پیش تر نوشته بودم درباره حسادت دریا . اما فکر نمی کردم از دریا که این همه دوستش دارم به من آسیبی برسد. امروز از سر دلتنگی بازهم رفته بودم کنار دریا، شاید نباید می رفتم .
دوست دارم این شعر را یک بار دیگر این جا بگذارم:
حسادت
پیامت را گرفتم دریا.
دیگر با خورشید
کنارت،
قرار نمی گذارم.
درست وقتی که می خواستم با دریا هم آغوش شوم ، همه چیز بهم خورد . دست راستم از کتف در رفت. نمی دانم ، ولی به گمانم باید حسادتش را جدی می گرفتم. .حالا به سختی و با دست چپ می نویسم.سخت است واقعن. دریا امروز کاری کرد که حتی نتوانم روی زیبای خورشید را به وقت رفتن ببینم.بعد از این باید بیشتر به دریا فکر کنم.
۱ نظر:
چه کردي با خودت برادر.
جانباز شدي؟
ارسال یک نظر