شنبه

هرکی خورشیدو می خواد پاشه دنبالم بیاد!

یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود …

روزگاری توی دشتستون دور

پای کوه سر بلند پر غرور

که سرش ابرا رو قلقلک میداد

تا که از چشمای ابرای سفید

اشک خوشحالی بیاد …

ده پر برکت آبادی بود، ده آزادی بود.


-

یکی از روزای آغاز بهار

که زمین از پی خوابی سنگین

داشت میشد بیدار

از تن کوه بلند

چشمه ها میجوشید

و زمینهای آبادی دور

گرم بود از خورشید …

یکی از روزا که گلها از خاک

سر در آورده و میخندیدند

شاپرکهای قشنگ

با صدای وزش باد

نرم میرقصیدند

زیر گنبد کبود آسمون

بلبلا، کبوترا، چلچله ها

بال وا کرده و میچرخیدند

دخترکها، زنها

توی صحرا با هم

دور از غصه و غم

سبزه ی صحرائی میچیدند

پسرکها در کوه

گوسفندان را میپائیدند

مردها بیل به کف

گشته بودند روون از پی کار

برای محصول ِ فردای بهار، تخمْ میپاشیدند …

-

ناگهان ابرای پربرف و سیاه

از پس کوه بلند

سر درآورده و بالا اومدن

ای خدا! حالا که رفته زمستونو شده فصل بهار

پس چرا ابرای پر برف ِتو حالا اومدن؟

باد اومد، ابر اومد، بارون اومد

برف بی پایون اومد

باد اومد گلها رو برد

گرگ اومد گاوا و گوسفندا رو خورد

تن صحرای بزرگ

زیر بالاپوش برف

سرد شد، یخ زد و مرد

-

خونه ها تاریک و دلگیر شدن

گرگا از کوه سرازیر شدن

کی دیگه میتونه از خونه پا بیرون بذاره؟

کی میره گله رو از بالای کوه

سوی پایین بیاره؟

کیه گندم بکاره؟

توی یخبندون برف

کی دیگه کار میکنه؟

چه کسی محصولو انبار میکنه؟

نه غذا مونده نه هیزم، نه زغال مونده نه نفت!

تاره خورشید خانوم هم،

پشت ابرای سیاه گم شد و رفت!

-

حسنک خسته و درمونده و زار

درها و پنجرهها رو بسته بود

زیرکرسی تو اتاق نشسته بود

زار میزد که: چرا همه جا برف اومده!

صحرا بی سبزه و بی علف شده!

گاو و گوسفندای آبادی ما

همگی تلف شدن!

همه بیچاره و درمونده شدن!

همه ناراحت از این مهمون ناخونده شدن!

کی دیگه میتونه از خونه پا بیرون بذاره؟

کیه گندم بکاره؟

توی این سرما وسوز

چه کسی ابرا رو جارو میکنه؟

چه کسی برفا رو پارو میکنه؟

چه کسی راه در ابرای پربرف سیاه وا میکنه؟

کی میره خورشیدو پیدا میکنه؟

-

همه ی مردم دهکوره ی دور

ده افسرده ی بی گرمی نور

در همونوقت شنیدند کسی تو کوچه

راه میره داد میزنه …

چی شده؟

کی تو این سرما و یخبندون برف

اومده از خونه بیرون، داره فریاد میزنه!؟

-

سرا از پنجره ها اومد بیرون

بچه جون!

توی این تنگ غروبْ آخر روز

توی این سرما وسوز

چی میگی؟ کجا میری؟

زود برگرد که سرما میخوری!

سینه پهلو میگیری!

-

من میرم ابرا رو جارو میکنم

من میرم برفا رو پارو میکنم

راه در ابرای پربرف و سیاه وا میکنم

عاقبت خورشیدو پیدا میکنم

هر کی خورشیدو میخواد

پاشه دنبالم بیاد!

میدونین!؟ اگه با هم فوت بکنیم

ابرا رو باد میبرهْ بهار میشه

وقت کشت و کار میشه

همه آستینا رو بالا میزنیم، کار میکنیم

میریم و خورشیدو بیدار میکنیم …

-

همه گفتند: پسربچه ی خوب!

