یکشنبه

سگی که دیگر ندارمش

همین حالا گفتم بروم توی حیاط خانه، آفتاب است بلکه سیگاری دود کرده باشم در این آفتاب که باد با سرمای 10 درجه زیر صفر زهرم کرد. اما نیکی این یخ زدن وسیگار کشیدن دیدن زن همسایه بود که چقدر محبت نثار سگ های بی ریختش می کرد.
بی اختیار یاد سگ زیبا و با صلابت خودم افتادم. بیچاره " الکس" ، اول که آوردمش پیش خودم می خواستم یک نام ایرانی برایش انتخاب کنم، بعد دیدم مسخره ام می کنند و ممکن است یک همنام او پیدا شود و کلی با ما به جنگ بپردازد که چرا نام مرا روی سگ گذاشته ای. خلاصه این شد که نامش را گذاشتم "الکس" ، این نام را از یک فوتبالیست برزیلی که دوستش داشتم انتخاب کردم.
روزی که رفتم بیارمش ، صاحب سگ مادر که هفت توله زاییده بود مرا به سگ دانی برد و گفت هر کدام را می خواهی انتخاب کن، پسر کوچکش آمده بود لطف کند به توله آب پاشیده بود بهشان. این توله که من انتخاب کردم از همه ضعیف تر و خیس تر بود ولی برخلاف آنهای دیگر چشمش تا نیمه باز بود. یکی خیلی قبراق بود که طرف خودش گفت می خواهم این را خودم نگه دارم و من همین "الکس " را انتخاب کردم. سیاه و خاکستری بود. هنوز چند روز بیشتر از تولدش نگذشته بود. کمی از کف دستم بزرگتر بود. به صاحب سگ مادر گفتم به نظرت زنده می ماند اگر ببرمش حالا؟ او هم گفت اگر خوب نگه اش داری حتمن.
و این طور من "الکس" را بخانه آوردم و با دستانم هر روز چند مرتبه شیرش دادم. به راه رفتن افتاد. شیرین کاری می کرد. یک جعبه میوه را برایش مرتب کرده بودم و شب ها نزدیک خودم روی ایوان می خواباندم. کم کم که بزرگتر شده بود بعضی صبح ها بلند می شد و خودش می آمد توی تشک من یا گاهی حتی زیر لحافم.
این مساله باعث خنده دیگران بود. من ولی به همه می گفتم از این توله سگی بسازم که همگی کیف کنید. بزرگتر که می شد بیشتر دلم را مال خودش می کرد. رنگش داشت تغییر می کرد.آن سال من رفته بودم خانه خاهرم تا هم خودم هوایی عوض کرده باشم و از شرایط بد جسمی و روحی که داشتم خارج شوم و هم بلکه کمکی اگر از دستم بر آمد آنجا توی آن خانه انجام بدهم که به قول معروف علاف نباشم. من هم که عاشق کشاورزی و شکار و طبیعت گیلانم. از خداخواسته رفته بودم. "الکس" هر روز که به بزرگتر می شد چیزهای تازه تری یاد می گرفت. با تفنگ بادی 5/5 که یکی از دوستان داده بود به من هر روز یک نیم ساعتی می بردمش تمرین شکار. یادش می دادم که مثلن چوبی را که پرتاب کرده بودم بیاورد برایم و ...
زمستان همان سال سگ جوان نابالغی بود که از سگ های بالغ بزرگتر و قوی تر می نمود و بسیار با ذکاوت و باهوش. باور کنید تنها حرف نمی زد، وگرنه شعور هم داشت و حرفهایم را می فهمید. اصلن شما سگ دیده اید که خربزه بخورد؟ او چون از نیمه ی غذای من می خورد به گمانش که من مثلن مادرش هستم ، هرچه که من می خوردم را می خورد. اصلن شب های تابستان که خوابیدن مرا دیده بود عین من طاقباز و پشت به زمین می خوابید. این طور "الکس" سگی شد بزرگ و باهوش. او در عین حال که مادرش را نمی شناخت اما با او هرگز جفت گیری نکرد و این برایم سوالی شد که فهمیدم سگها بیشترشان این مساله را رعایت می کنند. یک ایراد بزرگی که سگم داشت این بود که از هیچ آدم دیگری حرف شنوی نداشت ، یعنی می فهمید فرق دوست و دشمن را ولی چون کمتر تنبیه اش کرده بودم برای دیگران سرکش بود و گاهی اوقات آزاردهنده. او می دانست چه می کند ولی گاهی آدم ها از بوییدن او ناراحت می شدند و سنگ پرتاب کردن یا چخه گفتن همانا و خشم الکس همانا. البته خشمش کسی را مجروح نمی کرد و تنها نگه می داشت طرف را و بعد پارس می کرد تا من برسم و بگویم مثلن ولش کن و او هم بی خیال ماجرا شود. دیگران حریفش نمی شدند.
در شکار بی نظیر بود ، وقتی شکاری را می زدم و مثلن در آب رودخانه یا استخری به عمق چهار یا پنج متر هم که می افتاد بی چشمداشت می رفت و شناکنان شکار را می آورد پیشم. بیچاره تنها دوسال زندگی کرد. من که به تهران برگشتم ، تنها شده بود و خاهرم می گفت بدخلقی می کند. گاهی هم باعث دردسر می شد و آنها هم به ناچار با زنجیر بسته بودندش. کاری که هیچ وقت من با او نکرده بودم. بخاطر او هر هفته به گیلان می رفتم ، هرساعتی که می رسیدم سهم کبابی که از شهرداری رشت برایش خریده بودم با دو سه سیخ جگر را می دادم بخورد و بعد زنجیرش را باز می کردم و کلی گشت می زدیم در طبیعت. از این حالت احترام من خوشش می آمد و احترام می گذاشت به من. حالتی داشت که انگار از من حیا می کند.
توی روزنامه دوتا عکسش را زده بودم به دیوار، کنار عکس تمام کسانی که دوستشان دارم هنوز. همین باعث خنده "ایبیش" می شد گاهی. خیلی ها می دانستند که چه علاقه ای دارم به این حیوان.
بعضی وقت ها که نصفه شب می رسیدم گیلان جان ، تا صبح نمی گذاشت بروم بخوابم و بیدار نگه ام می داشت. الکی رد مثلن شغال ، شنگ (سمور) ،خارپشت یا حیوانی را می زد که مثلن این کار از خواب واجب تراست.
یکی که شکارچی قابلی بود توی منطقه گفت این سگت را بده به من، قول می دهم خوب نگهش دارم. ندادم ، دلم نیامد. اما ای کاش این کار را می کردم. گویا توی یکی از هفته ها که من به گیلان نرفته بودم ، به دلیل بد خلقی به یکی از همسایه ها ، "الکس" را یکی از آشنایان با اجازه خاهرم به باغ خانه شان می کشد و بعد از پشت با تفنگ ته پر دو تیر پشت سرش خالی می کند.
درگیر نمی دانم چه کاری بودم یا جشنواره فجر بود یا یک ویژه نامه که نتوانستم چند هفته بروم گیلان. یک روز برادر بزرگم گفت کی می خواهی بروی گیلان و من گفتم همین هفته . و بعد او برایم ماجرا را تعریف کرد. دیگر تا چند ماه نرفتم آنجا. دلخور بودم هم از دست خودم هم خاهرم و هم از دست آن آشنا. نرفتم تا مدتی حتی عید آن سال هم قید گیلان جان را زدم. اما وقتی رفتم اولین اتفاق خواباندن یک کشیده جانانه حالا درست یا نادرست توی گوش آن طرف بود که سگم را کشته بود. بعد از خاهرم پرسیدم که کجا چالش کرده اند و پسرانش مرا بردند آنجا و من زمین را کندم. جنازه اش دست نخورده بود. پوستش سالم بود تنها پشت کله اش در چند جا سوراخ بود. آرام دهانش را باز کردم و چهارتا دندان نیشش را در آوردم و تا مدتها نگه شان داشتم . حالا هم پیش دوستی به امانت است.
این سرنوشت الکس همیشه برایم کابوس است. یعنی همش فکر می کنم که اگر من مسولیتش را قبول نمی کردم او بلکه هنوز زنده بود و سرنوشت دیگری داشت. مدام که سگی می بینم به فکرش می افتم و آرزو می کنم که ای کاش نکشته بودندش.
حتی بعد ها آدم های آن محل که الکس را آنجا نگه می داشتم برایم تعریف کردند که پس از مرگ الکس شبی نبوده که مرغ و خروس و اردکشان شکار شغال و حیوانات دیگر نشوند. حتی چند خانه آن اطراف را هم دزد زده بود که من توی دلم گفت خوب شد حقتان است.
حالا این زن همسایه و سگهایش مرا یاد الکس انداخت. حیف

هیچ نظری موجود نیست: