جمعه

حذف به قرینه مستی و پیمان هوشمندزاده

پیمان هوشمندزاده را از وقتی که شناختم دوستش دارم،حالا بیش تر از ده سال از روزی که برای اولین بار دیدمش می گذرد. همیشه شخصیتش برایم جالب و محترم است. بی ریاست، همان طوری رفتار می کند که فکر می کند. یک رنگ است به قول معروف .حالا کار ندارم که شهرام همیشه می گوید؛ این پیمان مرا سیگاری کرد.
راستش هیچ وقت فرصت پیش نیامد که خیلی به پیمان نزدیک شوم ( مثلن این که با هم برویم صفا یا چه می دانم برویم درکه یا با پیژامه و زیرپوش همدیگر را ببینیم و شب زنده داری کنیم و از هر دری حرف بزنیم و یا شعرو داستان بخوانیم برای هم) ولی همیشه با هم رفیق بودیم و من نه مخفیانه که خیلی هم به نظر خودم آشکار دوستش داشته ام. او هم عکاس بسیار بسیار خوبی است و هم به گمانم بهتر از آن داستان نویس بسیار بهتری است.من هم عکس هایش و هم داستان هایش را بسیار دوست دارم. این ها را همیشه به همه گفته ام، حتا نزدیک ترین دوستانم هم که از علایقم و محبوب ترین هایم پرسیده اند، گفته ام پیمان یکی از محبوب ترین های من است چه در عکاسی و چه در داستان نویسی. نشسته بودم با کله ای داغ و لپ های قرمز و حرارتی بیش از خدا درجه وبلاگ می خواندم یاد وبلاگ پیمان افتادم. رفتم سر زدم دیدم بعد از چهار سال یک پست جدید نوشته، خیلی خوشحال شدم. خواستم خوشحالی ام را با شما قسمت کنم. برای همین یکی از نوشته هایش را این جا می گذارم تا شما هم در لذتم شریک شوید:

« حذف به قرينه مستي 23 »

مخم هرز شده . پيچ مخم هرز شده . مي فهمي ؟ همه چيز را رد مي كند .
رفيق آدم كه به سلامتي آدم مي خورد ، فقط و فقط مجبوري كه بگويي نوش ، حتي اگر تا خرخره سفيد شده باشد .
گفتم : نوش .
پيك چندم بود ؟ مهم نيست . طبق معمول شروع كرديم از گنده گوزي هايمان گفتن . به ترتيب من يكي از گندهايي را كه سر كار زده بودم مي گفتم و او يكي از دخترهايي را كه تور كرده بود . بعد دست و بالمان كه خالي شد ، خود بزرگ بيني مان كه خوب ارضاء شد زديم به حرفهاي اساسي ، من از سنگكي محل گفتم و او از نانهاي عربي كه نمي دانم از كدام بقالي زنجيره ايشان مي خرند . از وامي كه قرار است براي خانه بگيرم گفتم و از ماهي نمي دانم چقدري كه بايد برايش جور كنم . گفتم كه بيكارم و چند وقتي ست كه دستم تنگ شده .
گفت : تف .
گفتم : تف .
پيك چندم بود كه زدم به صحراي كربلا ؟
گفت : نوش .
گفتم : غلط نكنم زنم عضو سبزها شده .
جريان كوكوي سيب زميني را از سير تا پياز برايش تعريف كردم . مي گفت اين حرفها را نزن ، اگر سبزها بفهمند چه ؟
گفتم : بدرك .
گفت : سبزها بدرك ، فمينيست ها بفهمند چه ؟
جريان اتو كردن لباسها را گفتم . قيمه بادمجان درست كردن ديشبم را . اينكه مخم هرز شده يا اينكه يكدفعه مي بيني نيم ساعت دور فرش مي چرخم بدون آنكه حتي يكبار پايم از خط بزند بيرون .
گفت : نوش .
گفتم : نوش .
به نظر هر دو قبول داشتيم كه پول حتي از ثروت هم بهتر است .
گفت : تف .
گفتم : تف .

پس نوشت: وبلاگ پیمان هوشمندزاده که یکی از اولین بلاگرهای ایرانی است را حتمن بخوانید
پسا پس نوشت: همین دو هفته پیش نمایشگاه آثار پیمان در گالری اثر شروع شد که تنگ نظران نگذاشتند ادامه پیدا کند.
راستی؛ نمی دانم عکاس این عکس چه کسی است، هر دوست و رفیقی هست، حلال کند.

۳ نظر:

ناشناس گفت...

سلام
دلمان برايتان تنگ شده
يه پيغامي
يه ايميلي
يه شماره تماسي؟
من منتظرم

بهرام رفیعی گفت...

ناشناسا
دل من هم برای تمام کسانی که دوست شان دارم تنگ است و مدام به فکرشان هستم. اگر روی همین اسم ناقابل بنده توی همین پیغام یک کلیک بفرمایید، وارد پروفایل می شوید و ایمیل وبلاگ آن جا هست، اگر هم سخت است همین پایین می نویسمش.
گناه بر من نگیر که نمی دانم به کجا باید تلفن و آدرس و ایمیل را بفرستم.
bahrafe@gmail.com

ناشناس گفت...

سلام بلا می سر
اقا امی بلاگ ادرس تغییر بوکوده
امی ورجا بیا
منتظرما جانا قربان