جمعه

این ماه لعنتی

می دانی؟ این ماه که حالا از پنجره سرک کشیده و مرا هوایی کرده ، هرشب اول به دیدار تو می آید و بعد خودش را می رساند این جا. برایم حرف ها می زند، نصفه نیمه هم که باشد باز خودش را می رساند این جا ، هرشب. تمام این چند سال همین کارش بوده، تبدیل شده به یک قاصد.
گفتم قاصد، بچه که بودم قاصد بودن را جرم می دانستم، می گفتند فلانی قاصد شده که به فلانی بگوید که دوستش دارد، نه این که دوست داشتن بد باشد ،نه. ولی آن وقت ها دوست داشتن آدم ها انگار جرم بود و شاید هنوز هم باشد. کاری ندارم به این حرف ها ، این ماه پدر سوخته هر شب که می آید پشت پنجره آتش به دلم می زند. می دانی ؟ آتش.
نمی دانم که اصلن تو به ماه نگاه می کنی؟ یا شب ها با ماه درد و دل می کنی؟ من این کار را می کنم هر شب و برای همین است که او هنوز به من سر می زند، هرشب. حالا هرشب هم که نیاید بیشتر شب ها می آید سراغم و کلی معرفت و گاهی صداقت و گاهی کلی ع... می دانی ؟ او خبرچین است. چه با او حرف بزنی یا نه ، همه را می گذارد کف دستم، هرشب که مسیرش به پنجره ی خانه ام می خورد کلی خبرهای تازه می آورد و کلی دلتنگی. خودش می گوید شب هایی که کوچک تر است، حتا کوچک تر از یک قاچ هندوانه یا شاید کوچک تر از یک پر سیب، راحت تر می تواند از تو خبر بگیرد و برایم قاصدی کند تا شب هایی که تابلو است و قرص کامل. می گوید هنوز شب هایی که تمام رخش در آسمان است تو با او حرف می زنی،اما بیشترشب ها فراموش می کنی حتا نگاهش کنی،البته توقعی ندارم و همین برایم کافی است ،اما بگو بدانم راست می گوید؟
لعنت به این ماه لعنتی، باز هوایی کرده مرا، انگار دارم توی خیابان های تهران پیاده روی می کنم، انگار از باجه تلفن سر کوچه برمی گردم ، دلم می خواهد ترانه "عاشقم من" را زمزمه کنم هنوز.
خدا را شکر این ماه لعنتی رفت پشت ابرها و نمی دانم شاید رفته است سراغ همسایه یا چه می دانم کس دیگری که برای او هم قاصدی می کند. حالا می توانم راحت تر به آسمان و ستاره ها نگاه کنم، به ستاره خودم، که مدام تغییر جهت می دهد و درحال حرکت است، و به ستاره تو که آن جا در دور دست می درخشد هنوز.

هیچ نظری موجود نیست: