یکشنبه

سال نو

سال تازه نمی شود
بی تو
برای من.

این چند کلمه را توی آخرین جمعه 1384 نوشته بودم، حالا که نگاه می کنم می بینم خیلی چیزها تغییر کرده است. حالا اگر می خواستم چنین کلماتی را پشت هم ردیف کنم، بدون شک با شکلی دیگر و شاید مفهومی دیگر می نوشتم، اما نخواستم دست بزنم به ترکیبش. توی پست این "سال نو" نوشته بودم ؛ مرا پرتاب می کند به عاشقی. حالا اما دیگر به جایی پرتاب نمی شوم ، همین جا هستم، ولی حسش برایم قشنگ بود . گفتم بگذارمش این جا تا شاید اگر عمری بود چند سال دیگر هم ببینمش.

درهمین باره:
سال تازه ( پست قدیمی)

شنبه

خبر تلخ همیشه تلخ است حتا توی عید

شنیدن خبرهای بد، آن هم زمانی که خود آدم شرایط خوبی ندارد ،گاهی حتی از خود آن خبر و اتفاق هم بدتر است. مخصوصن زمانی که این خبر، ماجرای مرگ رفیقی باشد که برایت مثل برادر بزرگ بوده است و تو از کودکی او را دیده ای ، همیشه به تو لطف داشته، دستت را گرفته ،دوباره برایت زندگی را تعریف کرده و تو دوستش داشته ای.
خبر بد، مثل تمام خبرهای بد دیگر تلخ است و تاثر آور. شنیدنش تنها رنج آدمی را از این زندگی تلخ و زرخ (بسیار تلخ مثل زهر) بیشتر می کند. و اشک و اشک ریختن در این وقت ها تنها وسیله ی ناتوانی است برای کم کردن افسوس. افسوس از دست دادن. افسوس گذشت زمان، افسوس مرگ زندگی .
خبر بد که از اتفاقی بد تر می آید هیچ وقت نگاه نمی کند به این که شنونده چه شرایطی دارد ودر کجای زمان ایستاده . خبر بد تنها همیشه به یک اصل وفادار است و یک شگرد خاص دارد. همیشه شنونده را غافلگیر می کند و مثل آوار بر سرش خراب می شود. با خبر بد نمی شود مقابله کرد، نمی شود نشنیدش، نمی شود درباره اش فکر نکرد. نمی شود افسوس نخورد، نمی شود کاری کرد، نمی شود.
چند روز پیش خبر مرگ یا دقیق تر بگویم کشته شدن رفیق عزیزی را شنیدم و هنوز با همان گیجی دقایق اول مشغولم به اشک و آه و افسوس . می دانم نوروز است و سال نو، اما هر کاری کردم نتوانستم از پس این کلمات که روی دلم مانده بود بگذرم، هرچند که اشک و آه مجالم نمی دهد.
فکر این که چه طور جانش را گرفته اند یک لحظه هم رهایم نمی کند. مدام به این فکر می کنم که چه طور است که بعد از گذشت سال ها آدم کش ها ، قاتلان و سرسپردگان قدرت همچنان آدم هایی که از چنگال شان رهیده اند را به خاطر دارند و تک تک و بی صدا دوباره به سراغ شان می روند. می دانم که ترس با هم بودن مان ، دور هم نشستن مان با هم فکر کردن مان یک لحظه رها شان نمی کند. می دانم در تمام این سالها آنها از ترس کسانی مانند همین عزیز من ،هرشب کابوس دیده اند، اما پرسشم این است که به امید کدام آینده دوباره به دستور فرماندهان خود اقدام می کنند و آدم می کشند.
دلم پیش بچه هاش هست. دو پسر مثل دسته گلش. هرچند حالا هر کدام برای خودشان مردی شده اند اما بازهم می دانم که به پدر بیش از این ها نیاز داشتند. حالا می دانند که پدر برای عقیده اش و آرزوهاش جانش را از دست داده و این خودش یعنی خیلی چیزها. این می تواند برای آن ها هم سرمشقی باشد برای زندگی ، هرچند که سرمشق تلخی است.
عید مان هم این است. دو روز اولش را پیش برادرم بودم و مرتضا که پیش از این وصف محبت هایش را گفته ام. درمیانشان بودم ولی دلم آنجا نبود. اتفاقن بیش از هر بار دیگری که می بینمشان خندیدم و شوخ طبعی کردم که مبادا ناراحتشان کنم ، اما دلم پر از درد بود و درد. تنها چشمانم گریان نبود.
حالا توی این یک هفته که این خبرتلخ را شنیده ام شب ها خوابم نمی برد. انقدر بیدار می مانم تا از خستگی چشمانم بسته شود و تازه اول ماجراست. خوابش رهایم نمی کند. توی خواب مدام باهم راه می رویم توی علف های کنار استخر و حرف می زنیم. به ماهی ها غذا می دهیم، با سگ هامان به شکار می رویم. و توی شکار ، لای درخت ها و برگ های خیس از باران شمال او گم می شود و من هرچقدر که می گردم پیدایش نمی کنم و در همین تلاش صبح می شود و از خواب بلند می شوم. کابوس تکراری . این برایم بارها اتفاق افتاده. از کودکی خواب هایی بوده اند که مدام برایم تکرار شده اند. هر کدام دوره و دلیلی داشته اند. حالا این کابوس هر شب برایم با یک روایت اما گاهی با کمی تغییر تکرار می شود.
عیب باشد یا حسن، به کسانی که می بینم شان و در کنارشان زندگی می کنم خیلی زود وابسته می شوم. آدم ها را فراموش نمی کنم حتا بعد از مرگشان. و این با این که گاهی برایم آزاردهنده هم هست اما در وجودم هست. دست خودم نیست. به این رفیق که بسیار وابسته شده بودم. حتا این سال های غربت هم نگذاشته بود که حسم نسبت به او تغییر کندو نکرد. حالا مدام دلتنگ کسانی می شوم که دوستشان داشته و دارم ، باشند یا نباشند و خسرو هم یکی از همان هاست .
روحش شاد
نمی خواستم اول سال این طور بنویسم اما نتوانستم جلوی این کلمات را بگیرم، به بزرگی خودتان ببخشید

جمعه

حواست هست؟

نشون به اون نشون که دیروز ازت یک استکان کشک خواستم ،ندادی، امروز یک من کره بفرست برام!!!

دوشنبه

وب لا ک نویسی

بدون شک این کاری که می کنم وبلاگ نویسی نیست، اما وب لا ک نویسی که هست. تازه هیچ کدام این ها که نباشد، نویسی که هست، چون خلاصه یک چیزهایی را می نویسم.نمی دانم شاید هم هیچ کدام این ها نباشد.
حالا مدتی هست که فکر می کنم باید تغییری در سر و وضع چشم هایش بدهم. گاهی حتی فراتر می روم و به تغییرات جدی تر فکر می کنم. یعنی باید با برنامه بروم جلو تا بلکه بتوانم از این یک نواختی که گریبان این جا و خودم را گرفته ، خلاص شوم.
حرف برای گفتن دارم، یعنی خیلی هم دارم، فقط باید کمی از این چارچوب های معمول خارج بشوم و کمی تعریف شده تر کار کنم. انگیزه هم می خواهد که خلاصه جورش می کنم. نزدیک عید هم هست ، شاید برای سال نو این تغییرات را ایجاد کردم. شاید که نه ، حتمن این کار را می کنم. این جا را دوست دارم و همین طور مخاطبان وبلاگم را، به همین خاطر هم حتمن با انرژی بیشتری شروع می کنم.

شنبه

تبریک به همه زنان


خب امروز 8 مارس و 17 اسفند خودمان برابر است با گرامی داشت روز زن.
این بنده حقیر سراپا تقصیر این عید سعید زنانگی باستانی را به همه زنان دنیا ، از شناخته تا نشناخته و دوستان و سایر آشنایان تبریک عرض می کنم.
این گل را هم به تمام زنانی که می شناسمشان تقدیم می کنم.
پس نوشت: عکس از اری : ari

پنجشنبه

یاد شیون فومنی

پسرخاله ام بابک برایم دو عکس فرستاده از سبزه میدان رشت، یکی نمایی روبه سینما و دیگری از مجسمه نیم تنه شیون فومنی که برف روی موها و شانه هایش نشسته است. بابک هم حتمن می داند که چقدر من به شیون علاقه دارم ، فکر کنم اصلن شیون قبل از آن که دبیر ادبیات من باشد ، دبیر او بود. چون او یک سال از من جلوتر بود توی مدرسه . عکس آقا معلم، مرا با خودش به روزهایی که از او نیم تنه ای در سبزه میدان نبود ، برد. دلم توی این سرما و سرماخوردگی برایش تنگ شد. خیلی دلتنگش شدم. قبلن هم نوشته ام برای من ودیگر شاگردان، او تنها یک دبیر ادبیات نبود، رابطه او با ما و ما با او فرای دوستی و شاگرد و استادی بود. همین هم باعث می شود که مدام در خاطرمان باشد.
روحش شاد
دو تا ویدیو هم یکی از دوستان زحمت کشیده و برایم فرستاده بود، یکی اش گیلکی است دیگری فارسی ، گفتم یکی را بگذارم این جا تا شما هم با صدای گرمش یکی از شعرهاش را بشنوید.
درهمین باره: یک روز مدرسه با شیون فومنی

چهارشنبه

چه گوارا به زبان ویکتور خارا

مطالبی که اخیرن جمع کرده بودم ىرباره فیدل کاسترو را می خواندم، بی اختیار یاد چه گوارا افتادم. نمی دانم چرا چه گوارا مرا به سالهای کودکی خودم می برد و احساس می کنم که مثلن بچه محل بوده ایم. نمی دانم این حس پسرخالگی از کجا سرچشمه می گیرد ولی همیشه دوستش داشته ام، حتی امروز که رفیق نزدیکش فیدل روی هر چه دیکتاتور را سفید کرده است. می دانم که او هم اگر می ماند شاید... نه گمان نمی کنم. یعنی دوست دارم که این طور فکر نکنم واو را همیشه توی ذهن و خاطرم با همان لبخند و سیگار برگش تصور کنم که تغییر ناپذیر است. این طور راحت ترم.
ویکتور خارا هم برایم یادگار همان سالهاست. صدایش برایم آشناست و انگار به زبان خودمان می خواند. خواستم این ترانه ویکتور خارا در مدح چه گوارا را بگذارم این جا تا شاید کسانی که حس مشترکی با من دارند در این روزهای پایان زمستان ،بهاری شوند کمی. می دانم این ترانه برای خیلی ها آشناست. شاید شما که این ترانه را گوش می کنید یاد یکی از بچه های محلتان که حالا نیست ، یا نمی دانم برادری یا خواهر یا رفیقی بیافتید که دیگر نیست (به دلیل اعتقادش) اما قصدم باور کنید آزار نیست که اگر کمی به دلیل نبودنشان فکر کنید ، با لبخندی شیرین این ترانه را به عشقشان دوباره گوش خواهید کرد.

سه‌شنبه

یامن سرما خورده ام یا سرما مرا

حال ندارم ، اصلن. بدجور سرما خورده ام. نمی دانم چرا هرچقدر هم قرص و سوپ هم می خورم ، لامذهب از بدنم بیرون نمی رود. مدام تب ولرز می کنم. این جا هم که شور هر چه زمستان را درآورده. حالا مدتهاست که برف باریده و برف ها یخ زده اند و یخ ها و... خلاصه هر روز هم یا برف می آید یا باران یخی و از این حرف ها. هوای مزخرف حال به هم زن.
حالا فقط برف می آمد خوب بود دیگر این باقی ماجرا خیلی بیخود است. نمی دانم شاید هم چون حالم خوب نیست گیر داده ام به این هوا. شاید هم اگر حالم خوب بود حالا کلی تعریف این هوا را می کردم ، نمی دانم .
بعضی دوستان هم که انرژی می دهند فتیر آدم دوست دارد خودش را از این لطف دار بزند!!! خلاصه که آدم حال ندار و عصبانی اگر وبلاگ ننویسد بهتر است. همین.