جمعه

داستان کوتاه


نویسنده ی ما اگر مینی مالیست نبود
حالا
توی یک رمان بلند،
ماجرا ها داشتیم.

۵ نظر:

ناشناس گفت...

شعر زیبایی است

ناشناس گفت...

آقا بهرام خیلی قشنگ بود، کیف کردم. خوبی خودت؟ حالی ازمون نمی پرسی؟ دلم براتون تنگ شده بود از یکی از بچه ها آدرس وبلاگت رو گرفتم.
خدا نگه دار

اصغر نوربخش گفت...

سلام داداش بهرام.
نيستي كه ببيني براي دوست داشتن چه رنج‌هايي نامربوطي كه بايد بكشيم. نيستي.
آنجا و هرجا كه هستي خوش باشي.
مي‌بوسمت. شهرام خان بامرام را هم ببوس هر چند كه ما را فراموش كرده.
خيلي دوست دارم بدانم كه چه‌گونه روزگار مي‌گذراني در آن ولايت ازاينجادور. اگر صلاح دانستي.
قربانت.

بهرام رفیعی گفت...

ناشناس عزیز
ممنونم، قابل دار نبود، امید دارم که واقعن خوشتان آمده باشد.

*******

رضای عزیز
سپاس برادر، شرمنده ی محبتت هستم، ای کاش ایمیلی یا آدرسی می گذاشتی تا می توانستم مراتب سپاسم را عرض کنم. بهر حال ممنونم و امیدوارم که همیشه خوب باشی.

بهرام رفیعی گفت...

اصغر جان
دوست داشتن بدون رنج، مثل مدال گرفتن بدون شرکت در مسابقه است.
یادت باشد این می تواند تنها بازی زندگی ات باشد، البته اگر خودت بخواهی و تو باید توی این بازی برنده باشی، پس رنج و هر چه که باشد ، نباید مانع پیروزی ات باشد.
شهرام هم خوب است و همیشه یاد دوستان خوبی چون تو را می کنیم. بروی چشم، حتمن با هم در تماس خواهیم بود