چهارشنبه

همه فردای من اینست

نشسته بودم توی تنهایی خودم ، نمی دانم چرا بی اختیار یاد "حسین منزوی" افتادم و غزل های نابش. رفتم سراغ شعرهاش. خواندم و خواندم، چه قدر ناب سروده غزل ها را. آدم دلش می گیرد که حالا نیست شاعرشان. این غزلش که پایین می گذارم هوای عاشقانه دارد اما خالی از رهایی هم نیست که عین خود رهایی است با روحی عاشقانه. بخوانید و لذتش را ببرید. (عکس از ایسنا زنجان است)
غزل 42 از مجموعه " از کهربا تا کافور"

بانوي اساطير غزل هاي من اينست
صد طعنه به مجنون زده ليلاي من اينست
گفتم كه سرانجام به دريا بزنم دل
هشدار دل! اين بار ، كه درياي من اينست
من رود نياسودنم و بودن و تا وصل
آسودگي ام نيست كه معناي من اينست
هر جا كه تويي مركز تصوير من آنجاست
صاحبنظرم علم مراياي من اينست
گيرم كه بهشتم به نمازي ندهد دست
قد قامتي افراز كه طوباي من اينست
همراه تو تا نابترين آب رسيدن
همواره عطشناكي رؤياي من اينست
من در تو به شوق و تو در آفاق به حيرت
ناياب ترين فصل تماشاي من اينست
ديوانه به سوداي پري از تو كبوتر
از قاف فرود آمده عنقاي من اينست
خرداد تو و آذر من بگذر و بگذار
امروز بجشوند كه سوداي من اينست
دير است اگر نه ورق بعدي تقويم
كولاكم و برفم همه فرداي من اينست

درباره ی شاعر:
غزل های حسین منزوی(کلیک کنید)
همه چیز درباره حسین منزوی(همان کلیک لازم است)
حسین منزوی در ویکی پدیا( تکمیل نیست ولی می شود یک نگاهی انداخت)

دوشنبه

اسانلو در بیمارستان

توی گزارشی از روز آنلاین خواندم که منصور اسانلو در بیمارستان لبافی نژاد جراحی شده است . او که گویا پنجشنبه با مامورین زندان به این بیمارستان منتقل شده در پی ناموفق بودن عمل اول چشمش که آخرمهرماه انجام شده بود، دوباره به بیمارستان منتقل شده است. همسرش این خبر را داده است. هر چند که او گفته که حال اسانلو مساعد است ولی انگار چندان تعریفی هم ندارد حالش. گویا مسولین قضایی هنوز با نظر پزشکان مبنی بر این که باید او یکماه تا یکماه ونیم در مرخصی و تحت مراقب های پزشکی باشد را نپذیرفته اند. دلم خیلی می خواست اگر نزدیک بودم می رفتم می دیدمش. راستش اسانلو برای جنبش کارگری ایران یک مهره بسیار ارزشمند ، شجاع و موثر است. امیدوارم که سلامتی اش را هرچه زودتر بدست بیاورد. البته تنها چشمش نیست که دارد اذیت می کند. بلکه قلب و کلیه او هم ناراحت است.
می دانید اسانلو خصوصیاتی هنوز در خودش دارد که خیلی از مردم کشورمان آن خصوصیات را مدتهاست که از دست داده اند، شاید همین مقاومت های او به خیلی از مردم و فعالان سیاسی یا اجتماعی ما این خصوصیات را یادآوری کند.
امید وارم که هر چه زودتر مقامات قضایی ایران دست از این ظلم آشکار بردارند و اسانلو را آزاد کنند، هر چند که می دانم خود اسانلو بارها گفته که ما حاضریم هزینه کارمان را هم بپردازیم و حالا هم دارد همان هزینه را می پردازد.

درهمین ارتباط:
منصور اسانلو در راه بيمارستان ـ زندان

یکشنبه

پرت بازی

بگو برویم برف بازی، سر بخوریم از بلندی، بگو. انقدر سربخوریم که حتا از از دنیا پرت شویم بیرون. مگر ایرادی دارد؟ تو می خواهی و من هم هرچه که تو بخواهی را می خواهم. حالا گیرم که دیگر راهی نباشد تا به این دنیا برگردیم. آن پرت شدن ، با تو ، وقتی دستانت توی دستان من است ، به برنگشتن به این دنیا می ارزد. باور کن . امتحانش مجانی است. من از بچگی سرم درد می کرد برای برف بازی ، برای سر خوردن ، برای تو و همین طور پرت شدن .
بگو. برف منتظرمان نمی ماند. آب می شود، وقتمان کم است. تا هست می توانیم!

شنبه

کانون نویسندگان پاسخ داد

در شماره‌ ۲٨ مجله‌ی «شهروند امروز» (یک‌شنبه ۱٨ آذر ۱٣٨۶) مطلبی آمده است از محمد قوچانی زیر عنوان «زوال رهبری روشنفکری ادبی» که سراسر حاوی افترا، پاپوش‌دوزی، پرونده‌سازی و به خیال خام نویسنده، دوبه‌هم‌زنی و تفتین در میان اعضای کانون نویسندگان ایران است. هجوم به کانون نویسندگان ایران، یگانه نهاد مستقل نویسندگان آزاداندیش و استبدادستیز طی چهل سال گذشته، مطلب تازه‌ای نیست. در این چهل سال، ارکستر هماهنگ ساواک، «کیهان»، «هم‌میهن»، «شرق»، «گفتگو»، پادوهای امنیتی و تلویزیون‌های درون و برون مرزی تا توانسته‌اند نوشته‌اند، گرفته‌اند، بسته‌اند، به زندان انداخته‌اند و سرانجام وقتی با این همه تیغ‌شان نبریده است، کشته‌اند، اما هرگز نتوانسته‌اند کانون را خاموش کنند.
ظاهراً بهانه‌ی فحاشی‌های نویسنده این است که چرا کانون چهل روز پس از درگذشت «شاعری جوانمرگ» در مرگ او تسلیتی ننوشته و هماهنگ با صدا و سیما، روزنامه‌های حکیم فرموده و «بیلبوردهای شهرداری تهران» از او تجلیل نکرده است. سپس مرقوم فرموده‌اند که «شاعری که نه کارمند اداره‌ی سانسور بود و نه پادوی حجره‌ی بازار و بسی بیش از دو کتاب نوشته و سروده بود و این یعنی همه‌ی شرایطی که براساس آن شاعران و نویسندگان می‌توانند به عضویت کانون نویسندگان ایران درآیند.... آیا اصولاً ایران، کانونی به نام نویسندگان دارد؟ یا در اثر جبر زمان و جور زمانه اثری از کانون نمانده؟ که شاعران و نویسندگان جوانمرگ شده را باید به جای بیانیه‌های کانون در بیلبوردهای شهرداری تهران جست؟» (تاکید از ماست). می‌نویسیم خیر، غلط به عرض‌تان رسانده‌اند، «همه‌ی شرایط» عضویت در کانون نویسندگان ایران تنها داشتن دو کتاب و کارمند اداره‌ی سانسور نبودن نیست که در آن صورت هر میرزابنویس پشت ساختمان دادگستری یا فلان اندیکاتورنویس سازمان امنیت یا بهمان پادوی حجره‌ی بازار هم به صرف داشتن دو کتاب به خود جرئت می‌داد که از کانون درخواست عضویت کند. عضویت در کانون در وهله‌ی نخست مستلزم پذیرش منشور و اساس‌نامه کانون، سندهای مسلم آزادی‌خواهی کانون و کانونیان، نداشتن پیشینه‌ی سرکوب و حذف فرهنگی و بالاتر از همه اراده‌ی درافتادن با سانسور و سرکوب است. کانون از آغاز تولد خود هرگز جمع جبری مشتی نویسنده و شاعر و مترجمی نبوده است که برای گرفتن کوپن ارزاق، زمین و وام مسکن و گدایی از درگاه قدرت گرد هم آمده باشند. کانون هم از آغاز تنفس‌گاه آزاد همه کسانی بوده است که معتقد بوده‌اند «هنگامی که مقابله با موانع نوشتن و اندیشیدن از توان و امکان فردی ما فراتر می‌رود، ناچاریم به صورت جمعی- صنفی با آن روبه‌رو شویم، یعنی برای تحقق آزادی اندیشه و بیان و نشر و مبارزه با سانسور، به شکل جمعی بکوشیم. به همین دلیل معتقدیم حضور جمعی ما، با هدف تشکل صنفی نویسندگان ایران متضمن استقلال فردی ماست» (به نقل از متن ۱٣۴ نویسنده- تاکید از ماست). وانگهی، در اصل نخست منشور کانون نویسندگان ایران آمده است: «آزادی اندیشه و بیان و نشر در همه‌ی عرصه‌های حیات فردی و اجتماعی بی هیچ حصر و استثنا حق همگان است. این حق در انحصار هیچ فرد، گروه یا نهادی نیست و هیچ کس را نمی‌توان از آن محروم کرد». به یاد نداریم که «شاعر» مورد نظر نویسنده‌ی «شهروند امروز» (و شاعران و نویسندگانی از این دست) حتی یک دم به این اصول اندیشیده باشد. به یاد نداریم که در قتل تبه‌کارانه‌ی آن دو جوانمرگ دیگر، محمد مختاری و محمدجعفر پوینده، کوچک‌ترین نشانه‌ای از دریغ و اندوه و اعتراض از خود بروز داده باشد. به یادم نداریم که حتی یک‌بار (فقط یک‌بار) در مذمت سانسور (چه رسد به مبارزه با سرکوب بی‌وقفه‌ی دگراندیشان) چیزی گفته باشد. ولی از اهتمام ایشان در تاسیس «حوزه‌ی هنری» بی‌اطلاع نیستیم. تعارف نداریم، باید اسماعیل خویی‌ها و غلامحسین ساعدی‌ها و ده‌ها و صدها شاعر و نویسنده‌ی برجسته دیگر راه تبعید در پیش می‌گرفتند، براهنی‌ها و صدها و بلکه هزاران استاد دیگر از دانشگاه‌ها اخراج می‌شدند تا امثال ایشان در یکی از معتبرترین دانشگاه‌های کشور بر کرسی استادی تکیه بزنند. تازه مگر کانون «سازمان وفیات الاعیان» است که خود را موظف بداند در مرگ هر قلم‌به‌دستی عَلَم و کُتل راه بیندازد و نوحه‌سرایی کند؟ هفت هشت کانال تلویزیونی و ده‌ها ایستگاه رادیویی، بسیج سراسری دانشگاه‌ها و مراکز آموزش عالی در بزرگ‌داشت ایشان بس نبود؟ یکی را به عرش می‌رسانند ولی سنگ‌مزار شاعر بزرگ آزاده‌ای را که به گفته‌ی یکی از نویسندگان همین شماره‌ی «شهروند امروز» بزرگ‌ترین شاعر پس از حافظ است، برای سومین بار می‌شکنند و از احدی صدایی درنمی‌آید. راستی، نویسنده از خود نمی‌پرسد که اگر شاملو شاعر کانون است کانون را با «شاعر بیلبوردهای شهرداری تهران» چه کار؟
و....

امید که این بیانیه پندی باشد به جوانان خامی که خود را پیر دانا می پندارند
(برای خاندن متن کامل پاسخ کانون نویسندگان ایران روی متن کلیک کنید)

دوشنبه

اعتقاد

منم معتقدم که زن و مردها با هم برابرند. ولی باورکنید غصه مردها بیشتراز زن هاست.

هزار به بالا

آمپرم چسبیده بود روی هزار، گفتم یه چیزی گفته باشم . همین.
الان واستادم. یعنی افتاده بودما ، دراز به دراز، ولی دست گذاشتم رو زانوهام و حالا روی دوتا پام واستادم.
فکر می کنید کسی دستمو گرفته ؟ نه. خودم پاشدم.

انگیز ناک

برای من این کلیپ که این پایین می بینید، بسیار خاطره انگیز است. کلی به قول بچه ها گفتنی ؛"حال کرده ام باهاش"
خب اگر گوش کنید به راحتی متوجه می شوید که تورکی استامبولی است. شعرش بسیار زیباست، خاننده اش یکی از سنگین ترین خاننده های جوان تورک است. شعرش را می فهمم. حتی می توانم ترجمه اش کنم ، اما آهنگش را از دست می دهد.یعنی باید رویش کارکرد.
اسم خاننده اش "انتظار" هست، این کلیپ در اصل تیتراژ و ترانه متن یک سریال تلویزیونی است.
بیت آخر ترانه این را می گوید :
هر دنیا آهم پشت سرت خواهد بود
عشقم هم به من حساب پس نمی دهد
ببینیدش :



یکشنبه

این جا باران نمی بارد

نمی دانم هوای تهران چند درجه است حالا، ولی این جا به گمانم با بادی که دارد نزدیک 20 درجه ای زیر صفر باشد. داشتم ترانه "وقتی بارون می زنه" فریدون را گوش می کردم ، یاد تهران افتادم. یاد پیاده روی های دو نفره شب های بارانی توی خیابان ویلا، جمالزاده و ... افتادم. چقدر احساس دلتنگی کردم یک لحظه. چقدر با مریم رفتیم کافه 78 بعد از آن پیاده گز کردیم تا هرکجا. یادش بخیر.
آخ که مردم از بی بارانی. چقدر با مجید یا بعضی شب ها با بهنام پیاده رفتیم توی ویلا و بعد چقدر منتظر تاکسی ماندیم ، انگار باران خیسمان نمی کرد. لامذهب این جا باران نمی آید اگر هم بیاید نوع یخی اش می آید.
بدجور هوس یک قهوه تلخ و یک دوست قدیمی را کرده ام. ای کاش آدم ها می توانستند همدیگر را فراموش کنند. شاید آن وقت دلتنگی معنا نداشت. ولی خب حالا خودم تنهایی یک حالی به خودم می دهم که این ماجرای تراژیک درام آمیز از سرم بپرد. گور پدر تمام عصاره های گندم که می شود از سوپر سر کوچه خرید، خودم بهترش را دارم.
اصلن الکی این پست را نوشتم. حالا پشیمانم. ولی خب پاکش نمی کنم.

سگی که دیگر ندارمش

همین حالا گفتم بروم توی حیاط خانه، آفتاب است بلکه سیگاری دود کرده باشم در این آفتاب که باد با سرمای 10 درجه زیر صفر زهرم کرد. اما نیکی این یخ زدن وسیگار کشیدن دیدن زن همسایه بود که چقدر محبت نثار سگ های بی ریختش می کرد.
بی اختیار یاد سگ زیبا و با صلابت خودم افتادم. بیچاره " الکس" ، اول که آوردمش پیش خودم می خواستم یک نام ایرانی برایش انتخاب کنم، بعد دیدم مسخره ام می کنند و ممکن است یک همنام او پیدا شود و کلی با ما به جنگ بپردازد که چرا نام مرا روی سگ گذاشته ای. خلاصه این شد که نامش را گذاشتم "الکس" ، این نام را از یک فوتبالیست برزیلی که دوستش داشتم انتخاب کردم.
روزی که رفتم بیارمش ، صاحب سگ مادر که هفت توله زاییده بود مرا به سگ دانی برد و گفت هر کدام را می خواهی انتخاب کن، پسر کوچکش آمده بود لطف کند به توله آب پاشیده بود بهشان. این توله که من انتخاب کردم از همه ضعیف تر و خیس تر بود ولی برخلاف آنهای دیگر چشمش تا نیمه باز بود. یکی خیلی قبراق بود که طرف خودش گفت می خواهم این را خودم نگه دارم و من همین "الکس " را انتخاب کردم. سیاه و خاکستری بود. هنوز چند روز بیشتر از تولدش نگذشته بود. کمی از کف دستم بزرگتر بود. به صاحب سگ مادر گفتم به نظرت زنده می ماند اگر ببرمش حالا؟ او هم گفت اگر خوب نگه اش داری حتمن.
و این طور من "الکس" را بخانه آوردم و با دستانم هر روز چند مرتبه شیرش دادم. به راه رفتن افتاد. شیرین کاری می کرد. یک جعبه میوه را برایش مرتب کرده بودم و شب ها نزدیک خودم روی ایوان می خواباندم. کم کم که بزرگتر شده بود بعضی صبح ها بلند می شد و خودش می آمد توی تشک من یا گاهی حتی زیر لحافم.
این مساله باعث خنده دیگران بود. من ولی به همه می گفتم از این توله سگی بسازم که همگی کیف کنید. بزرگتر که می شد بیشتر دلم را مال خودش می کرد. رنگش داشت تغییر می کرد.آن سال من رفته بودم خانه خاهرم تا هم خودم هوایی عوض کرده باشم و از شرایط بد جسمی و روحی که داشتم خارج شوم و هم بلکه کمکی اگر از دستم بر آمد آنجا توی آن خانه انجام بدهم که به قول معروف علاف نباشم. من هم که عاشق کشاورزی و شکار و طبیعت گیلانم. از خداخواسته رفته بودم. "الکس" هر روز که به بزرگتر می شد چیزهای تازه تری یاد می گرفت. با تفنگ بادی 5/5 که یکی از دوستان داده بود به من هر روز یک نیم ساعتی می بردمش تمرین شکار. یادش می دادم که مثلن چوبی را که پرتاب کرده بودم بیاورد برایم و ...
زمستان همان سال سگ جوان نابالغی بود که از سگ های بالغ بزرگتر و قوی تر می نمود و بسیار با ذکاوت و باهوش. باور کنید تنها حرف نمی زد، وگرنه شعور هم داشت و حرفهایم را می فهمید. اصلن شما سگ دیده اید که خربزه بخورد؟ او چون از نیمه ی غذای من می خورد به گمانش که من مثلن مادرش هستم ، هرچه که من می خوردم را می خورد. اصلن شب های تابستان که خوابیدن مرا دیده بود عین من طاقباز و پشت به زمین می خوابید. این طور "الکس" سگی شد بزرگ و باهوش. او در عین حال که مادرش را نمی شناخت اما با او هرگز جفت گیری نکرد و این برایم سوالی شد که فهمیدم سگها بیشترشان این مساله را رعایت می کنند. یک ایراد بزرگی که سگم داشت این بود که از هیچ آدم دیگری حرف شنوی نداشت ، یعنی می فهمید فرق دوست و دشمن را ولی چون کمتر تنبیه اش کرده بودم برای دیگران سرکش بود و گاهی اوقات آزاردهنده. او می دانست چه می کند ولی گاهی آدم ها از بوییدن او ناراحت می شدند و سنگ پرتاب کردن یا چخه گفتن همانا و خشم الکس همانا. البته خشمش کسی را مجروح نمی کرد و تنها نگه می داشت طرف را و بعد پارس می کرد تا من برسم و بگویم مثلن ولش کن و او هم بی خیال ماجرا شود. دیگران حریفش نمی شدند.
