پنجشنبه

تولدت مبارک دکتر


امروز 10 بهمن است و من در جایی توی تقویمم نوشته ام ؛ روز تولد دکتر بهروز بهزادی . می دانم برای این نوشته ام که با این حواس پرت یادم نرود. تقویم قدیمی است ، دیگر کهنه شده اما هنوز دارمش . نام عزیزان زیادی با شماره ی تلفن هایشان یا زمان قرار ملاقات ها با آدرس ها را تویش نوشته ام. امروز را از دو هفته پیش یادم بود که چه مناسبتی دارد. حتا هفته پیش هم توی کافه به شهرام گفتم 10 بهمن نزدیک است. راستش دکتر بهزادی برایم بسیار عزیز است. توی سالهایی که در کارم گذشت روزهای زیادی از وجودش استفاده کرده ام.
دکتر بهزادی را از پاییز سال 76 می شناسم. از وقتی که با هیوا مسیح و شهرام و مهرداد قاسمفر عزیز و پاکسیمای مجوزی رفتیم به سرویس فرهنگی روزنامه ایران( نه این زردنامه دولتی فعلی). من اول کارم بود. دکتر حوالی 10 یا 11 صبح که می رسید روزنامه اولش می رفت توی اتاق شیشه ای، بعد می آمد بیرون با بچه های تحریریه خوش و بشی می کرد و بعد صفحات لایی و کار شروع می شد تا وقت عصر که کار طاقت فرسای صفحات رویی شروع می شد. از همان اول شخصیت دکتر بهزادی برایم جالب بود. نوع حرف زدنش ، جهت گیری هایش و اعتماد به نفسی که داشت و البته نوع نگاهش به کار و از همه مهم تر نگاهش به تیترها.
انگار همین دیروز بود. حالا که فکر می کنم خودم را توی تحریریه ایران می بینم . تحریریه روزنامه این طور شروع می شد سرویس فرهنگی کنار اتاق شیشه ای سردبیری روزنامه بود. میز ما چسبیده به اتاق بود و کنارش سرویس شهرستان ها و استاد امین زاده و داریوش عباسی عزیز، بعدش سرویس آیینه بود ومحمد آقازاده مهربان ، جمشید برزگر بزگوار، و بهمن عبدللهی دوست داشتنی . آخرین میز که دیگر می چسبید به دیوار تحریریه سرویس حوادث بود که همیشه استاد محمد بلوری و داود صفایی عزیز(البته دکتر داود صفایی )آنجا می نشستند . اصلن آن طرف تحریریه هم خوب در یادم مانده است. از سرویس اقتصادی گرفته و فرهاد سپه رام عزیز تا سرویس تک نفره اندیشه و اقای جلیلی. بعد داور رستمی وند و خواهرمحترمش. کنارش و درست روبروی سرویس ما میز گروه سیاسی بود و محمد نوری دوست داشتنی، جواد دلیری مهربان و محمد تهوری و دوستان دیگر بعد در یک فضای خالی دکتر آل ابراهیم (روحش شاد)و سرویس آموزشی نقطه پایان این طرف تحریریه بود.
خدای من حافظه چه کاری می کند من حتا آن دو فلاکس گنده چای کنار کامپیوترهای فکس و تلکس(آن وقت اینترنت نبود) را هم خاطرم هست. و بعدش ایران سپید و بچه های نازنین اش(نام نمی برم اما همه را توی خاطر دلم بیاد دارم)کنارش سرویس گزارش و بیژن کیامنش و سعید افسر و بعد ایران ورزشی و ایران جوان . چه روزهای خوبی بود ،بگذریم.
اوایل کارم بود و هیوا مسیح عزیزمرا مسئول صفحه خبر یا همان صفحه آخر(صفحه16) روزنامه کرده بود. تجربه ی زیادی برای این کار نداشتم. اولین بار که رفتم بالا و صفحه بندی آن قدر گیج بودم که نمی دانستم به مهدی مهرابی (همیشه دوست داشتنی) باید چه بگویم. یعنی بگویم که کدام خبر اول است کدام دوم ، چه خبرهایی باید در ستون ها قرار بگیرد و خلاصه تمرکزم را از دست داده بودم. آن وقت ها صفحه بندی کامپیوتری نبود و همه کارها لیاتی انجام می شد و صفحه بندها در کار چسب ماتیکی و کاتر بودند. وقتی مهدی از من راجع به شکل صفحه پرسید و من نتوانستم جوابش را بدهم و هنوز گیج انتخاب بودم ، استاد محمود مختاریان آمد و طوری که کار مرا آسان کند به مهدی گفت؛ زیاد به ترکیب قبلی صفحه دست نزن. و این یعنی خودت شروع کن. نفس راحتی کشیدم واما کار به همین جا ختم نشد، دکتر بهزادی برای بستن صفحه اول روزنامه آمده بود صفحه بندی و من بیشتر دست وپایم را گم کردم. دکتر کاریزمای خاصی داشت و دارد توی کار. من هم شروع کردم به حرف زدن با مهدی مهرابی عزیز که مثل یک کاری کرده باشم. دکتر آمد بالای سر ما و با یک نگاه فهمید همه چیز را ، بعد رو کرد به من گفت فکر می کنم اگر این گزارش (که اتفاقن گزارش خودم بود)را تیتر یک صفحه کنی با یک عکس بزرگ بهتر باشد. و چند راهنمایی دیگر و بعد از کمی مکث رفت سمت صفحه اول. نفس راحتی کشیدم و کلی این کار دکتر به دلم نشست و به من اعتماد به نفس داد. این یعنی این که دکتر می دانست من هنوز ناشی ام اما خواست که به من بیاموزد. (آن وقت ها کارمثل روزنامه نگاری امروز نبود، دبیران سرویس و سردبیران انقدر گزارش بچه ها را راهی سطل آشغال می کردند که خلاصه این کار دکتر یعنی یک قبولی بزرگ برای من، داستان ها روایت می شد از مچاله کردن خبرها و گزارش ها و صفحه ها)
وقتی کار تمام شد برای امضا گرفتن و تایید صفحه را بردم پیش منشی دکتر. اسمش عابدینی بود اما آن وقت کاری داشت و خودم ترجیح دادم ببرم توی اتاق شیشه ای . بعد از در زدن برای اولین بار وارد اتاق شیشه ای شدم .دکتر قبل از این که امضا کند گفت ؛ بد نشده و نگاهی انداخت اما گفت که چند دقیقه دیگر بروم برای گرفتن صفحه. مدام دلهره داشتم هی دور میز قدم می زدم. اما با هیچ کس هیچ وقت راجع به این لحظات که حالا می نویسم حرف نزدم. رفتم و قبل از این که صفحه را از دکتر بگیرم ایشان مقداری راهنمایی کردند که سعی کن گزارش ها و خبرهات دقیق باشند. حتمن از عکس استفاده کن توی صفحه. خبر و گزارشی بنویس که به یک دردی در این مملکت بخورد و حرفی که هنوز به گوش دارم؛ تیتر خیلی مهم است اگر بهترین گزارش را هم بنویسی اما تیتر خوبی نداشته باشد خوانده نمی شود.
حالا سالها از آن روز می گذرد. من سه سال دیگر هم توی روزنامه ایران ماندم. بعد مدتی رفتم روزنامه اخبار و باز برگشتم ایران. مدتی گذشت و بعد از یک فاصله در روزهای سیاه مطبوعات دوباره توانستم توی اعتماد به عنوان شاگرد کنار دکتر باشم. این ها را حالا که دارم می نویسم با افتخار می نویسم. واقعن به شاگردی از چنین استادی افتخار می کنم. اصلن برایم مهم نیست که مثلن از کار کردن کنار دکتر بهزادی پول خوبی نصیبم شده یا نه، یا چه می دانم مثلن موقعیت خوب شغلی را به من داده یا نه ، اما همیشه برایم کار کردن کنار او و همین طور استاد محمد بلوری یک افتخار بوده و هست . این را به همه دوستانی که می شناسم همواره گفته ام. نوع برخورد این اساتید سبب شد تا بعد ها هر وقت که تازه کاری آمد سمت من با روی باز با او برخورد کنم و همان طور که آموخته ام به او بیاموزم.
نمی دانم شاید بعضی ها دکتر بهروز بهزادی عزیز را روزنامه نگاری بدانند که مثلن میانه روی می کند. اما برای من او نمونه یک روزنامه نگار واقعی است. او خوب می داند که چه وقت باید چه حرفی را زد و چه طور زد. او خوب می داند که بودن یعنی چه. او خوب می داند که حفظ کردن روزنامه یعنی حفظ کردن روزنامه نگاری و حفظ کردن زندگی کلی انسان و خیلی چیزهای دیگر. برای همین است که او یکی از الگو های زندگی من است.
همین جا تولدش را تبریک می گویم و امیدوارم که همیشه ما جوانترها قدردان دانش و محبت ایشان باشیم و این طور نباشد که بعد از آموختن همه چیز را فراموش کنیم ،حتا استاد را.

