شنیدن خبرهای بد، آن هم زمانی که خود آدم شرایط خوبی ندارد ،گاهی حتی از خود آن خبر و اتفاق هم بدتر است. مخصوصن زمانی که این خبر، ماجرای مرگ رفیقی باشد که برایت مثل برادر بزرگ بوده است و تو از کودکی او را دیده ای ، همیشه به تو لطف داشته، دستت را گرفته ،دوباره برایت زندگی را تعریف کرده و تو دوستش داشته ای.
خبر بد، مثل تمام خبرهای بد دیگر تلخ است و تاثر آور. شنیدنش تنها رنج آدمی را از این زندگی تلخ و زرخ (بسیار تلخ مثل زهر) بیشتر می کند. و اشک و اشک ریختن در این وقت ها تنها وسیله ی ناتوانی است برای کم کردن افسوس. افسوس از دست دادن. افسوس گذشت زمان، افسوس مرگ زندگی .
خبر بد که از اتفاقی بد تر می آید هیچ وقت نگاه نمی کند به این که شنونده چه شرایطی دارد ودر کجای زمان ایستاده . خبر بد تنها همیشه به یک اصل وفادار است و یک شگرد خاص دارد. همیشه شنونده را غافلگیر می کند و مثل آوار بر سرش خراب می شود. با خبر بد نمی شود مقابله کرد، نمی شود نشنیدش، نمی شود درباره اش فکر نکرد. نمی شود افسوس نخورد، نمی شود کاری کرد، نمی شود.
چند روز پیش خبر مرگ یا دقیق تر بگویم کشته شدن رفیق عزیزی را شنیدم و هنوز با همان گیجی دقایق اول مشغولم به اشک و آه و افسوس . می دانم نوروز است و سال نو، اما هر کاری کردم نتوانستم از پس این کلمات که روی دلم مانده بود بگذرم، هرچند که اشک و آه مجالم نمی دهد.
فکر این که چه طور جانش را گرفته اند یک لحظه هم رهایم نمی کند. مدام به این فکر می کنم که چه طور است که بعد از گذشت سال ها آدم کش ها ، قاتلان و سرسپردگان قدرت همچنان آدم هایی که از چنگال شان رهیده اند را به خاطر دارند و تک تک و بی صدا دوباره به سراغ شان می روند. می دانم که ترس با هم بودن مان ، دور هم نشستن مان با هم فکر کردن مان یک لحظه رها شان نمی کند. می دانم در تمام این سالها آنها از ترس کسانی مانند همین عزیز من ،هرشب کابوس دیده اند، اما پرسشم این است که به امید کدام آینده دوباره به دستور فرماندهان خود اقدام می کنند و آدم می کشند.
دلم پیش بچه هاش هست. دو پسر مثل دسته گلش. هرچند حالا هر کدام برای خودشان مردی شده اند اما بازهم می دانم که به پدر بیش از این ها نیاز داشتند. حالا می دانند که پدر برای عقیده اش و آرزوهاش جانش را از دست داده و این خودش یعنی خیلی چیزها. این می تواند برای آن ها هم سرمشقی باشد برای زندگی ، هرچند که سرمشق تلخی است.
عید مان هم این است. دو روز اولش را پیش برادرم بودم و مرتضا که پیش از این وصف محبت هایش را گفته ام. درمیانشان بودم ولی دلم آنجا نبود. اتفاقن بیش از هر بار دیگری که می بینمشان خندیدم و شوخ طبعی کردم که مبادا ناراحتشان کنم ، اما دلم پر از درد بود و درد. تنها چشمانم گریان نبود.
حالا توی این یک هفته که این خبرتلخ را شنیده ام شب ها خوابم نمی برد. انقدر بیدار می مانم تا از خستگی چشمانم بسته شود و تازه اول ماجراست. خوابش رهایم نمی کند. توی خواب مدام باهم راه می رویم توی علف های کنار استخر و حرف می زنیم. به ماهی ها غذا می دهیم، با سگ هامان به شکار می رویم. و توی شکار ، لای درخت ها و برگ های خیس از باران شمال او گم می شود و من هرچقدر که می گردم پیدایش نمی کنم و در همین تلاش صبح می شود و از خواب بلند می شوم. کابوس تکراری . این برایم بارها اتفاق افتاده. از کودکی خواب هایی بوده اند که مدام برایم تکرار شده اند. هر کدام دوره و دلیلی داشته اند. حالا این کابوس هر شب برایم با یک روایت اما گاهی با کمی تغییر تکرار می شود.
عیب باشد یا حسن، به کسانی که می بینم شان و در کنارشان زندگی می کنم خیلی زود وابسته می شوم. آدم ها را فراموش نمی کنم حتا بعد از مرگشان. و این با این که گاهی برایم آزاردهنده هم هست اما در وجودم هست. دست خودم نیست. به این رفیق که بسیار وابسته شده بودم. حتا این سال های غربت هم نگذاشته بود که حسم نسبت به او تغییر کندو نکرد. حالا مدام دلتنگ کسانی می شوم که دوستشان داشته و دارم ، باشند یا نباشند و خسرو هم یکی از همان هاست .
روحش شاد
نمی خواستم اول سال این طور بنویسم اما نتوانستم جلوی این کلمات را بگیرم، به بزرگی خودتان ببخشید
۲ نظر:
منم کیارش حالتون چطوره؟اونجا خوش میگذره؟ما همیشه به یادتون هستیم.
کیارش جان
سلام عزیزم، نمی دانی چه قدر خوشحال شدم که سر زدی به این جا و من، خیلی. حال من هم بد نیست، زندگی همین طور مثل برق و باد می گذره، حالا چه خوش یا ناخوش. من هم همیشه به یادتان هستم عزیز، هنوز گاهی اوقات شیطنت ها و از سر وکول بالا رفتن هات را به خاطر می آورم و لبخند همیشه گوشه لبم می ماند از این خاطرات.
به مادر و بابا سلامم را برسان، همین طور به عمو علی و عمو رضا و بگو که دوستشان دارم
زیاده قربانت
ارسال یک نظر