سه‌شنبه

چقدر دوریم از هم و از همه

برف که می بارد هنوز با خودش احساس خوب کودکی را می آورد. حس گرم و لذت بخش دور هم نشینی زیر سقفی که چندان مطمئن به نظر نمی رسید. هنوز برایم برف عین پاکی است.همه جا که سفید پوش می شود دوست دارم اولین رد پا ها را خودم کشف کنم و حدس بزنم مثلن مال چه کسی است. تند و تند از پنجره سرک بکشم تا ببینم که هنوز می بارد ؟
هنوز هم توی اتاق پشت پنجره با لیوان پر از چای داغ و سیگار روشن به برف هایی که تا امروز باریده فکر می کنم و این که آخرین بار کی زیر برف راه رفته ام ، با چه کسی بوده ام و چه حرف هایی بین مان رد و بدل شده است. برف که می بارد صدای سکوت به بیرون اتاق هم می رسد. صدا ها جور دیگری می شوند .انگار برف صداها را توی خودش نگه می دارد. برف که می بارد هرچقدر هم که سرد باشد دوست دارم از نزدیک و جایی که سقف ندارد باریدنش را ببینم وگاهی بالای سرم را نگاه کنم. هنوز هم این سوال برایم باقی مانده که چرا وقتی برف می بارد به آسمان که نگاه می کنم ، آسمان را قرمز می بینم . فرقی نمی کند که روز باشد یا شب اما همیشه این طور دیده ام.
هنوز برف می بارد. پشت پنجره برف می بارد. و من در تنهایی به روزهای عاشقی به روزهای باهم بودن فکر می کنم. اصلن برف که می بارد به همه فکر می کنم. به همه چیز. با جزئیات. برف که می بارد حافظه ام بهتر کار می کند.خیلی چیزها ، خیلی کسان و حرف ها و ماجراها را به خاطر می آورم.
خجالت نمی کشم وقتی برف می بارد. با تمام جزئیات خاطراتم را مرور می کنم. این که چند بار عاشق شده ام . چه کسی را مخفیانه دوست داشته ام یا چه کسی را آشکارا. چه کسی را زیر برف بوسیده ام یا در آغوش گرفته ام .خاطرات خوب و بد را باهم به یاد می آورم .
هنوز برف می بارد. مثل همیشه دعا می کنم که برف به این زودی ها آب نشود.از آب شدنش می ترسم . زمین لخت زمستان مرا یاد فاصله و دوری می اندازد. یاد مرگ . این که چقدر از هم و از همه دوریم .
پشت پنجره هنوز برف می بارد . چای داغ دیگری باید برای خودم بریزم و سیگار دیگری روشن کنم...

پی نوشت: روزبه عزیز زحمت کشیده و مرا به یلدا بازی دعوت کرده است. از لطفش ممنونم اما به دو دلیل چیزی در این باره نمی نویسم. دلیل اولش این که نفر ششم دعوت شده هستم و آنطور که خوانده ام در این بازی بیشتر از 5 نفر را نمی شود دعوت کرد. دلیل دوم هم این است که دیگر چند روزی از یلدا گذشته و شاید لطفی نداشته باشد

۴ نظر:

ناشناس گفت...

سلام
و لیتک
مستقل / اتوماتیک / بدون سانسور.........

فهرست وب ایرانی : نمابه ها

ناشناس گفت...

سلام برادر

چرا قهر می کنی؟ حداقل پنج نفر را باید دعوت می کردم.
راستش هیچ ترتیب خاصی نداشت. اما بیشتر وقت ها اخر بیشتر دیده می شه ها.

مخلص برادر
امیدوارم بنویسی

ناشناس گفت...

سلام
قلم خیلی خوبی دارید.وقتی که احساستان را نسبت به چیزهایی که برایتان خاطره انگیر بوده، بیان میکنید، آن را می شود با تمام وجود حس ولمسش کرد. نوشته های ادبی تان خیلی به دلم می نشیند ولی در مورد وضع سیاسی کشور و سایر موضوعات مرتبط با آن یه جور خاصی ذهن را برهم می زند شاید فقط برای من اینطوری باشد
در هر صورت موفق باشید خیلی خوب بود و من را نیز به دوران کودکیم برد. آن زمان که در آن شهر کوچک و سرد که مجبور بودی تا زانو برفها را بروبی تابه مدرسه برسی. با انکه برای ما که همه اش 11-12 سال بیشتر نداشتیم این برف روبی با پاهای کوچکمان سخت و طاقت فرسا بودولی خاطره اش همیشه برایم شیرین است
بازم بنویسید از خاطراتتان از احساستان و از شیرینی های دوران کودکی

بهرام رفیعی گفت...

سمیه عزیز
از این که نوشته های مرا مورد لطفت قرار دادی سپاسگذارم. قول می دهم بیشتر از پیش به ادبیات و شعر بپردازم. اصلن مرا با سیاست کاری نیست و اگر گهگاهی می بینید که چیزکی نوشته ام از روی کنجکاوی است و اجبار درکارم.
از برف هم بیشتر خواهم نوشت و همین طور کودکی ها. باور کن در 30 سالگی هنوز کودکم.
بااین همه خیلی خوشحالم کردی با این پیغامت. برای همه ی این حس خوب که به من دادی متشکرم