یکشنبه

این جا باران نمی بارد

نمی دانم هوای تهران چند درجه است حالا، ولی این جا به گمانم با بادی که دارد نزدیک 20 درجه ای زیر صفر باشد. داشتم ترانه "وقتی بارون می زنه" فریدون را گوش می کردم ، یاد تهران افتادم. یاد پیاده روی های دو نفره شب های بارانی توی خیابان ویلا، جمالزاده و ... افتادم. چقدر احساس دلتنگی کردم یک لحظه. چقدر با مریم رفتیم کافه 78 بعد از آن پیاده گز کردیم تا هرکجا. یادش بخیر.
آخ که مردم از بی بارانی. چقدر با مجید یا بعضی شب ها با بهنام پیاده رفتیم توی ویلا و بعد چقدر منتظر تاکسی ماندیم ، انگار باران خیسمان نمی کرد. لامذهب این جا باران نمی آید اگر هم بیاید نوع یخی اش می آید.
بدجور هوس یک قهوه تلخ و یک دوست قدیمی را کرده ام. ای کاش آدم ها می توانستند همدیگر را فراموش کنند. شاید آن وقت دلتنگی معنا نداشت. ولی خب حالا خودم تنهایی یک حالی به خودم می دهم که این ماجرای تراژیک درام آمیز از سرم بپرد. گور پدر تمام عصاره های گندم که می شود از سوپر سر کوچه خرید، خودم بهترش را دارم.
اصلن الکی این پست را نوشتم. حالا پشیمانم. ولی خب پاکش نمی کنم.

هیچ نظری موجود نیست: