دوسال پیش در چنین روزی حدود ساعت 11 شب حضرت حافظ به قامت کودکی درآمده بود که زیر پل کالج از من می خواست فالی از او بخرم. برایم عجیب بود که حضرت حافظ این وقت شب در قامت این کودک این جا چه می کند؟ گو این که قسمت چنین بود. حال و روزگار خوشی نداشتم فال را که توی یک پاکت نامه بود از دست حضرت حافظ خردسال خریدم. حتی پاکت را باز نکردم. به فلکه اول خزانه که رسیدم از ماشین پیاده شدم. هنوز چند قدم نرفته بودم ،جوانی آکاردئون نوازرا دیدم که در حال نواختن ترانه ی برگ پاییزی ایرج مهدیان بود ، یک 200 تومنی به او تعارف کردم و او با دیدن قیافه ام ریتمش را عوض کرد و شروع کرد به نواختن ترانه" شد خزان" بنان. و من جرات کردم پاکت فال را باز کنم. این بود فال حضرت حافظ که متنش چاپی هم نبود، بلکه دستخط آدمی بود خوش دست در دو بیت:
زهی خجسته زمانی که یار باز آید
بکام غمزدگان غمگسار باز آید
در انتظار خدنگش همی پرد دل صید
خیال آنکه به وهم شکار بازآید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر