چهارشنبه

درد و بی خوابی

از دست رفتن دو روزنامه نگار جوان ؛ امیر زمانی فر و رزا آژیری متاسفم کرد. دیشب کلی اشک ریختم ، با خواندن هرجمله ای که دوستانم توی فیس بوک می نوشتند انگار غم ام تازه تر می شد و غمگین تر می شدم، توی این وقت ها من از تلفن می ترسم. حتا وقت فرستادن کارهای روزانه که باید ایمیلی را برای بخشی از دوستان بفرستم و مجبور بودم اول همه اسم ها را سلکت کنم، وقتی می خواستم اسم آنها که لازم نیست مطلب را برایشان بفرستم از لیست خارج کنم، اسم امیر زمانی فر و ایمیلش را که دیدم دوباره بغضم شکست. نمی دانستم باید چه کنم بفرستم یا نه، اما خودم را زدم به ندانستن و باور نکردن و باز او را هم در لیست قرار دادم. انگار که اتفاقی نیفتاده است.
دیشب خیلی با خودم کلنجار رفتم که بخوابم، نمی توانستم. چند روزی می شد قلب و دست چپم به شدت درد می کرد، سرما خوردگی شدید ،سیگار زیاد و خبرهایی که رسیده بود هم مزید برعلت نمی گذاشت بخوابم، مدام به این بچه ها فکر می کردم و البته به مهین گرجی که توی اغماست .
وقتی به مهین فکر می کردم همه چیز مثل یک فیلم از جلوی رویم رد می شد انگار، از تازه ترین گفت و گویمان ، از عصبانیتش از دست خبرنگارهای خارجی که بلد نبودند با احمدی نژاد مصاحبه کنند، حرفهایی که بعضی وقت ها پای چت کردن با هم رد و بدل کرده بودیم، همینطور کلمات و جملاتش از جلوی چشمم می گذشت از حرفها و پرسش هایش در باره انتخابات، درباره موسوی و این که آیا باید اصل شرکت در انتخابات را پذیرفت. ذهنش پرسشگر است همیشه این دختر، و از آن دست کسانی است که باید با او بحث کنی ، با دلایل قانع کننده سفت و سخت شاید بتوانی نظرش را جلب کنی، کلن روحیه ی انتقاد گری در خونش هست انگار.
توی همین فکر ها بودم یک آن دیدم در تحریریه روزنامه ایران روی صندلی های یشمی رنگ در کنار بیژن کیامنش جلوی در ایران جوان و ایران ورزشی نشسته ام ، هنوز وقت خبر نیست و میزها تقریبن خالی اند، ما با لیوان های بزرگ چایی در دست نشسته ایم، روبرویمان همکارانی مثل سهیل معینی ، فرین عاصمی ، سوسن صادقی هستند، کنارمان سعید افسر مشغول به کاراست سرش توی صفحه بزرگ گزارش،پشت سرمان آقای ضرابی توی دفتر سردبیری ایران جوان است و انگاردارد به کسی فحش می دهد! من دارم سیگار می کشم و با بیژن (که هرجاهست سلامت باشد) داریم گپ می زنیم، مهین گرجی با قد افراشته و یک مانتوی بلند سورمه ای رنگ و با چهره دوست داشتنی و آرامش ، وارد می شود با هم سلام و احوال پرسی می کنیم مثل همیشه و از کنارمان رد می شود، می رود توی سالن ایران ورزشی، بیژن می گوید خیلی دختر نازنین و خانمی است ، من هم حرفش را تایید می کنم و می گویم من همش دعا می کنم که به هوش بیاد!! بیژن می گوید ؛حالت خوبه و من ...
احساس می کنم دارم خفه می شوم، انگار پتو مثل یک بختک افتاده روی سرم ، دستانم توان ندارند پتو را کنار بزنم ، دارم می میرم، یک آن انگار که از زیر آب سرم را می خواهم بالا بیاورم با تمام نیرویم به سمت بالا حرکت می کنم و از خواب می پرم.
قلبم باز به شدت درد می کند، بلند می شوم، دستم را روی موس لپ تاپم می چرخانم، فیس بوک را رفرش می کنم به امید خبری خوب از مهین، می بینم همچنان دوستان متاثرند از مرگ نابهنگام دو دوست جوان . همه جا را زیر و رو می کنم بلکه ببینم مهین به هوش آمده است؟ ناامید نمی شوم ایمیلم را چک می کنم، همه جا دنبال یک خبر خوب می گردم. هنوز کسی این خبر خوب را منتشر نکرده ،سیگاری روشن می کنم.وقت سپیده است، آرزو می کنم که مهین عزیز را دوباره سلامت ببینم، دوست دارم یکی از همین شبهای آینده دوباره ببینم که چراغش روشن است ...

پس نوشت: دکتر توصیه کرد هروقتی درد قلبت بیشتر از پنج دقیقه شد خودت را بیمارستان برسان و یا خبر بده، هنوز جواب نوار قلب و آزمایش خونم را هم نداده است ، تازه یک آزمایش دیگر هم برایم نوشته که یک چکاپ کلی دیگر است. اما دکتر ها کلن حرف مفت زیاد می زنند (دوستان دکتر ببخشند)، فعلن یک خبر خوب از مهین می تواند حالم را تا مدتها خوب کند.

پنجشنبه

آن را که منم منصب معزول کجا گردد‏


نان پاره زمن بستان جان پاره نخواهد شد
آواره عشق ما آواره نخواهد شد

آن را که منم خرقه عریان نشود هرگز
وان را که منم چاره بیچاره نخواهد شد

آن را که منم منصب معزول کجا گردد
آن خاره که شد گوهر او خاره نخواهد شد

آن قبله مشتاقان ویران نشود هرگز
وان مصحف خاموشان سی پاره نخواهد شد

از اشک شود ساقی این دیده من لیکن
بی نرگس مخمورش خماره نخواهد شد

بیمار شود عاشق اما بنمی میرد
ماه ار چه که لاغر شد استاره نخواهد شد

خاموش کن و چندین غمخواره مشو آخر
آن نفس که شد عاشق اماره نخواهد شد

حضرت مولانا