شنبه

ای کاش تمام شود این کابوس

اولین بار مهرداد قاسمفر را دریکی از روزهای تابستان 76 توی تحریریه ایران جوان دیدم و درست مدت کوتاهی پس از آن قرار شد تا با هم سر یک میز بنشینیم و کار کنیم. قرار شد تا با شهرام و مهرداد با دبیری هیوا سرویس فرهنگی ایران را نو کنیم. و گمان می کنم توانستیم که موفق شویم. برای من همکاری با سه شاعر جذاب بود و آموزنده. هر سه مرا که کوچکترین عضو گروه فرهنگی بودم، مورد لطف قرار می دادند و من هم هر سه را دوست داشته و دارم .هر چند تجربه ی روزنامه نگاری ام تفاوت بسیار زیادی با آنها نداشت ، اما تا می توانستم از راهنمایی هایشان استفاده می کردم. هر روز که با کپی صفحه آخر روزنامه از صفحه بندی به تحریریه می آمدم ، هر سه حاصل کار خبری ام را باهم داوری می کردند و به من بیشتر یاد می دادند. مهرداد اما در این میان همیشه مهربان تر بود و راهنمایی هایش برایم قابل قبول تر.هر چند کار توی روزنامه ی دولتی ایران ، قواعد و سختی های خودش را داشت ، اما همیشه می گویم که از بهترین روزهای کاری ام بوده است. جدای کار و یاد گرفتن خیلی چیزها ، آن روزها برایم رهاورد دیگری هم داشت و آن داشتن دوست خوبی مثل مهرداد بود.
دوست من مهرداد، حالا بیشتر از یکماه است که به همراه مانا نیستانی و به جرمی ناکرده در زندان است و همه به خوبی می دانیم که این دور از انصاف است. دور از انصاف است اگر تمام آن چیزی که در آذربایجان رخ داد را به آنها نسبت بدهیم، چرا که تمام کسانی که مهرداد و مانا را می شناسند به خوبی می دانند که آن دو هیچ وقت دغدغه ی سیاست و قومیت را نداشته اند و ندارند.
هم برای مهرداد وهم برای مانا توی این روزهای سیاه نگرانم و هر صبح که چشمانم را باز می کنم از خواب ، با خودم می گویم که ای کاش کابوس شب های گذشته تمام شده باشد.ای کاش تمام شود این کابوس.
این ها را نگفتم تا تنها گفته باشم ، خواستم با باز نشر شعری از مهرداد یادی کرده باشم از این دوستان خوب دربند، تا شاید افسون نشر این شعر سبب ساز آزادی شان شود. همین.

این همه راه
اما تو
این همه راه نیامده یی
که ماهی های مرده را
درپرده ابر/ تماشا کنی !
بی گمان
در پشت گونه های مه آلودت
موجی از آبهای سپید
بال بال / می زنند
که انگشتانت
جنازه های بلور را
اینگونه لمس می کند و / خیابان
در دایره یی معکوس / می شکند
نه!
تو این همه راه
بیهوده نیامده یی

هیچ نظری موجود نیست: