شنبه

یک روز مدرسه با شیون فومنی

این روزها مصادف است با سالمرگ شیون فومنی ، شاعر خوب و توانای گیلان و کشورمان. شیون که درشهریور 1377 درگذشت جدای شاعری ، معلم خوبی هم بود. از او آثار ارشمند زیادی در زبان گیلکی و همین طور فارسی به یادگار مانده است،از آثار او به زبان فارسی می توان به مجموعه اشعار پیش پای برگ، یک آسمان پرواز،از تو برای تو ، رودخانه دربهار و از اشعارگیلکی اش می توان به مجموعه کاست های گیله اوخان و گاب دکفته بازار اشاره کرد.شیون فومنی جدای آثار ارزشمندش در زمینه شعر گیلکی و فارسی ، و فرزندان گرانقدرش ، نسل های زیادی از کودکان گیلانی و مازندرانی را نیز زندگی آموخت. همواره افتخار می کنم که یکی از شاگردانش بوده ام .
روحش شاد و یادش گرامی

هنوزدلم می خواهد برگردم توی رختخواب ، اصلا این خواب دم صبح لذت عجیبی دارد. همین طور که هنوز دربیدار شدن تردید دارم ، نگاهی به برنامه هفتگی ام می کنم که بر روی کاغذی نوشته و چسبانده ام روی دیواراتاق. امروزدوساعت وسط املاء* و انشاء و دوساعت آخر فارسی و دستور هم دارم. دستپاچه می شوم و می روم بسمت کتاب ها و دفترهای مدرسه . اولش فکر می کنم که نکند تکالیف فارسی و دستور را انجام نداده باشم . همین که کتاب فارسی را به دست می گیرم یادم می آید که هفته پیش بعد از آمدن به خانه و قبل از نهار همه ی کارهای مربوط به املاء و انشاء وفارسی و دستور را انجام داده ام. خیالم راحت می شود. هر چند دوساعت اول را باید در کلاس به سخنرانی های دبیر دینی گوش کنم ، اما در عوض بعدش چهار ساعت را با بچه ها کیف می کنیم. املاء و انشاء و فارسی و دستور دو سال است که برای ما لذت بخش ترین درس ها شده .
لباس می پوشم ، چایی خورده نخورده می زنم بیرون، امروز انگار شهر قشنگ تر شده ، دستفروش ها پیرسرا *را گذاشته اند روی سرشان. البته بیشتر شلوغی ها مال این میوه فروش ها و این چانچوکش ها *ست. با عجله از پیرسرا رد می شوم و تند تند همه ی عابران را پشت سر می گذارم. امروز اصلن حواسم به دخترها نیست. بعضی هاشان که آشنا هستند حتی تعجب می کنند و خودشان بلند بلند متلک می گویند. یکی می گوید : اینا که سه تا بودن ، نکنه این یکی اون دوتا رو خورده. وای یادم رفته بود اصلن، باید می رفتم سرخیابان سام* تا با قنبرزاده و حسن پور می رفتیم مدرسه. پیرسرا که تمام می شود می رسم به سبزه میدان *. میدان شلوغ است و همه آدم ها و ماشین ها در حال حرکت. از خیابان لاکانی* می گذرم. جلوی مسجد که می رسم . حسن پور و قنبرزاده ایستاده اند. انگار عصبانی اند ولی قنبر(اینطور صدایش می کردم) می خندد و می گوید. تو انگار راست راستی عاشقی. از قنبر و حسن پور عذرخواهی می کنم . برای اینکه جبران کنم ، پیشنهاد می دهم برویم چایخانه عموصفر که سرکوچه آفخرا* است...
ادامه نوشتار

۱ نظر:

ناشناس گفت...

آقا سلام، از خواندن خاطره ات بسیار حال کردم، چون منو یاد سبزه میدان و کوچه مهتاب و خیابان بیستون و کوچه آفخرا (اولین بن بست سمت راست - روبروی آ.پ . ناحیه 1-محل تولدم) انداختی! به هرحال یادی هم از شادروان شیون فومنی هم شد. ممنون از شما و موفق باشید. سعید از آلمان