جمعه

روزی روزگاری این جا



خداوند واقعن پدر این "انیو موریکونه" را بیامرزد که با این موسیقی اش چقدر دردهای آدم را تسکین می دهد. آن هم موسیقی یک فیلم خاطره انگیز مثل "روزی روزگاری آمریکا" ساخته "سرجییو لیونه".

این قسمت که در بالا گوش کردید البته چکیده ای از بخش اول موسیقی این فیلم است. این تکه مربوط به بخش کشته شدن کوچکترین عضو گروه پنج نفره بچه هاست . می دانم که خیلی ها مثل خودم عاشق این تکه و فلوت مجارش هستند. این بخش از موسیقی فیلم، خاطرات را یک جا زنده و درد را مثل یک یا شاید هم دو آستامینوفن 500 میلی گرم کدیین دار تسکین می دهد.

حالا چند روز دیگر هم باید صبر کنم تا برای کشیدن بخیه های چشمم بروم و بعضی وقت ها چنان چشم و سرم تیر می کشد که نپرسید. کبودی ها بهتر شده، و تازه زیر چشمم دارد از کبودی به زردی می زند. ورمش هم کمی خابیده، اما هنوز قلمبه است. این زخمی که من دیده ام احتمالن تا آخر عمر جایش روی صورتم می ماند، درست مثل چند تا زخم که روی دلم مانده است.

پی نوشت: ویدیو را عوض کردم و فقط قسمت فلوت مجارش را گذاشتم. البته تصویرها مربوط به فیلم نیست اما خودش یک ماجرای دیگری دارد.

سه‌شنبه

صورت زخمی !!!

همین دی شب، یعنی همین شب کریسمس این جا ، بلا یی از آسمان و توسط زمینی ها بر من نازل شد که نپرسید. ساعت حدود 8 و نیم شب به قصد خرید یک پاکت سیگار از خانه زدم بیرون. اصلن داشتیم توی خانه با بچه ها فیلم می دیدیم و من چون از این فیلم های فلسفی خوشم نمی آید از فرصت آمدم سواستفاده کنم که اتفاقن چقدر هم این دوستان ما اصرار کردند که نرو حالا و این جا سیگار هست و از این حرف ها ، اما انگار مرگ خبرم کرده باشد گفتم نه می روم تا مارکت سر کوچه و زودی برمی گردم. توی کوچه هنوز بیست متری بیشتر نرفته بودم که یک اتومبیل سواری آن هم با رنگ خاکستری به آرامی از کنارم گذشت و در حین گذشتن اتومبیل من لحظه ای احساس کردم که ضربه سنگینی به سمت چپ سرم وارد شده است. داغ شدم و تا از گیجی خارج بشوم و به خودم بیایم احساس کردم که اتومبیل دارد تند دور می شود. نمی دانم چه بود و چه طور به کله ام اصابت کرد اما همان وقت احساس کردم صورتم داغ شده ، دست که به صورتم بردم دیدم خیس خون شد. با این که چندان خونی در بدنم نیست اما نمی دانم چه طور صورتم غرقابه خون شده بود.طوری که حتی دستکش هایم هم خیس شدند. توی این گیر و دار اتومبیل هم با سرعت دور می شد و من هنوز گیج این بودم که از مسافران اتومبیل خورده ام یا بلایی از آسمان بر من نازل شده ، حتی به آسمان نگاه کردم ولی جز کابل های برق که آرام و ساکت بودند چیزی ندیدم. دیگر حتی دید چشم هایم هم تار شده بود و کمی هم ترسیده بودم. توی کوچه هم کسی نبود، به طرف خانه برگشتم و توی راه به این فکر می کردم که از کجا و از چه کسی ، آن هم برای چه خورده ام؟

به خانه که رسیدم ، دوستانم توی خانه وحشت زده شدند و من تازه فهمیدم که زخم جای بدی است. با دستمال که صورتم را از خون پاک می کردم رفتم طرف آیینه و نگاه کردم، درست گوشه چشم چپم از زیر ابرو و بالای پلک تا پایین کیسه چشم چاک عمیقی خورده بود. عجب . خودم هم بیشتر ترسیدم و چشم دیگرم را بستم تا ببینم کور شده ام یا نه ؟ می دیدم اما کمی تار. امینه زحمت کشید و زنگ زد به 911 که همان اورژانس خودمان است. شانس آوردم که با دو شیرزن زندگی می کنم( ناهید از شیرزنان مملکت خودمان ودیگری امینه از شیرزنان کشور ترکیه ) وگرنه معلوم نبود به چه سرنوشتی دچار می شدم. تا اورژانس سر برسد تحت مراقبت های نیمه پزشکی این دو نفر قرار گرفتم . بعد اورژانس هم که آمد، ( این جا اورژانس شامل یک آمبولانس ، یک ماشین بزرگ آتش نشانی و یک اتومبیل پلیس می شود) یک مقدار خونریزی چشمم بند آمده بود، اما همچنان می آمد و پلیس هم توی این هیر و ویر سوالاتش را می پرسید که مثلن راننده اتومبیل را دیدی، یا پلاکش چه شماره ای داشت ؟ و از این سوالات. درنهایت به نشان دادن محل اتفاق رضایت دادند که با آمبولانس به بیمارستان بروم. توی راه وقتی ازوسایل آمبولانس و امکاناتش مطمئن شدم ، خیالم راحت تر شد و چند تا عکس جانانه از سر و صورت خونین و چشم نیمه ناقص انداختم. امینه هم که بنده خدا با من به بیمارستان می آمد توضیح داد که در این مواقع معمولن مجروح باید روی برانکارد دراز بکشد و من هم از خجالت حرفش روی صندلی آمبولانس نشستم.

در بیمارستان هم یک سه ساعتی معطل شدیم ، اما در نهایت یک دکتری هم شب کریسمسی پیدا شد که زخم ما را ببیند و بخیه کند. امینه بنده خدا تا آن وقت دوام آورده بود و مدام نگران من بود، وقتی دکتر داشت سوزن بی حسی را به صورت و چشمم می زد من مجبور بودم چشمم را ببندم و بعد که شروع کرد به باز کردن ودوختن زخم من از امینه با چشمان بسته پرسیدم که تو اینجایی؟ آن بنده ی خدا هم گفت بله و گویا توی همین موقع چشمش به نوع دوختن زخم چشمم می افتد و از روی کنجکاوی نگاه می کند. بعد که دکتر کارش تمام شد و گفت می توانی چشمانت را باز کنی دیدم رنگش عین گچ سفید شده است. بگذریم با کلی مکافات و چشم و صورت بخیه شده برگشتم خانه. حیف شد به گمانم جای این زخم تا همیشه روی چشم و توی صورتم باقی بماند. فقط از این جای قضیه لجم می گیرد که هنوز نفهمیده ام که از چه کسی و برای چه چنین زخمی را به یادگار باید نگه دارم. پلیس که می گفت در چنین شبها و روزهایی خیلی باید مراقب باشید چون آدم مست و خل و چل در خیابان فراوان است. تازه یکی از پلیس ها گفت تو خیلی خوش شانسی و باید بروی توی لاتاری این هفته شرکت کنی چون کور نشده ای .وقتی پلیس این مملکت این طور می گوید ببینید چه خبر است. ولله که آخر امنیت همین جاست.

بهر حال حالا به شدت یاد فیلم "صورت زخمی" افتاده ام و احساس آل پاچینویی فراوانی به من دست داده است. این هم ماجرای کریسمس و صورت ناقص شده ی ما. حالا درست که بی ریخت بودم ولی گویا این طور وحشتناک هم خواهم شد




پنجشنبه

بابا مث این که متوجه نشدین بلاگر فارسی شده!

خلق الله چه نشسته اید که این بلاگر هم فارسی شد و وسوسه ی ورد پرسی شدن هم در ما تبدیل شد به یک فکر پلید آخرای دوره ی جوانی. می دانم چند روز بیشتر گذشته از این ماجرا اما گویا هنوز باید اطلاعات را در این باره پراکنده کنیم که هنوز بسیاری نمی دانند چه اتفاقی افتاده است.
این چند خط را از بابت آن می نویسم که می بینم بعضی از دوستان همچنان بلاگرشان را آکبند گذاشته اند تا گویا روزی در موزه گوگل بلاگ نمایش داده شود. من که دارم بال در می آورم. هیچ وقت یادم نمی رود مرارت هایی که به عنوان یک کاربر بخت برگشته ی ایرانی کشیدم برای نوشتن فارسی توی همین بلاگ اسپات، روزی که در همین ماه دسامبر خواستم وارد بلاگر شوم و نمی توانستم راست چین بنویسم و رفتم سراغ اولین طرح های دستکاری قالب بلاگر که توسط نوید مجاهد نوشته شده بود.
اصلن علاقه من به دستکاری قالب وفهمیدن اصول اولیه اچ تی ام ال یا پی اچ پی از همانجا شروع شد. یعنی به این نتیجه رسیدم که باید خودم بتوانم از پس قالب وبلاگ خودم بر بیایم . البته بعد از استفاده ی چندین ماهه از قالب ساده نوید و همین طور قالبی که زیرخط آی تی نوشته بودند.
در این میان و توی این نزدیک به سه سال بلاگری شدن، از کسانی بسیار آموختم که هیچ وقت فراموش نمی کنم و گل سرسبدشان سید یوسف منیری(پابرهنه برخط) و همین طور وبلاگ عصرونه هستند. با این که هیچ کدام از این دوستان را به عمرم ندیده ام اما توی این مدت وبلاگ هایشان برایم راهنما وخودشان رفقای بسیار خوبی بوده اند.
اصلن دارم از اصل ماجرا دور می شوم ، یادم رفت بگویم بابا جان حتی اگر از بلاگر فارسی هم استفاده نمی کنید حالا دیگر دوهفته است که خود بلاگر عزیز هم دربخش تنظیمات زبانش گزینه فارسی را اضافه کرده که اگر یک انتخاب ساده پرشین را در زبان ها انجام بدهید از کامنت ها گرفته تا راست چین شدن پست ها و ترجمه کلمات کاربردی و موضوعی مانند برچسب ها و آرشیو همه فارسی می شوند. توضیح چه طور انجام دادنش را دراین پست وبلاگ پابرهنه برخط بخوانید که بسیار گویا و کامل است.
لذتش را ببرید حسابی بلاگید که مملکت کلی جای لاگیدن دارد.
خلاصه من داشتم با خودم فکر می کردم که چرا حالا این وسط گوگل توی بلاگر زبان فارسی را اضافه کرد به باقی زبان ها ، دیدم یک جواب بشدت ذهنم را قلقلک می دهد و آن هم این که چه زمانی بهتر از حالا که زبان فارسی از یاهو حذف شده. حالا بماند زحمت گروهی که برای تثبیت این زبان شیرین کشیده اند

وقتی شبیه عجیب


چقدر خوشحال شدم ، چند هفته پیش با خبر شدم کتاب " کلاه کافکا" با ترجمه علیرضا بهنام ، شاعر و مترجم خوب و دوست نازنینم تجدید چاپ شده، امروز دیدم چهارمین مجموعه شعر علیرضا(اگر اشتباه نکنم؟) هم به بازار کتاب و شعرآمده است که باعث خوشحالی بیشترم شد.
مجموعه شعر "وقتی شبیه عجیب "را انتشارات ثالث در یکهزار و یکصد نسخه منتشر کرده است، که دست مهدی خان هم درد نکند.
بهر حال من که دورم کمی و هنوز کتاب به دستم نرسیده ، اما دوستان نزدیکتر بخرند حتمن که شعرهای علیرضا خاندنی و خاستنی است.
بهر حال از همین چشم های دور به علیرضا بهنام عزیز تبریک می گویم و التماس کتاب دارم

چهارشنبه

ببینمت؟

تو الان داری به من فکر می کنی؟
.....

نه؟
....

هی تو داری با من حرف می زنی؟

؟

....

دوشنبه

خداحافظ عشق من

این ترانه هم خاطره انگیز است برای خیلی ها بخصوص خودم.

یکشنبه

دوباره !

در راستای اصلاحات اساسی ممکلت خویش شعارم از این پس این خواهد بود:

دوباره می سازمت بدن!

پنجشنبه

آب می شوم

زمستان بی تو که تمام شود
بهار
من با برف ها
از شرم آب می شوم



در همین باره:

چقدر دوریم از هم و از همه

کلاغ باران

چهارشنبه

مرگ یک همکار

خبر مرگ مریم نوربخش ماسوله را در وبلاگ آسیه دیدم و بسیار غمگین شدم. صدای نازک و کوچک مریم نوربخش هنوز توی خاطرم هست. چندباری با هم حرف زده بودیم، نه بیشتر. دغدغه اش روزنامه نگاری بود. روحش شاد باشد. خیلی متاسف شدم. اصلن حتی نفهمیدم برای چه فوت شده است ؟
بجز اظهار همدردی با دوستانش و خانواده اش کاری بر نمی آید از دستم. واقعن متاسف شدم

مريم نوربخش ماسوله از ميان ما رفت:
روزنامه‌نگار مظلوم

دوشنبه

باز هم سیفون را فراموش کرده ای

فراموشی هم مرض بدی است
این که همه چیز خودت یادت برود
که بودی و از کجا آمده ای
چه گندهایی زده ای
چقدر بالا آورده ای روی زندگی
و
فراموشی هم مرض بدی است
این که همه چیز خودت یادت برود
همه کس را به خاطر نیاوری
خودت را که اصلن
و
فراموشی هم مرض بدی است
این که یادت برود سیفون را کشیده ای یا نه؟
و مجبور باشی دوباره برگردی
نگاه کنی
به کثافت باقیمانده ی توی کاسه توالت
و بعد دوباره همه چیز یادت برود
سیفون را فراموش کنی
و این که فراموشی هم مرض بدی است.

شنبه

من زندگی را عمودی می بینم

گیلان زمین و گیلکی را جستجو می کردم ( این کاری است که معمولن و هر ازچند گاهی از روی علاقه به زادگاه و زبان مادری ام انجام می دهم) به یک مورد جالب برخوردم که می تواند هم برای بچه محل ها و همزبان ها و هم برای دیگران جالب باشد.
یک محقق مردم شناس و ایران شناس فرانسوی به نام دکتر" کريستيان برومبرژه" که اتفاقن رئيس انجمن ايران شناسي فرانسه در ايران نیز هست در گفت و گویی به نکته ظریفی در باره مردم گیلان اشاره کرده است که به خلق و خوی مردم گیلان و نوع فرهنگ و نگاهشان به زندگی ارتباط مستقیم دارد.
برومبرژه گفته است: تنها گیلانی ها در ایران به زندگی و دنیا عمودی نگاه می کنند.
حال کردید. شما همه زندگی را افقی می بینید اما ما گیلک ها عمودی ، همین طور ما عمودی زندگی می کنیم اما شما افقی!!!
خدایی هنوز دارم به این عمودی بودن نگاهم به زندگی به عنوان یک گیلانی فکر می کنم و اتفاقن دارم به جاهای جالبی می رسم. عجب آدم باهوشی بوده این برومبرژه ناقلا!
بدون شک این محقق اگر مثلن آمریکایی یا مثلن انگلیسی یا لهستانی بود به چنین نتیجه ای نمی توانست برسد ، اما چون فرانسوی است و فرانسوی ها با ما اهالی کاسپین وجوه مشترک زیادی دارند توانسته به چنین نتیجه ژرفی برسد.
همین پاراگراف بالا که فرانسوی ها را با خودمان مقایسه کردم یکی از آن نوع نگاه های عمودی گیلک ها به زندگی و دنیا است. این هم نمونه

ترانه ای که خیلی ها را عاشق کرده است

یادش بخیر ، این ترانه خاطرات زیبا و زیادی را برایم زنده می کند. دروغ نگفته باشم در خلوت خودم بارها با این آهنگ زمین خورده ام، انقدر عصاره گندم! می ریختم توی حلقم که نای بلند شدن نداشتم. نه این که مازوخیست باشم نه، اما دوست داشتم وقتی شب توی خانه به این آهنگ گوش می کنم روی زمین نباشم و توی این عالم. برای همین تنها چیزی که می توانست از این دنیا دورم کند و مرا از زمین کنده و ببرد بالا عصاره گندم یا همان رفیق بی کلک بود! که با مقداری آب گیلاس یا آلبالو سالم ترین نوشیدنی الکی! دنیا می شد. آن وقت ها فکر می کردم که عاشقم، حالا بودم یا این طور فکر می کردم، درست یا غلط بماند ، شاید هم این ترانه این حس را در من تقویت می کرد.مطمئنم که کسان دیگری هم از این ترانه در آن فضا چنین حسی داشته اند ،شاید آنها هم یادی از گذشته های زیبای آن روزها کردند.

از طرفی هم کسانی که در فاصله ی سالهای 82 تا تابستان 84 توی روزنامه اعتماد کار کرده اند بخوبی این ترانه جیپسی کینگ را بخاطر می آورند. غروب ها بیشتر اوقات پیش از صفحه بندی و ساعت حدود هفت توی تحریریه این ترانه افسونگر فضای تحریریه را پرمی کرد و آنها که عاشق بودند شروع می کردند تلفنها را کار انداختن و آنها که عاشق هم نبودند دلشان می خواست عاشق شوند و یا به کسانی که دوستشان داشتند فکر می کردند و سیگارها بود که توی تحریریه دود می شد.

حتی دکتر بهروز بهزادی و یا استاد محمد بلوری که هر دو حق استادی به گردنم دارند (و هر کجا که هستند برایشان سلامتی و طول عمر آرزو می کنم) هم گاهی که تاخیری در پخش این ترانه در ساعت مقرر می شد، به حرف می آمدند و جویا می شدند که چه شد پس این ترانه بهرام . کنارش یک بساط کافی هم براه می کردیم و در سکوت خودمان به این ترانه گوش می کردیم. شهرام هم حسابی معتاد این ترانه بود.او هم اگر دیر می شد یک جوری خلاصه سراغش را می گرفت.

راستش اوایل برای دل خودم این ترانه را با صدای آهسته گوش می کردم ، اما وقتی دوستان و همکاران در تحریریه خواستند که صدایش را بلند کنم تا آنها هم گوش کنند دیگر این شد یک رویه و کاری که هر روز تکرار می شد. از اولین کسانی که باعث شد این ترانه با صدای بلند توی تحریریه بپیچد ، سعید آقایی از بچه های خوب ورزشی نویس روزنامه بود که دلم برایش بشدت هوای او را کرده است. ایبیش( ابراهیم افشار که بسیار آموخته ام از او و بی اندازه دوستش می دارم) هم گویا از این ترانه بدش نمی آمد و گاهی غروب ها اگر توی روزنامه بود به بهانه ای می آمد روی میز ، اما می دانستم که افسون این ترانه بیش از هر چیز دیگری او را می کشد به سمت میز ما.

اگر بخواهم بازهم در باره ی این ترانه بنویسم یک مثنوی هفتاد من کاغذ می شود پس بهتر است که شما هم گوش کنید ، البته خیلی به تصویرش توجه نکنید، می دانم که بسیاری از شما این ترانه را بارها شنیده اید اما یکبار دیگر شنیدنش خالی از لطف نیست.