در شکار بی نظیر بود ، وقتی شکاری را می زدم و مثلن در آب رودخانه یا استخری به عمق چهار یا پنج متر هم که می افتاد بی چشمداشت می رفت و شناکنان شکار را می آورد پیشم. بیچاره تنها دوسال زندگی کرد. من که به تهران برگشتم ، تنها شده بود و خاهرم می گفت بدخلقی می کند. گاهی هم باعث دردسر می شد و آنها هم به ناچار با زنجیر بسته بودندش. کاری که هیچ وقت من با او نکرده بودم. بخاطر او هر هفته به گیلان می رفتم ، هرساعتی که می رسیدم سهم کبابی که از شهرداری رشت برایش خریده بودم با دو سه سیخ جگر را می دادم بخورد و بعد زنجیرش را باز می کردم و کلی گشت می زدیم در طبیعت. از این حالت احترام من خوشش می آمد و احترام می گذاشت به من. حالتی داشت که انگار از من حیا می کند.
توی روزنامه دوتا عکسش را زده بودم به دیوار، کنار عکس تمام کسانی که دوستشان دارم هنوز. همین باعث خنده "ایبیش" می شد گاهی. خیلی ها می دانستند که چه علاقه ای دارم به این حیوان.
بعضی وقت ها که نصفه شب می رسیدم گیلان جان ، تا صبح نمی گذاشت بروم بخوابم و بیدار نگه ام می داشت. الکی رد مثلن شغال ، شنگ (سمور) ،خارپشت یا حیوانی را می زد که مثلن این کار از خواب واجب تراست.
یکی که شکارچی قابلی بود توی منطقه گفت این سگت را بده به من، قول می دهم خوب نگهش دارم. ندادم ، دلم نیامد. اما ای کاش این کار را می کردم. گویا توی یکی از هفته ها که من به گیلان نرفته بودم ، به دلیل بد خلقی به یکی از همسایه ها ، "الکس" را یکی از آشنایان با اجازه خاهرم به باغ خانه شان می کشد و بعد از پشت با تفنگ ته پر دو تیر پشت سرش خالی می کند.
درگیر نمی دانم چه کاری بودم یا جشنواره فجر بود یا یک ویژه نامه که نتوانستم چند هفته بروم گیلان. یک روز برادر بزرگم گفت کی می خواهی بروی گیلان و من گفتم همین هفته . و بعد او برایم ماجرا را تعریف کرد. دیگر تا چند ماه نرفتم آنجا. دلخور بودم هم از دست خودم هم خاهرم و هم از دست آن آشنا. نرفتم تا مدتی حتی عید آن سال هم قید گیلان جان را زدم. اما وقتی رفتم اولین اتفاق خواباندن یک کشیده جانانه حالا درست یا نادرست توی گوش آن طرف بود که سگم را کشته بود. بعد از خاهرم پرسیدم که کجا چالش کرده اند و پسرانش مرا بردند آنجا و من زمین را کندم. جنازه اش دست نخورده بود. پوستش سالم بود تنها پشت کله اش در چند جا سوراخ بود. آرام دهانش را باز کردم و چهارتا دندان نیشش را در آوردم و تا مدتها نگه شان داشتم . حالا هم پیش دوستی به امانت است.
این سرنوشت الکس همیشه برایم کابوس است. یعنی همش فکر می کنم که اگر من مسولیتش را قبول نمی کردم او بلکه هنوز زنده بود و سرنوشت دیگری داشت. مدام که سگی می بینم به فکرش می افتم و آرزو می کنم که ای کاش نکشته بودندش.
حتی بعد ها آدم های آن محل که الکس را آنجا نگه می داشتم برایم تعریف کردند که پس از مرگ الکس شبی نبوده که مرغ و خروس و اردکشان شکار شغال و حیوانات دیگر نشوند. حتی چند خانه آن اطراف را هم دزد زده بود که من توی دلم گفت خوب شد حقتان است.
حالا این زن همسایه و سگهایش مرا یاد الکس انداخت. حیف

شنبه

جامعه چرتی ! اجتماع خوابزده!!

بی ربط به مرگ دو دانشجو!

یکی را توی بازداشتگاه امر به معروف همدان کشتند ، دیگری را توی یک بازداشتگاه به قول خودشان امنیتی در سنندج. آن یکی دخترکی معصوم بود که جرمش نشستن درکنار نامزدش. این یکی را که تازه جوانی بیش نبود به جرم زبان درازی به حکومت توی دانشگاه گرفتند و توی بازداشتگاه انقدر زدندش تا مرد.
قربان زبان و قلم علی حاتمی بروم که چقدر خوب وصف حال ما ملت خوابزده را بیشتر از بیست سال پیش نوشته و فیلم کرده بود. وقت دنبال کردن اخبار یاد دیالوگ زیبای مرحوم جهانگیر خان فروهر در هزاردستانش افتادم . باور کنید بی ربط با حال و روز امروزمان نیست . با خواندن اخبار و دیدن تصویر معصوم هر دو خواب باید از هر چشمی فرار کند ، اما ما انگار خواب برایمان مهمتر از هر چیز دیگری است. شاید نوبت ما هرگز نرسد ولی ...
ببینیدش:


جمعه

زمستان و آروزی گذشته ها

بعضی وقت ها چقدر دلتنگ کسانی می شوم که دوستشان دارم، زمستان که می شود ، روزها و شب های سرد، خیلی سرد، بیشتر به فکرشان می افتم. یعنی دوست دارم که مثلن همه دور هم باشیم، از هر دری گپی بزنیم ، چای بخوریم و گاهی سیگاری دود کنیم. نمی دانم این حس را شما هم دارید یا نه؟
از پریروز تا بحال همش به کسانی که توی زندگی همراهم بوده اند و دوست ، مدام فکر می کنم. گاهی قدیمی ها و گاهی حتی دوستان تازه. مثلن برای خواهرانم دلتنگ بودم، دوست داشتم همه شان پیش من بودند و من گاهی سرم را روی زانوانشان می گذاشتم. برایم حرف می زدند از همه فامیل و آشنایان.
برای پدرم و برادرم هم همین طوردلتنگم. دلم می خواست توی این هوای سرد سرد زمستانی ، پدر و برادرم پیشم بودند تا پدرم با آن صدای بم و زنگ دارش که دیوارها را به لرزه در می آورد ، نقل گذشته ها را می گفت و برادرم هم گاهی به حرف هایش لبخندی می زد. دوست داشتم کوچک بودم و روی شانه های برادرم می نشستم و برایش مثل قدیم ها سرود "کارگران ، برزگران متحد شوید" می خواندم ، اما حیف که قدم نزدیک یک متر و نود شده و وزنم هم هی شصت و خرده ای، تازه سنم هم از سی و یک گذشته لامذهب.
دوست داشتم همین دیروز که جمعه بود روی ایوان خانه نشسته باشم توی این هوای سرد تا آقا دایی ام مثل هر جمعه با کلی خوردنی خوشمزه به خانه مان بیاید، بعد بگوید :"هوس قیمه کرده بودم، گفتم گوشت بگیرم شما درست کنید دورهم بخوریم." و بعد راجع به بازی سپیدرود رشت و ملوان بندر انزلی با برادرم حرف بزند.
دوست داشتم و همین حالا هم که درست مثل برادر دیگرم برای خودم لحاف و متکای مخصوص داشته باشم . می دانم که دارم ولی می خواهم تمام مثل متکا و لحاف او باشد. آن قدر زمستان ها با آن لحاف و متکا خواب می چسبد، مخصوص وقتی که همه دور هم باشیم.
چقدر زمستان ها ، آدمی را دلتنگ می کند. چرا؟ نمی دانم چرا توی هیچ زمستانی یاد مادرم نمی افتم، یاد باقی مردگان چرا. یاد کسانی که دوستشان داشتم و حالا نیستند. اصلن زمستان این خاصیت را دارد که نمی توانی تنهایی توی یک اتاق گرم بنشینی. باید حتی اگر نمی توانی دوستان و فامیلت را دور خودت جمع کنی ، یادشان باشی و همین طور فکر کنی و فکرشان باشی. فکر همه .
این جا که من هستم گاهی دسته دسته غازهای وحشی ، هر شب با سرو صدای زیاد از این طرف به آنطرف می روند و از دریاچه به رودخانه و بالعکس. هر بار که صدایشان را می شنوم ، هوس می کنم با پدرم رفته باشیم به نمای ** عموهایم . آرام و بی صدا توی آن هوای سرد منتظر همین غازها باشیم تا بیایند و من از ترس این که فراری شان بدهم ، نفس هم نکشم. بعد عمو ها نماخال ** را بکشند و غاز یا مرغابی سهم برادر بزرگشان که پدرم باشد را بدهند به دستان من.
باور کنید من اصلن رابطه صمیمی با پسردایی هایم ندارم ولی همین زمستان مرا به یاد یکی از آنها می اندازد که هر زمستان برایمان کلی پرنده کوچک که خودش شکار کرده بود می آورد . و من خوشحال از واویشکایی** که با گوشتشان خواهم خورد ، چاقترها را یک نگاهی می کردم که نپرسید. چقدر سعی کردم مثل او شکارچی خوبی باشم ولی اعتراف می کنم هیچ وقت نتوانستم.
خاصیت زمستان این طور است گویا. باور کنید حالا که نه مدرسه ای درکار است و نه تعطیلی ، بازهم باریدن برف مرا خوشحال می کند، فکر می کنم که مثلن اگرهر چه بیشتر برف ببارد بهتر است و فردا هم حتمن تعطیل. می دانم که تعطیلی درکار نیست ولی دوست دارم این طور فکر کنم با ذوقی کودکانه.
خب آدمی است دیگر فکر می کند برای خودش ، آنهم فکر های این طوری؟ مثلن همین دم غروبی نور چراغ را آن قدر کم سو کردم که مثلن بشود مثل نور چراغ چهل وات اتاق بابابزرگم . درست همان طور شد ولی صندوق های چوبی پر از برنج ، پشتی ها، منقل پراز بور و بابابزرگ و مادر بزرگ و پدرم نبودند. البته یک فرق دیگر هم داشت این جا و آن که خانه آن قدر گرم نبود که اتاق بابا بزرگ.
زمستان است دیگر، آدم را هوایی می کند و پرچانه ، آن هم توی این زمستان. نتیجه می شود این که حالا من بنشینم و از چیزهایی بنویسم که فقط به خودم مربوط است و شما از آن ها بی خبر. ولش کنید.

