جمعه

کاروان

نمی دانم این شعر هوشنگ ابتهاج (ه. ا. سایه) را چند بار در کودکی شنیده ام و گاه زیر زبان زمزمه کرده ام، واقعن نمی دانم ولی هر چه بود و هست این شعر حس خوبی را برایم تداعی می کند. امروز ازصبح این تکه که " دیر است گالیا، به ره افتاد کاروان " را برای خودم زمزمه می کردم، گفتم شاید بد نباشد دیگران را نیز در این احساس خوبم شریک کنم. بخصوص این که بسیاری با سرود این شعر هم خاطره ها دارند. کاری به موضوعات پیرامون این شعر ندارم اما هر چه هست امروز هم اگر خوانده شود شنونده احساس می کند که همین زمان سروده شده و برای شرایط حاضر است. بماند ، بخوانیدش:

دیراست گالیا
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان
دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه
دیر است گالیا! به ره افتاد کاروان
عشق من و تو ؟ آه
این هم حکایتی است
اما درین زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست...


ادامه شعر این جاست و یا روی متن شعر کلیک کنید

هیچ نظری موجود نیست: