حالا نزدیک به یک ماه است که توی چشم هایش چیزی ننوشتم، راستش برای همین هر روز هم که آمدم بنویسم انگار که انگشتانم را جادو کرده باشند روی کیبرد خشک شان می زد.حرف ها و نوشتنی ها توی فکر زیاد بود ولی نمی دانم چرا دست ها یاری نمی کردند. خلاصه این که دردی دارد ننوشتن این جا، گاهی اوقات توی همین مدت بدجوری مرا عذاب داد.
حالا خودم را مجبور کردم حتمن این چند سطر را این جا بنویسم تا مجبور باشم از فردا حتمن دوباره شروع کنم به نوشتن، راستش من چشم هایش را جور دیگری دوست دارم و اصلن به چشم تنها وبلاگ نگاهش نمی کنم، این جا برایم جایی فرای این حرفهاست. دوستان چشم هایش را هم بیش تر دوست دارم و توی این مدت البته کمتر اما خواندمشان. حالا ولی دوباره آغاز می کنم به نوشتن و خواندن، آن هم در سال گاو.
حالا خودم را مجبور کردم حتمن این چند سطر را این جا بنویسم تا مجبور باشم از فردا حتمن دوباره شروع کنم به نوشتن، راستش من چشم هایش را جور دیگری دوست دارم و اصلن به چشم تنها وبلاگ نگاهش نمی کنم، این جا برایم جایی فرای این حرفهاست. دوستان چشم هایش را هم بیش تر دوست دارم و توی این مدت البته کمتر اما خواندمشان. حالا ولی دوباره آغاز می کنم به نوشتن و خواندن، آن هم در سال گاو.
۵ نظر:
چه خوب که برگشتید به چشم هایش، خوشحالم و امیدوارم دیگر ما را اینقدر چشم انتظار چشم هایش نگذارید:)
همیگی بیگید موبارکه ، موبارکه ، موبارک ....
رافونه و آرش عزیز
ممنونم که لطف داشتید و چشم هایش را همراهی می کنید.
دوست تان دارم
بهرام جان!
خوشحالم که دوباره مي نويسي. به چشم هايش سر مي زدم و مي ديدم که بروز نيست اما نمي پرسيدم چرا. چون چرا نداره. انگشت هاي خودم هم به نوشتن نمي ره.
لیلای نازنین
سپاس برای لطفت عزیز. اتفاقن من متوجه شده ام که شما هم چنین حسی را داشتی چندی وقتی.ناخانا یت را دوست دارم و خوشحال می شوم وقتی آنجا می نویسی.
پیروز باشی
ارسال یک نظر