پس نوشت: آن قدر خاطره دارم از اشک ها و لبخندها در تحریریه ایران که شاید حالا مجالش نیست، می گذارم بعد هر وقت یکی دوتایش را می نویسم.

از دکتر بهزادی :
دغدغه های کارسردبیری(این یادداشت واقعن خواندنی است)

کمی نامربوط اما در همین باره از چشم هایش :
ترانه ای که خیلی ها را عاشق کرده است

درباره تولد دکتر بهزادی از روزبه
یک تولد و یک ...

۵ نظر:

Unknown گفت...

ای ول. چه روزهای کار دلپذیر است. البته لازم است کارت را دوست داشته باشی. این روزها که با بچه ها کار جدید را شروع می کنیم همین حس سراغم آمده. باز یک رسانه جدید ، تحریریه ، خبر ، گزارش ....

بهرام رفیعی گفت...

سپاس تیتر عزیز
خوشحالم از این که در این حس خوب کار و دوست داشتنش اشتراک نظر داریم. راه انداختن کار جدید و یک رسانه جدید همیشه انرژی زیادی می خواهد که معمولن تنها کسانی که عاشق این کارند آن را می پذیرند. شک ندارم که شما هم یکی از همین عاشق ها هستی

ناشناس گفت...

سلام... خوبی؟بالاخره موفق شدم پیام بذارم...راستی جریان تاهل چیه؟بیشتر توضیح بده برام لطفا.

بهرام رفیعی گفت...

مرسی بهنام جان که پیغام گذاشتی،
جریان تاهل هم هیچی بابا شوخی کردم فقط خواستم اداشون رو مثلن دربیارم. حالا برات توضیح می دم.
بی جنبه طاقت شوخی هم نداری؟

ناشناس گفت...

سلام بلا می سر
بابا اینقد از ترانه های احساسی استفاده میکنی که مارو هم میبری به روزای گذشته
حالا هم باز مارو عاشق کردی
ممنون از اینکه اومدی ÷یشم
ببه امید دیدار