پنجشنبه

از حال من هم اگر پرسیده باشی ملالی نیست جز...

اگر خیال می کنی که مرده ام ، اشتباه می کنی. هنوز سرپا هستم. هرچند سرحال نیستم ولی سر پا هستم. اگر به این خیال نشسته ای که یکی از همین روزها خبر بدهند که بله فلانی هم جوانمرگ شد، کور خوانده ای .
البته تقصیر نداری عین کفتار های جنگل های شمال که روزها منتظر مرگ یک گوزن خالدار جوان می مانند، تو هم منتظر از پا افتادن من باشی. تقدیر این طور بوده. بازهم به تو حق می دهم که این طور منتظر این خبر باشی . خبر دروغ نداده اند به تو ولی خب درست درست هم نبوده است . می دانم که می دانی حالا چند ماهی می شود که سرحال نیستم و هر شب را با دردی دیگر صبح می کنم.حالا چون چشمت دربیاید می گویم که دیشب حالم از تمام این شبهای گذشته بدتر بود. داشتی به آرزویت نزدیک می شدی ولی خب می دانی که من بقول معروف مثل سگ ها هفت جان دارم. اصلن مگر یادت رفته بود که گفته بودم توله سگم "الکس" از بس که حرکات مرا شبیه خودش می دید همیشه فکر می کرد که من هم سگم. خلاصه سگ بودن دو خصلت دارد یکی جان سخت بودن و دیگری وفاداری.
اولیش برایم فایده بسیار داشته یکیش همین که چشم تورا دربیاورم از بس که زندگی کنم ولی خودت بهتر می دانی که دومی جز دردسر برایم هیچ سودی نداشته است.
دیشب را می گفتم ، از بس که حالم بد بود یک مقدار تب می کردم یک ذره لرز. یک وقتی زیر بغل هایم و تمام لگن و کشاله های رانم آتش می گرفت و جوری می خارید و می سوخت که انگار توی شرتم جوجه تیغی ول کرده اند. بعد نفسم بند می آمد. یعنی هرچقدر که نفس می کشیدم بازهم احساس خفگی می کردم. تا صبح جان کندم ولی خب تو را آرزو دار باقی گذاشتم . بعد تپش قلب گرفتم و انقدر این قلب بی انصاف تند می زد که انگا ر همین حالا پرواز می کنم به همانجا که باید. ولی خب نشد که بشود.
می دانی قصه من و تو طولانی است و خواهد بود . ولی از من به تو نصیحت این قصه را همین جا تمام کن. برو به فکر مرگ یکی غیر من باش. تازه گیرم که من مردم مگر تو می توانی زندگی کنی. نه خداوکیلی می توانی؟
هر چند می دانم که نصیحت من به گوش تو نمی رود که نمی رود ، اما همین قدر بگویم که عمرت را تلف می کنی. حالا که دارم این سطرها را می نویسم کمی بهتر از دیشبم ولی هنوز مثل شب های پیش خلاصه یکی از دردهایی که گفتم را دارم. ولی سرپا هستم. می دانی این قصه جدای این که طولانی شده ، خنده دار هم هست. خلق لله که هر از گاهی این اراجیف را می خوانند به ریش هر دوی ما می خندند. بگذریم می دانم که برایت مهم نیست که دیگران چطور فکر می کنند.
با اینکه می دانم تو روزی احساس موفقیت می کنی که من مرده باشم با این همه برایت آرزوی موفقیت می کنم. حالم اگر بدتر شد همین جا می نویسم و این خبر خوش را می دهم. ولی خب این راهم بگویم که منتظر اخبار بسیار خوش نباش که آرزو به دل خواهی ماند.
با احترام
کسی که جان سگ دارد

۳ نظر:

ناشناس گفت...

سلام.تورا با جان سگت با تمام بلاهایی که سرمان می آید با تبت که نیستم برایت بمیرم با لرزهایت با همه چیزهایی که داری و دوستشان دارم دوست دارم عزیزم محکم باش

ناشناس گفت...

سلام
براي چه بخواهد بميري؟
او نمي خواهد
جانم
براي خودت زندگي كن

ناشناس گفت...

راستي
تو جان سگ نداري
اين خداست كه موهبت زندگي را به تو بخشيده است
گل