** نما: محلی است که کشاورزان برای شکار مرغابی ها ی وحشی در مزارع برنج گیلان و بخش هایی از مازندران درست می کنند. به این صورت که چند مزرعه برنج را پر از آب کرده و در دو یا سه طرف این آبگیر کومه هایی درست می کنند. بعد در داخل آب تورهایی را با دو سر چوبی در آب می کارند و با طناب داخل کومه ها می برند. برای شکار مرغابی کشاورزان اردک و غازهای اهلی را توی کومه ها و بخشی را هم توی آب رها می کنند تا مرغابی ها به خیال آنها به مزرعه پر آب بیایند تا نمابر آنها را شکار کند.
** نماخال: توری است که در نما برای شکار مرغابی ها استفاده می شود. نماخال چند نوع است که یکی از انواع آن را برای بچه ها و نوجوانان با چوب نرمی به طول دو یا سه متر به صورت نیم دایره و همان مقدار تور درست می کنند ، که برای شکار پرندگان کوچک استفاده می شود، اما واژه ای که در متن استفاده کردم همان نماخال اصلی با تورهای بلند و بیشتر از شش متری است که در نما برای شکار مرغابی یا غاز وحشی استفاده می شود.
** واویشکا: نوعی غذا در شمال ایران بخصوص گیلان. این غذا را با گوشت قرمز و یا گوشت پرندگان ، گوجه ، پیاز و ادویه جات مخصوص درست می کنند. واویشکا گاهی می تواند ترش هم باشد که آشپز می تواند از ربع آلوچه یا انار ویا دانه های انار ترش استفاده کند.

شنبه

بدرود احمد عاشورپور با زندگی

از بعد از ظهر که خبر مرگ " احمد عاشورپور" را خوانده ام حسابی پکر شده ام. واقعن حیف شد. چه صدای جاودانه و نازنینی داشت این مرد. می دانم که گیلک ها و حتی بسیاری از اقوام دیگر ایران هم صدایش را بخوبی می شناسند و دوستش دارند.
ترانه های زیبایش برای نسل ها خاطره انگیز است و برای ما عین خود گیلان و زندگی است. چه قدر توی جشن هایمان صدای نازنینش گرما بخش محفلمان شد. چقدر در کوهنوردی هایمان ترانه هایش را زمزمه کردیم و انرژی گرفتیم برای رسیدن به قله.
اصلن دیدن "درفک" بدون حضور صدای عاشورپور بی معنی بود و هست هنوز.
وقتی از منجیل می گذری و به سبزی کم رنگ رودبار می رسی، مگر می شود بدون صدای عاشورپور به گیلان نزدیک شد. رسیدن به گردنه سرسبز امامزاده هاشم بعد از رستم آباد دیگر بدون صدای بی حضورش باید سخت باشد.
روحش شاد باشد.
در این باره بسیار نوشته اند:
احمد عاشورپور در ویکی پدیا

زنده یاد هنرمند برجسته احمد عاشورپور

بیست و یک (21) ترانه برای شنیدن از احمد عاشورپور

گفت و گو با عاشورپور( شنیدن صدای هنرمند)

گفت و گو با عاشورپور پدر موسیقی فولکوریک

یادداشت و عکس های یوسف علیخانی از عاشورپور

همه ی لینک ها و نوشته ها درباره احمد عاشورپور

همین جوری!!!

همین حالا داشتم به این فکر می کردم که ما آدم ها چقدر راحت درباره همدیگر فکر و یا قضاوت می کنیم. بدون آن که طرف مقابلمان را درست شناخته باشیم، یا از دلایلش برای هر کاری باخبر باشیم به راحتی برایش حکم صادر می کنیم و این میان چقدر خودمان را در مقام حق ، صاحب حق و یا کسی که از همه چیز به خوبی آگاه و با خبر است صاحب رای می دانیم.
من خودم آن قدر این طور قضاوت کرده ام که شمارش از دست حافظه ام در رفته است. این را با صداقت می گویم و شما هم نگویید که چون خودت این طور بوده ای نباید فکر کنی که دیگران هم همین طورند. کمی صادق باشیم. همه ما بارها مرتکب این نوع قضاوت شده ایم. درباره ی آدم های مختلف در شرایط مختلف. قبول کنید که این طور است.
اصلن حتی اگر به این فکر کنیم که مثلن دلایل عملی که باعث شده تا ما درباره کسی قضاوت کرده وحکم صادر کنیم را از زبان خود شخص مرتکب هم شنیده باشیم بازهم این نمی تواند قطعییت داشته باشد که ما همه چیز را می دانیم . پس قضاوت و حکم مان درست و عادلانه نیست.
گاهی می شود که آدمی نمی تواند تمام دلایلش را برای انجام یک عمل، صادقانه بگوید. گاهی پیش می آید که شرایطش مهیا نیست. گاهی می شود که شرایط مناسب است اما شنونده های آن دلایل ،شرایط مناسبی ندارند یا اصلن برای شنیدن آن دلایل مناسب نیستند. گاهی هم می تواند عمل انجام شده از نظر خیلی ها ، عمل درست و قابل درکی نباشد تا چه برسیم به دلایل انجامش.
این ها همه برایم یادآوری می کنند که با قطعیت نمی توانم درباره ی آدم های دور و برمان قضاوت کنم. حتی ممکن است توی نظر نسبی ام درباره ی یک شخص هم دچار اشتباه بشوم . خب این سوال هم برایم پیش می آید که این طوری آدم نمی تواند درباره هیچ کس و هیچ چیزی نظری داشته باشد یا اصلن تصمیم درستی در قبال دیگران و رابطه با آنها بگیرد!؟ می تواند؟
اصلن چطور می توانیم با دیگران ارتباط داشته باشیم اما درباره شان قضاوت نکرده و حکم صادر نکنیم؟ این مساله آیا شدنی است؟
بدون شک وقتی که درباره دیگران قضاوت کرده و حکم صادر می کنیم و حتی این حکم یا قضاوت را پیش دیگران برزبان می آوریم هیچ گاه در این باره فکر نمی کنیم که کارمان درست بوده است یا نه؟ اما وقتی که دیگران در باره ی خود ما قضاوت کرده و حکم صادر می کنند و این را می توانیم از نوع رفتار و گفتارشان بفهمیم آن وقت است که به این مساله فکر می کنیم که چطور توانسته اند در باره ی ما چنین قضاوتی بکنند یا چنین حکمی صادر کنند و چنین رفتاری داشته باشند. کمی بعد تر هم به این مساله فکر می کنیم که خودمان چقدر درباره دیگران قضاوت کرده و حکم ناعادلانه و نادرست صادر کرده ایم.
خب چطور می شود به یک نتیجه درست درباره رفتار یا عمل کسی رسید بدون این که قضاوتی درباره آن عمل و یا آن شخص کرد؟ اصلن نتیجه ای در بر خواهد داشت؟ این مساله آیا شدنی است؟
اصلن باید قضاوت کرد؟، حکم صادر کرد؟ یا اصلن باید نتیجه گرفت؟
برایم تنها چیزی که می تواند درست باشد روایت حال همان ماجرا ، یا شخص و یا اتفاق است. تنها روایت . همراه با بسیاری احتمالات که می تواند درست نباشد یا باشد ، با نگاهی به گذشته اما بدون هر گونه ربطی به حال . همین .
این جاست که برایم اهمیت روایت ، رخ نمایی می کند. روایت صادقانه به همراه زمان می توانند نتیجه ی بسیاری از قضاوت های ما را آشکار کنند.
شاید بسیاری از قضاوت های ما درباره یکدیگر اشتباه و شاید هم درست باشد. اما فقط شاید.

سه‌شنبه

خیلی خیلی سخته.

دوهزار و هشت هم آمد

خب سال 2008 هم چند دقیقه پیش شروع شد. سال گذشته هم مثل بیشتر سال های گذشته تلخ و سخت بود. هم برای کشورمان، هم برای مردمانش. سال 2007 بخصوص برای زنان وحتا مردان سرزمین مان ، برای روزنامه نگارانش و برای دانشجو ها ، برای کارگرها، پرستارها، معلم ها ، برای همه سخت تر از سال گذشته اش بود. به سبب برنامه های دولت احمدی نژادی و اصلن کل حکومت، چه در سیاست ، چه در اقتصاد، چه در دیپلماسی و کللن در هر حیطه دیگری وضعیت چندان مناسبی نداشته ایم. هرچند اوضاع این چند سال اخیر مدام همین طور بوده و هر سال بدتر از سال پیش بوده اما تنها امید است که برایمان این شرایط و اوضاع نا مناسب را هر سال تحمل پذیر می کند.
اما همین امید مثل تمام این سال ها می گوید؛ امسال اگر بخواهیم طور دیگری رقم می خورد که می تواند بدتر از سال پیش نباشد، همین امید باز می گوید حتی اگر بخواهیم امسال می تواند بهتر از تمام سال های گذشته هم باشد.
سال نو میلادی را به همه بخصوص دوستان مسیحی تبریک می گویم .