونه " خدای موسیقی فیلم است. هیچ کس نمی تواند موسیقی های خاطره انگیزش را در بسیاری از شاهکارهای سینمای دنیا نادیده بگیرد. اصلن من همین چند دقیقه قبل داشتم به این فکر می کردم که چه کسی می تواند در سینما جایگزین او باشد؟
من که هنوز آهنگسازی در قواره او نمی بینم که در سینما به این استادی رسیده باشد.
این تکه از موسیقی فیلم "حرفه ای" که شاهکاری با بازی "ژان پل بلموندو" بود را گوش کنید و به قدرت خدای موسیقی فیلم پی ببرید.



پس نوشت: اگر پنجره ای رو به خیابان دارید، بیرون برف می بارد یا باران از پنجره به بیرون نگاه کنید و این موزیک را با صدای بلند بشنوید .
پسا پس نوشت: حالا این جا هم دارد برف می بارد به شدت ، فکر کنم ارتفاع برف بعد از بارش هفته پیش حالا به نیم متری رسیده باشد. الان بیرون را نگاه می کردم خیابان خیلی زیباست.

در همین باره از چشم هایش:
روزی روزگاری این جا

دوشنبه

مستانه

1

اگر بخواهی

تمام غصه ها را می خورم

به سلامتی تو

2

با هر نوش گفتنت

سر می کشم تمام غصه ها را

و شیر می شوم .

جشن گورکن ها را برهم می زنم

کرم های نامرد را گوشمالی می دهم

گورستان را خراب می کنم

به ماه حسادت

،

بد مستی مرا ببخش .


پس نوشت: مستانه را شش سال پیش نوشته ام و یک بار در سال 84 توی وبلاگ دیگرم آن را منتشر کرده بودم. مستانه ها چند تا هستند و این یکی اش در دوپرده است .

یکشنبه

یک روز مدرسه با شیون فومنی

روز سه شنبه سوم دی ماه سالروز تولد " شیون فومنی" است. شیون معلم دوره راهنمایی ام بوده و تاثیر زیادی بر زندگی ام گذاشت. هر چند حالا دیگر میان ما نیست اما می دانم که تمام شاگردانش در جاهای مختلف هنوز مثل همیشه دوستش دارند. من هم همین طور. یادش گرامی .
این نوشتاری که می گذارمش این جا تقریبن دو سال پیش نوشتمش، اما دیدم امروز هم می شود بازخوانی اش کرد.

هنوزدلم می خواهد برگردم توی رختخواب ، اصلا این خواب دم صبح لذت عجیبی دارد. همین طور که هنوز دربیدار شدن تردید دارم ، نگاهی به برنامه هفتگی ام می کنم که بر روی کاغذی نوشته و چسبانده ام روی دیواراتاق. امروزدوساعت وسط املاء* و انشاء و دوساعت آخر فارسی و دستور هم دارم. دستپاچه می شوم و می روم بسمت کتاب ها و دفترهای مدرسه . اولش فکر می کنم که نکند تکالیف فارسی و دستور را انجام نداده باشم . همین که کتاب فارسی را به دست می گیرم یادم می آید که هفته پیش بعد از آمدن به خانه و قبل از نهار همه ی کارهای مربوط به املاء و انشاء وفارسی و دستور را انجام داده ام. خیالم راحت می شود. هر چند دوساعت اول را باید در کلاس به سخنرانی های دبیر دینی گوش کنم ، اما در عوض بعدش چهار ساعت را با بچه ها کیف می کنیم. املاء و انشاء و فارسی و دستور دو سال است که برای ما لذت بخش ترین درس ها شده .
لباس می پوشم ، چایی خورده نخورده می زنم بیرون، امروز انگار شهر قشنگ تر شده ، دستفروش ها پیرسرا *را گذاشته اند روی سرشان. البته بیشتر شلوغی ها مال این میوه فروش ها و این چانچوکش ها *ست. با عجله از پیرسرا رد می شوم و تند تند همه ی عابران را پشت سر می گذارم. امروز اصلن حواسم به دخترها نیست. بعضی هاشان که آشنا هستند حتی تعجب می کنند و خودشان بلند بلند متلک می گویند. یکی می گوید : اینا که سه تا بودن ، نکنه این یکی اون دوتا رو خورده. وای یادم رفته بود اصلن، باید می رفتم سرخیابان سام* تا با قنبرزاده و حسن پور می رفتیم مدرسه. پیرسرا که تمام می شود می رسم به سبزه میدان *. میدان شلوغ است و همه آدم ها و ماشین ها در حال حرکت. از خیابان لاکانی* می گذرم. جلوی مسجد که می رسم . حسن پور و قنبرزاده ایستاده اند. انگار عصبانی اند ولی قنبر(اینطور صدایش می کردم) می خندد و می گوید. تو انگار راست راستی عاشقی. از قنبر و حسن پور عذرخواهی می کنم . برای اینکه جبران کنم ، پیشنهاد می دهم برویم چایخانه عموصفر که سرکوچه آفخرا* است...