توی این تنگ غروب

چرا تنها بیرون از خونه شدی؟

مگه دیوونه شدی؟

مگه ابر و آسمون به حرف پوچ من و توست؟

صبر کن کجا میری؟

فکر این کن که به جائی برسی

پول درآری، به نوائی برسی

نکنی کاری که تنها بمونی

توی راه زندگی جا بمونی

مبادا تو این راها پا بذاری

تو پسر چیکار به این کارا داری؟!

این کارا حاصل بد داره حسن

حالا اومد نیومد داره حسن

مبادا حرف ما رو رد بکنی

باز از این فکرای بد بد بکنی!

-

چی میگین فکرای بد بد کدومه؟

قصه ی اومد نیومد کدومه؟

شماها فکرای واهی میکنین

تو لجن دنبال ماهی میکنین

توی تاریکی این قبرستون

زندگی کردنْ مال خودتون!

هر کی خورشیدو میخواد

پاشه دنبالم بیاد!

-

ناگهان درهای بستهْ وا شد

های وهوی بچه هاْ بر پا شد

ما میریم ابرا رو جارو میکنیم

ما میریم برفا رو پارو میکنیم

راه در ابرای پربرف و سیاه وا میکنیم

ما میریم خورشیدو پیدا میکنیم

هرکی خورشیدو میخواد

پاشه همرامون بیاد!

-

ساعتی بعد که در کوهستون

ابرا کم کم پایین میومد

برف سنگین میومد

بچه ها در مه و برف انبوه

رفته بودند به سینه کش کوه …

هوا تاریک شده بود

میومد از همه جا زوزه ی گرگ

برف بود و مه و تاریکی شب

بچه ها خسته و درمونده و زار

سخت درپنجه ی بیماری و تب

-

ابرها از یک سو : بوم بوم بوم

گرگها از یک سو: عو عو عو

هرکی جرات میکنه بیاد جلو!

-

پسرکها ناگاه

چوبدستیهاشون بر سر دست

حمله کردند به گرگهای سیـاه

حسنک ما میمونیم و تو برو!

گرگارو ما میرونیم و تو برو!

حسنک تو گوش ماس حرفای تو

حسنک تو خاطر ِ ماس جای تو

حسنک دست خدا همرای تو!

-

برفْ بود و مه و تاریکی شب

حسنک زخمی بود، سخت در پنجه ی بیماری و تب

باز بالاتر رفت، باز هم بالاتر

فکر میکرد به خورشید، نه تاریکی شب

فکر میکرد به خورشید، نه دشواری راه

فکر میکرد به خورشید، نه بیماری و تب

-

باز بالاتر رفت، باز هم بالاتر

رفت بالاتر از ابر ِ سیاه

رفت بالاتر از برف سفید

رفت و بر قله رسید …

-

داد زد: ای خورشید!

اومدم ابرا رو جارو بکنم

اومدم برفا رو پارو بکنم

راه در ابرای پربرف و سیا وا بکنم

اومدم تا تو رو پیدا بکنم …

-

گرگها زوزه کشون

ابرها نعره زنون

گرگها: عو عو عو

ابرها: بوم بوم بوم

حسنک غرقه به خون …

-

لحظه ای بعد که خورشید از دور

به صدای حسنک شد بیدار

سر درآورد و جهان شد پرنور

دید بر قله ی اون کوه بلند

حسنک از غم و سرما بیتاب

سرد و بیروح فرو رفته به خواب

رفته اما توی دهکوره ی دور

توی گوش بچه ها

توی اون کوه بزرگ

همرای هوهوی باد

همرای زوزه ی گرگ

توی گوش سنگها و صخره ها

توی گوش دره ها

نعره های حسنک مونده به جا …

-

من میرم ابرا رو جارو میکنم!

من میرم برفا رو پارو میکنم

راه در ابرای پربرف و سیا وا میکنم

عاقبت خورشیدو پیدا میکنم

هرکی خورشیدو میخواد

پاشه دنبالم بیاد!


محمد پرنیان

۱۳۴۹

هیچ نظری موجود نیست: