سه‌شنبه

برای مادرم که همچنان نگران است

سی و یک سال گذشته است. و چه قدر سخت و دیر گذشته است. دقیقن سی و یک سال است که من طعم تلخ زندگی را بدون تجربه ی حتا ذره ای از شیرینی محبت اش تحمل می کنم. گاهی وقت ها توی خیالم یک طرفه به قاضی می روم و فکر می کنم که چه قدر به من سخت گذشته ومی گذرد و به اوچه قدر آسان و خوش. اما خوب که نگاه می کنم می بینم نه ، برای من همچنان که سخت، اما می گذرد ولی برای او زمان ایستاده و اصلن نمی گذرد. یعنی سی و یک سال است از او زمان گرفته شده و درعوض بر نگرانی هایش افزوده شده است. همین طور بر تاثرش.
سی و یک سال پیش وقتی که زمان می خواست برای او بایستد تاریخ در حال ورق خوردن بود در سرزمین مان. و بی شک او نگران بود که چه به روز فرزندان و سرزمینش خواهد آمد. و حالا هم دقیقن پس از این همه سال باز انگار تاریخ در حال ورق خوردن است و او بازهم باید نگران باشد که چه بر سر فرزندان و سرزمنینش خواهد آمد.
این روزها خوابم کم شده است به شدت، گاهی به دو سه ساعت می رسد و بعضی روزها اصلن. یعنی برنامه ی خوابیدن به معنی واقعی ندارم ، راستش نمی توانم بخوابم. اما همان چند ساعتی که گاهی می خواهم بخوابم تصاویری که این روزها از سرزمینم می بینم باعث می شود ، مدام در هول و ولا و تعقیب و گریز، گاهی مبارزه با سنگ، گاهی در حال کتک خوردن باشم و گاهی حتا کشته می شوم. بدتر این که وقتی هم چشم باز می کنم می بینم بازهم همان بساط است و کشتار مردم و آزادی همچنان ادامه دارد. امروز داشتم به این فکر می کردم که اگر مثلن مردن هم مثل خوابیدن و خواب دیدن باشد، طفلک مادرم چه قدر عذاب کشیده توی این سی و یک سال، با آن همه نگرانی و تاثری که داشت توی روزهایی که به انقلاب 57 ختم می شد. او همان وقت چه قدر با عذاب زندگی را واگذاشته و بعدش چه قدر بر تاثر و نگرانی هایش افزوده شده، اولش کشت و کشتار انقلاب، بعد بگیر وببندهای جوانان مردم که انقلاب کردند و مصادره قدرت، بعد حبس و شکنجه و کشتار همان جوانان. بعد جنگ و موشک و بمباران و بازهم کشتار مردم. بعد دوباره خفقانی که سرزمین مان را در برگرفت و کشتن نویسندگان وشاعران . بعد دوباره کشتن جوانان و سرکوب مردم. گویا نگرانی ها و تاثر او پایانی ندارد. نمی دانم کی می خواهد این سرزمین به آرامشی که برازنده اش هست برسد تا مادر من و دیگران مادران، چه آنها که نیستند و چه آنها هنوز زمان برایشان می گذرد این قدر نگران نباشند.
امیدوارم همچنان و دلتنگ برای مادرم

۲ نظر:

رافونه گفت...

جی بگم واقعا که گفتنی ها رو گفتی

خالق گرجی گفت...

سلام بهرام جان
به زودی ...