سه‌شنبه

جنگ

من اصلن آدم جنگجویی نیستم. اعتراف می کنم که ترسو هستم. نه اهل جنگ با کسی یا ملتی هستم و نه اهل جنگ با زندگی.
نمی فهمم این حرف را که تو باید با زندگی بجنگی، آقا جان من نمی خواهم بجنگم با هیچ چیز و هیچ کسی. اصلن بلد نیستم بجنگم. حتی اگر کسی یا همین زندگی هم به من تاخته باشد من نمی توانم بجنگم .
ایرادی دارد به نظر شما؟

دوشنبه

هنوز هم باران می بارد

باران که می بارد، احساس تازگی می کنم ، دروغ اگر نگفته باشم هنوز هم که باران می بارد دلتنگ هم می شوم. درست مثل کودکی هایم. درست مثل وقتی نوجوان بودم ، و عین روزهای جوانی. حالا که این سطرها را می نویسم همزمان صدای گرم فریدون پوررضا هم دارد برایم می خواند: "هوا وارش باره می دیلا چشما"
دلتنگ که می شوم دوست دارم یکی برایم به زبان مادری ام لالایی یا آواز گیلکی بخواند، لامذهب بدجور هوس پاییز گیلان را کرده ام. این جا هم همان است ، درست مثل گیلان. باران می بارد همیشه، درختها خیس اند، وقتی توی علف ها راه می روی پاچه شلوارت تا زانو خیس می شود، بدنت هم. فقط این جا درخت ها و علف ها حرفم را نمی فهمند گویا، هر چند که دوستیم باهم. ویک فرق بزرگ دیگر هم دارد، اینجا گیلان نیست، اما مثل آنجاست.
هنوز هم پشت شیشه توی حیاط دارد باران می بارد و چمن های حیات توی باد و باران می رقصند.
بابا مردیم یک گیلانی پیدا نمی شود یک مقدار با ما هم دردی کند. این فریدون پوررضا بدجوری ما را غم انگیز ناک و دلتنگ کرد.
پوررضا دارد می خواند: دوواره آسمانا دیل پورا بو
ماه ابرا راه ندا مهتاب کورا بو
ستاره دانه دانه رو بگیته
عجب ایمشب بساطه غم جورا بو
و من همچنان با باران می بارم.....

چهارشنبه

جنازه آویزان من بر درخت




امروز صبح صبح که نه اما کمی صبح که برای سیگار کشیدن رفتم توی حیاط جایی که هستم ، تصویر تکان دهنده ای از خودم دیدم . آن هم بردرخت. شاخه ای دارد این درخت تنومند که دیشب فکر می کردم جای خوبی است برای حلق آویز شدن . امروز ولی بی آنکه این کار را کرده باشم خودم را دیدم که آویزان از درخت با باد تکان می خورم. حتی کلاه هم بر سرم بود . با همین ریش نتراشیده و لباس های تنم آویزان بودم از درخت. درست همین طور که حالا از زندگی آویزانم.
تصویر عجیبی بود برایم. نمی دانم که چنین چیزی را چطور می دیدم. شاید توی ضمیر ناخودآگاهم بود یا که تصویری از آینده. نمی دانم کدام بود ، اما هر چه بود می دیدمش.
هر چه بود تصویر هولناکی بود از گذشته و یا آینده ی من. من که می گویم من من را می گویم
از دیدن این تصویر وحشت که نکردم هیچ بلکه سیگارم را هم با خونسردی تمانم با تماشای همین تصویر بالذت هر چه بیشتر کشیدم.
ای کاش می توانستم این تصویر را ثبت کنم تا کسی حرفم را باور کند که چقدر حقیقی بود. برای خودم فاصله ی زیادی داشت با خیال یا هر چیز دیگری بیشتر به حقیقت می مانست. کاش دوباره ببینم جنازه ام را . حالا هر چه می روم سیگار می کشم نمی بینم این تصویر را.





سه‌شنبه

آذر بلبل و کلی دلتنگی

من یک جورایی عاشق این "آذر بلبل" خواننده ترک هستم. آذر در ترکیه طرفداران فراوانی دارد و همین طور میان ترک های کشور خودمان و همین طور حتا فارس زبانان.
حرف های زیادی پشت سرش می زنند مثل هر هنرمندی دیگری. ولی من فقط می توانم یک جمله بگویم : تریاکی که می کشی حلالت باشد آذر بابا
نام این آهنگش هست "اوزول مدیم کی" که به فارسی می شود ؛ دلتنگ نیستم که !
آهنگش را گوش کنید و حالش را ببرید. به قول بچه ها غریبی نکنید بیایید توی جمع

یکشنبه

از مرتضی سخن می گویم...

حکایت احمد شاملو و مرتضا کیوان را که همه می دانند و رفاقتشان را. این را داشته باشید تا حرفم را بگویم.
تا پیش از این فکر می کردم که چه خوب می شود که آدم ( هر کسی یک مرتضا ) در کنارش داشته باشد. انگار دست بزرگ طبیعت این ای کاش و آرزوی مرا شنید. چیزی نگذشت که توی زندگی من هم مرتضایی پیدا شد . این آقا مرتضای ما همه جور لطفی را در حق من یکی کرده است تا این جای کار. نمی دانم چطور باید در قبال این همه لطف بایستم.هر سپاسی هم که بگویم زحماتش را بی شک کم گفته ام. اینجا که من هستم وحالا که می نویسم را مدیون آقا مرتضا خودمان هستم. باور کنید همین کلمه ها را هم به لطف او می نویسم و با لپ تاپش که داده است به من. هر وقت هم که کم می آورم با مهربانی می گوید: دون ووری
نه بخاطر لپ تاپ که بخاطر تمام زحماتش تنها می توانم بگویم سپاس
شاید روزی بتوانم چون او برای کسی باشم

عجب!!!

شنیدم قیصر امین پور هم فوت کرده. خبرهاش را خواندم و همین طور نوشته های بعضی از بروبچه های وبلاگ نویس را. خب این بنده خدا فوت کرده، خدا رحمتش کنه.
ولی من دارم فکر می کنم که این همه تعریف و تمجیدی که این جماعت ازاسطوره ای به نام قیصر امین پور می کنن، یعنی چی؟ راستش از یه طرف دیگه هم دارم فکر می کنم شاید این کسی که اینها دارند تعریفش رو می کنند کس دیگه ای هست که من نمی شناسمش .
فقط امیدوارم حافظه تاریخ هم مثل حافظه من و یا این جماعت نباشه!

شنبه

معرفت

بعضی وقت ها پیش خودم فکر می کنم که چقدر آدم بامعرفت دور و برم هست.و خودم را پیش این همه لطف کوچک می بینم
چقدر خوب است که آدم انقدر دوست و رفیق و قوم و خویش بامعرفت داشته باشد.
جای شما خالی