ادامه این نوشتار

این جا هنوز یلداست

می دانم آن جا در سرزمین من روز است، اما این جا هنوز شب دراز است. تاریکی هنوز هست، تنهایی هم کنارش. نشسته ام و دارم این کلمات را کنار هم می چینم.
امشب یلدا ترین شب بود برای من، هرچند که از سر شب رفتم پیش شهرام و بچه ها و کلی خوش گذشت اما بازهم برگشتم به خانه ی تنهایی ام. حالا درازکش می نویسم . از حالا به بعدش را باور کنید نمی دانم چه می خواهم بنویسم اما می نویسم. راستش دلم می خواست توی این طولانی ترین شب سال هنوز توی همان خانه گلی زندگی می کردم که کودکی ام را در آن گذراندم. می خواهم بیرون خانه برف باشد ، سرد باشد و همه نشسته باشیم توی خانه، خواهرها کنار هم و مشغول صحبت ، برادرانم هر کدام تکیه زده بر متکا های اختصاصی خودشان با دستی در بشقاب آفتابگردان و تکیه زده بر دیوار ناهموار اتاق . تلویزیون شابلورنس چهارپایه سیاه و سفید روشن باشد و بنالد. دلم می خواهد توی آن اتاق چراغ نفتی خوراک پزی هنوز روشن باشد و بوی غذا (اصلن فرقی نمی کند ازچه نوعی) همه جا را گرفته باشد و همه منتظر باشیم. جای خالی مادر هم باشد. راستش هیچ وقت جای بخصوصی را برایش خالی نکرده ام یعنی هیچ وقت ندانستم در کدام یک از چهار ضلع تنها اتاق نشیمن خانه می نشست اما دلم حالا می خواهد جای خالی او هم باشد. (می دانید تنها تصور و تصویر من از مادرم روی ایوان خانه توی ذهنم مانده)توی یک بشقاب چینی گل سرخ انار باشد و نمی دانم شاید در یکی دیگر هندوانه. همه نشسته باشیم و هنوز آقاجان نباشد. او همیشه وقتی که همه خواب بودند و من بیدار می آمد و تازه می نشستیم به میوه خوردن. دلم می خواست امشب او در بیداری همه می آمد برای همه ی مان قصه می گفت و من سرم را به سینه اش فشار می دادم وقتی که داستان سیاه نسبر*(سار سیاه) به جاهای ترسناکش می رسید.
دلم می خواهد توی این دراز ترین شب سال آرزو می کردم که همه چیز و زمان به عقب برمی گشت. ای کاش می شد ، ولی می دانم که این یک ناممکن است. لعنت به این زندگی که تنها یک جاده یک طرفه دارد و فقط می رود. یک اعتراف می کنم باشد که این جا ثبت شود؛ توی این چهار سالی که از سرزمینم دورم همیشه به شدت دلتنگ خانواده ام بوده ام، دلتنگ تمام کسانی که دوستشان داشته ام و دلتنگ کسانی که با آنها دوست بوده ام. بخصوص شب هایی این چنین چه در یلدا چه در نوروز .
شب هنوز دراز است و من حالا با سیگاری روشن دارم به این فکر می کنم که چه طور می توانم بهتر آن فضا را توی ذهنم بازسازی کنم . این که من باشم ، همه باشند و خانه باشد و یلدا ، همه نشسته باشیم هنوز و انگار که زمان اصلن ایستاده باشد.
می دانم این تلخی ها می گذرد ،می دانم دوباره روزی بوی نم خاک جاهایی که همیشه دوست داشتم شان را حس می کنم و چراغ های شهرهایی که دوست شان داشته ام را در تاریکی شب دوباره می بینم ، دنیا را چه دیده ای شاید یلدایی هم نشستیم دور هم و کسانی دلتنگی حالای مرا یادآور شدند اما با این همه حالا دوست دارم تصورشان کنم. خیال کنم که همان جای ام.
این جملاتی که نوشته ام را نمی خوانم و همین طوری بدون ویرایش می گذارمش در چشم هایش. نمی خواهم در این خیال پردازی ام دستی برده باشم. همین طور منتشرش می کنم و خودم به خیال بافی هایم ادامه می دهم، هنوز شب دراز است...

شنبه

امشب داستان یلدایی بخوانیم

هنوز شب دراز است، هنوز خیلی مانده تا نیمه شب ، وقت زیاد است برای خوردن و خواندن . اصلن می دانید ، فقط امشب خیلی وقت داریم. می توانیم با خیال راحت بنشینیم و داستان بخوانیم. آن هم نه یکی دوتا بلکه خیلی، اصلن می توانیم انتخابشان کنیم ، مثلن می توانیم داستان یک رهایی را بخوانیم یا گر دوست داشته باشیم یک داستان کوتاه عاشقانه ی شب یلدایی یا آن که اسمش شبیه پاپا نوئل بود نه ببخشید اسمش پاپا نیکلا بود را بخوانیم. اصلن هر چه دوست داریم می توانیم بخوانیم.هم برای خودمان و در تنهایی ، هم برای دیگران و درجمع.
داستان های کوتاه ویژه یلدا را سایت ادبی والس منتشر کرده است که دیدم کار بسیار قشنگی است و حیفم آمد که توی این درازترین شب سال این گنج کوچولویی که یافته ام را با شما شریک نکنم.
می توانید به آدرس اصلی والس بروید و داستان های یلدایی را بخوانید:
والس ادبی
همین طور هم می توانید به آدرس داستان کوتاه ویژه یلدا بروید و اولش مقدمه ی خیلی قشنگ شهلا زرلکی را بخوانید و بعد داستان ها .

پس نوشت: هنوز این جا خیلی روز است. برف زیادی از دیروز باریده و روشنایی روز را چند برابر کرده ، شب که شد حتمن حال یلدایی می کنم و شاید هم چند خطی نوشتم.

سینما خنده

این که توی تنهایی خودت بنشینی و به خودت به خندی، به تنهایی خودت ، به تنهایی دنیا و بخندی به همه چیز هم خنده دار است. این که بلند بلند بخندی آن هم به موضوعاتی که هیچ وقت خنده دار نیستند آن هم در یک شب برفی که می توانست خیلی شاعرانه باشد هم خنده دار است. سینما خنده ، بعضی وقت ها برای روح خوب است، برای جسم بهتر و برای همسایه ها اصلن خوب نیست. ای کاش می شد به غیر از این یکی دو ساعت سیر و سیاحت در سینما خنده هم شاد بود، ای کاش می شد همیشه شاد بود و شاهد شادی دیگران. دنیا را چه دیده ای شاید همسایه هم مشغول سیر وسیاحت در سینما خنده باشد.
سینما خنده را اگر تنها هستید از دست ندهید، فرقی نمی کند که به چه سینمایی می روید یا چه فیلمی با چه زبانی وساخته کدام کارگردان را می بینید، فقط خودتان را ول کنید توی داستان. سعی کنید بلند بلند بخندید. هم ذات پنداری کنید با قهرمان کمیک فیلم. اگر تنها هستید که چه بهتر اما اگر کسی کنارتان هست یا همسایه ای دارید یک دوساعتی هم که شده ملاحظه ی هیچ کس را نکنید و فقط بلند بلند بخندید. با قهرمان داستان به همه مشکلات بخندید، به این که هیچ مشکلی به این راحتی ها حل نمی شود هم بخندید. شاید یک پایان کمیک هم در انتظار شما باشد، دنیا را چه دیده اید ، شاید روزی همه چیز این دنیای مسخره به شکل خنده داری به پایان رسید.
سینما خنده را از دست ندهید.

سه‌شنبه

رد پا در برف

حالا پشت پنجره برف می بارد و همه جا را حسابی سفید کرده ، با هزاران کیلومتر فاصله می دانم که تهران و خیلی جاهای ایران هم برف باریده و حسابی حال مان مشترک است. همن الان که از پشت شیشه به خیابان نگاه کردم یک رج جای پا دیدم که هر چه دور تر رفته ناپیدا تر است. برف حتا آن قدری تند می بارد که همین جا پاهای نزدیک را هم دارد پر می کند. یاد خیابان ویلا افتادم، یاد تحریریه اعتماد، یاد مجید .
یکی از شب های زمستانی که برف می بارید و داشت حسابی تهران را سفید پوش می کرد با مجید مثل خیلی وقت ها پیاده راه افتادیم که برویم سمت خیابان طالقانی . حسابی حرف زدن مان گل کرده بود، از غیبت همکاران گرفته تا بحث شعبه های مجید در تمام شهرهای ایران! راجع به همین ها داشتیم حرف می زدیم. چشمم یک لحظه رفت دنبال جا پاهایی که برف پر شان کرده بود. به مجید گفتم ؛ این جا پاها خیلی زود از بین می روند، برف جای شان را پر می کند، تازه وقتی که برف ها آب بشود دیگر اثری از هیچ جای پایی نخواهد ماند. خاطرم نیست او چه جوابی داد اما یادم هست گفتم ؛ ولی بیا محکم تر قدم برداریم. دیگر این را به زبان نیاوردم اما توی دلم به خودم خندیدم که گیرم با این کار چند دقیقه ای تنها بیشتر جای پای مان بماند. با این حال ولی تا خود خیابان طالقانی با قدرت هرچه تمام تر و با لذت روی زمین راه رفتم. بعد شب توی خانه، وقت خواب فکر می کردم باید قدم ها را همیشه محکم برداریم. حتا وقتی که برف نمی بارد چنان که رج نقش پاهامان تا همیشه بماند، بعدش را یادم نیست حتمن خوابم برده بود.
حالا این برف و رد پاهای توی خیابان که حالا دیگر حسابی پر شده و نا پیداست مرا یاد آن شب انداخت. یادش بخیر.

دوشنبه

وییت کنگ آمریکایی


شاید از عجایب روزگار باشد، شاید نه. این که از کنار دستی ات بپرسی شما چینی هستی؟ بگوید ؛ نه . من یک آمریکایی ام، بعد تو بگویی اما چهره ات به چینی ها ، یا چه می دانم مثلن به فیلیپینی ها می خورد؟ بعد او با لهجه ی غلیظ آمریکایی بگوید ؛ نه من آمریکایی ام ، یعنی پدرم ویتنامی است و مادرم آمریکایی، اما من در آمریکا به دنیا آمده ام و یک آمریکایی ام.
و تو در خانه به این فکر کنی که چطور می شود یک ویتنامی و یک آمریکایی کنارهم زندگی کنند، فرزندی داشته باشند که اول آمریکایی باشد بعد هم ویتنامی.
زندگی هم چیز عجیبی است. دیدن یک نفر با قیافه ی "ویت کنگ" ها با لهجه ی آمریکایی هم شاید از عجایب این زندگی باشد، شاید هم نه.

پنجشنبه

وای از دنیا که یار از یار می ترسد

این ترانه ی "نگاره خال اف" یا "خال اوو" بسیار زیباست و شاید هم وصف حال باشد. وصف این روزهای ما و سرزمین مان. وصف ما غربت نشینان بیرونی و یا غربت نشینان داخلی، فرقی نمی کند چون همه ما حالا غربت نشینیم.
شهر خالی ،جاده خالی
کوچه خالی ،خانه خالی
جام خالی ، سفره خالی
ساغر و پیمانه خالی
کوچ کردند دسته دسته
آشنایان عندلیبان
باغ خالی ، باغچه خالی
شاخه خالی ، لانه خالی
وای از دنیا که یار از یار می ترسد...

ببینید ولذت ببرید



کلاهی برای تازگی ها

یادم نمی رود
یک بار کسی کلاهم را برداشت
شاید
تو دوباره
سرم کلاه بگذاری

میلاد بامداد


آغاز

بی گاهان
به غربت
به زمانی که خود در نرسیده بود -

چنین زاده شدم در بیشه جانوران و سنگ،
و قلبم
در خلاء
تپیدن آغاز کرد

***
گهواره تکرار را ترک گفتم
در سرزمینی بی پرنده و بی بهار

نخستین سفرم باز آمدن بود ازچشم اندازهای امید فرسای ماسه و خار،
بی آن که با نخستین قدم های نا آزموده نوپائی خویش
به راهی دور رفته باشم

نخستین سفرم
باز آمدن بود
***
دور دست
امیدی نمی آموخت
لرزان
بر پاهای نوراه
رو در افق سوزان ایستادم
دریافتم که بشارتی نیست
چرا که سرابی در میانه بود

***
دور دست امیدی نمی آموخت
دانستم که بشارتی نیست:
این بی کرانه
زندانی چندان عظیم بود
که روح
از شرم ناتوانی
دراشک
پنهان می شد

در همین باره از چشم هایش:
شاعر کشان در امامزاده طاهر
ما در کتاب تو می شکوفیم...

احمد شاملو در ویکی پدیا (عکس از همین جا)

جمعه

حذف به قرینه مستی و پیمان هوشمندزاده

پیمان هوشمندزاده را از وقتی که شناختم دوستش دارم،حالا بیش تر از ده سال از روزی که برای اولین بار دیدمش می گذرد. همیشه شخصیتش برایم جالب و محترم است. بی ریاست، همان طوری رفتار می کند که فکر می کند. یک رنگ است به قول معروف .حالا کار ندارم که شهرام همیشه می گوید؛ این پیمان مرا سیگاری کرد.
راستش هیچ وقت فرصت پیش نیامد که خیلی به پیمان نزدیک شوم ( مثلن این که با هم برویم صفا یا چه می دانم برویم درکه یا با پیژامه و زیرپوش همدیگر را ببینیم و شب زنده داری کنیم و از هر دری حرف بزنیم و یا شعرو داستان بخوانیم برای هم) ولی همیشه با هم رفیق بودیم و من نه مخفیانه که خیلی هم به نظر خودم آشکار دوستش داشته ام. او هم عکاس بسیار بسیار خوبی است و هم به گمانم بهتر از آن داستان نویس بسیار بهتری است.من هم عکس هایش و هم داستان هایش را بسیار دوست دارم. این ها را همیشه به همه گفته ام، حتا نزدیک ترین دوستانم هم که از علایقم و محبوب ترین هایم پرسیده اند، گفته ام پیمان یکی از محبوب ترین های من است چه در عکاسی و چه در داستان نویسی. نشسته بودم با کله ای داغ و لپ های قرمز و حرارتی بیش از خدا درجه وبلاگ می خواندم یاد وبلاگ پیمان افتادم. رفتم سر زدم دیدم بعد از چهار سال یک پست جدید نوشته، خیلی خوشحال شدم. خواستم خوشحالی ام را با شما قسمت کنم. برای همین یکی از نوشته هایش را این جا می گذارم تا شما هم در لذتم شریک شوید:

« حذف به قرينه مستي 23 »

مخم هرز شده . پيچ مخم هرز شده . مي فهمي ؟ همه چيز را رد مي كند .
رفيق آدم كه به سلامتي آدم مي خورد ، فقط و فقط مجبوري كه بگويي نوش ، حتي اگر تا خرخره سفيد شده باشد .
گفتم : نوش .
پيك چندم بود ؟ مهم نيست . طبق معمول شروع كرديم از گنده گوزي هايمان گفتن . به ترتيب من يكي از گندهايي را كه سر كار زده بودم مي گفتم و او يكي از دخترهايي را كه تور كرده بود . بعد دست و بالمان كه خالي شد ، خود بزرگ بيني مان كه خوب ارضاء شد زديم به حرفهاي اساسي ، من از سنگكي محل گفتم و او از نانهاي عربي كه نمي دانم از كدام بقالي زنجيره ايشان مي خرند . از وامي كه قرار است براي خانه بگيرم گفتم و از ماهي نمي دانم چقدري كه بايد برايش جور كنم . گفتم كه بيكارم و چند وقتي ست كه دستم تنگ شده .
گفت : تف .
گفتم : تف .
پيك چندم بود كه زدم به صحراي كربلا ؟
گفت : نوش .
گفتم : غلط نكنم زنم عضو سبزها شده .
جريان كوكوي سيب زميني را از سير تا پياز برايش تعريف كردم . مي گفت اين حرفها را نزن ، اگر سبزها بفهمند چه ؟
گفتم : بدرك .
گفت : سبزها بدرك ، فمينيست ها بفهمند چه ؟
جريان اتو كردن لباسها را گفتم . قيمه بادمجان درست كردن ديشبم را . اينكه مخم هرز شده يا اينكه يكدفعه مي بيني نيم ساعت دور فرش مي چرخم بدون آنكه حتي يكبار پايم از خط بزند بيرون .
گفت : نوش .
گفتم : نوش .
به نظر هر دو قبول داشتيم كه پول حتي از ثروت هم بهتر است .
گفت : تف .
گفتم : تف .

پس نوشت: وبلاگ پیمان هوشمندزاده که یکی از اولین بلاگرهای ایرانی است را حتمن بخوانید
پسا پس نوشت: همین دو هفته پیش نمایشگاه آثار پیمان در گالری اثر شروع شد که تنگ نظران نگذاشتند ادامه پیدا کند.
راستی؛ نمی دانم عکاس این عکس چه کسی است، هر دوست و رفیقی هست، حلال کند.

پنجشنبه

آگهی استخدام

به یک نفر

برای بازی در نقش یک وفادار به عشق

آشنا به اشعار عاشقانه

راه رفتن زیر باران

دوست داشتن در پاییز

باصداقت،

مسلط به خوب گریستن

سیاه پوشیدن

با آشنایی به جملات غمناک

و گرم کردن مجلس عزا

برای یک ساعت

با تجربه و لباس سیاه

بدون حقوق مکفی ،

نیازمندیم.



سه‌شنبه

قاچاق

این ترانه را خیلی دوست دارم، حالا که می خواهم بگذارمش این جا یک بهانه دارد؛ آن بهانه تهران است. شهری که در آن زندگی کردم ، عاشق شدم ، از عشق بریدم و ...
حالا هزاران کیلومتر فاصله میان من و تهران است و من هر روز از خودم می پرسم؛ آیا می مانم و می بینمش دوباره ؟
ترانه قاچاق به زبان ترکی است و با صدای ابرو گوندش. قبلن هم نوشته ام که او سری از بقیه خواننده های ترک سوا دارد.
ببینید:
Kacak: Ebru gundes



درهمین باره از چشم هایش:

روز تولد