پنجشنبه

دل و دماغ که نه، دل نداشتم

حالا 10 روزی می شود که این جا چیزی ننوشته بودم.اولش که خوردم به یک مشکل بزرگ و سیستمم ایراد پیدا کرد تا یک هفته گرفتار تجهیز و سرپا کردنش بودم و همین مدت کافی بود برای یک سکوت نسبتن طولانی. وقتی هم که راه افتاد این سیستم لعنتی دیگر با خودم رودربایستی داشتم که بنویسم انگار. از طرفی هم مثل این که دچار یبوست مزمن وبلاگنویسی هم شده بودم.
توی این مدت هم اتفاقات زیادی افتاده بود، که همه را با دقت دنبال می کردم. ازهمه مهمترش رفتن عمران صلاحی بود که غافلگیرم کرد.مرد نازنینی بود . در این روزها که هیچ ننوشتم مدام پیش چشمم بود و صدایش در گوشم . چند باری که حضوری دیده بودمش بسیار آدم نازنینی بود و محترم. حواسش جمع همه جا و همه کس بود .مرتبه ای نشد که تماس گرفته باشم و جواب ندهد. همیشه با صبر و متانت و کمی هم چاشنی طنز. نمی خواهم حالا درباره اش چیزی بنویسم ، چرا که دیدیم و اعتقادم هم همین است که او با مرگش هم طنزی جاودانه به ما هدیه داد. کافی است برای خواندن این طنز یک جستجوی ناقابل در اینترنت بفرمایید. آن قدر در زنده بودن درباره اش نقد و مقاله نوشته نشده بود که در مرگش. به هر حال روحش شاد باشد برای همیشه .
چه خوب از مرگش این درس را بگیریم که حالا که این قدر به نویسندگان و شاعرانمان علاقه داریم دست کم هر از گاهی یادی کنیم مثلن از این کسانی که با آثارشان زندگی می کنیم.
پی نوشت: حالا که این سطرها را نوشتم انگار دلم هم آمده سرجایش کنار دماغ و احساس می کنم دوست دارم بازهم بنویسم و پرچانگی ام را یک جایی مثل این جا تخلیه کنم.
پی نوشت پی نوشت : خدا پدر باعث و بانی وبلاگ و وبلاگ نویسی را بیامرزد و اگر زنده است نگهش دارد.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

benevis baradar, benevis...