همین دی شب، یعنی همین شب کریسمس این جا ، بلا یی از آسمان و توسط زمینی ها بر من نازل شد که نپرسید. ساعت حدود 8 و نیم شب به قصد خرید یک پاکت سیگار از خانه زدم بیرون. اصلن داشتیم توی خانه با بچه ها فیلم می دیدیم و من چون از این فیلم های فلسفی خوشم نمی آید از فرصت آمدم سواستفاده کنم که اتفاقن چقدر هم این دوستان ما اصرار کردند که نرو حالا و این جا سیگار هست و از این حرف ها ، اما انگار مرگ خبرم کرده باشد گفتم نه می روم تا مارکت سر کوچه و زودی برمی گردم. توی کوچه هنوز بیست متری بیشتر نرفته بودم که یک اتومبیل سواری آن هم با رنگ خاکستری به آرامی از کنارم گذشت و در حین گذشتن اتومبیل من لحظه ای احساس کردم که ضربه سنگینی به سمت چپ سرم وارد شده است. داغ شدم و تا از گیجی خارج بشوم و به خودم بیایم احساس کردم که اتومبیل دارد تند دور می شود. نمی دانم چه بود و چه طور به کله ام اصابت کرد اما همان وقت احساس کردم صورتم داغ شده ، دست که به صورتم بردم دیدم خیس خون شد. با این که چندان خونی در بدنم نیست اما نمی دانم چه طور صورتم غرقابه خون شده بود.طوری که حتی دستکش هایم هم خیس شدند. توی این گیر و دار اتومبیل هم با سرعت دور می شد و من هنوز گیج این بودم که از مسافران اتومبیل خورده ام یا بلایی از آسمان بر من نازل شده ، حتی به آسمان نگاه کردم ولی جز کابل های برق که آرام و ساکت بودند چیزی ندیدم. دیگر حتی دید چشم هایم هم تار شده بود و کمی هم ترسیده بودم. توی کوچه هم کسی نبود، به طرف خانه برگشتم و توی راه به این فکر می کردم که از کجا و از چه کسی ، آن هم برای چه خورده ام؟
به خانه که رسیدم ، دوستانم توی خانه وحشت زده شدند و من تازه فهمیدم که زخم جای بدی است. با دستمال که صورتم را از خون پاک می کردم رفتم طرف آیینه و نگاه کردم، درست گوشه چشم چپم از زیر ابرو و بالای پلک تا پایین کیسه چشم چاک عمیقی خورده بود. عجب . خودم هم بیشتر ترسیدم و چشم دیگرم را بستم تا ببینم کور شده ام یا نه ؟ می دیدم اما کمی تار. امینه زحمت کشید و زنگ زد به 911 که همان اورژانس خودمان است. شانس آوردم که با دو شیرزن زندگی می کنم( ناهید از شیرزنان مملکت خودمان ودیگری امینه از شیرزنان کشور ترکیه ) وگرنه معلوم نبود به چه سرنوشتی دچار می شدم. تا اورژانس سر برسد تحت مراقبت های نیمه پزشکی این دو نفر قرار گرفتم . بعد اورژانس هم که آمد، ( این جا اورژانس شامل یک آمبولانس ، یک ماشین بزرگ آتش نشانی و یک اتومبیل پلیس می شود) یک مقدار خونریزی چشمم بند آمده بود، اما همچنان می آمد و پلیس هم توی این هیر و ویر سوالاتش را می پرسید که مثلن راننده اتومبیل را دیدی، یا پلاکش چه شماره ای داشت ؟ و از این سوالات. درنهایت به نشان دادن محل اتفاق رضایت دادند که با آمبولانس به بیمارستان بروم. توی راه وقتی ازوسایل آمبولانس و امکاناتش مطمئن شدم ، خیالم راحت تر شد و چند تا عکس جانانه از سر و صورت خونین و چشم نیمه ناقص انداختم. امینه هم که بنده خدا با من به بیمارستان می آمد توضیح داد که در این مواقع معمولن مجروح باید روی برانکارد دراز بکشد و من هم از خجالت حرفش روی صندلی آمبولانس نشستم.
در بیمارستان هم یک سه ساعتی معطل شدیم ، اما در نهایت یک دکتری هم شب کریسمسی پیدا شد که زخم ما را ببیند و بخیه کند. امینه بنده خدا تا آن وقت دوام آورده بود و مدام نگران من بود، وقتی دکتر داشت سوزن بی حسی را به صورت و چشمم می زد من مجبور بودم چشمم را ببندم و بعد که شروع کرد به باز کردن ودوختن زخم من از امینه با چشمان بسته پرسیدم که تو اینجایی؟ آن بنده ی خدا هم گفت بله و گویا توی همین موقع چشمش به نوع دوختن زخم چشمم می افتد و از روی کنجکاوی نگاه می کند. بعد که دکتر کارش تمام شد و گفت می توانی چشمانت را باز کنی دیدم رنگش عین گچ سفید شده است. بگذریم با کلی مکافات و چشم و صورت بخیه شده برگشتم خانه. حیف شد به گمانم جای این زخم تا همیشه روی چشم و توی صورتم باقی بماند. فقط از این جای قضیه لجم می گیرد که هنوز نفهمیده ام که از چه کسی و برای چه چنین زخمی را به یادگار باید نگه دارم. پلیس که می گفت در چنین شبها و روزهایی خیلی باید مراقب باشید چون آدم مست و خل و چل در خیابان فراوان است. تازه یکی از پلیس ها گفت تو خیلی خوش شانسی و باید بروی توی لاتاری این هفته شرکت کنی چون کور نشده ای .وقتی پلیس این مملکت این طور می گوید ببینید چه خبر است. ولله که آخر امنیت همین جاست.
بهر حال حالا به شدت یاد فیلم "صورت زخمی" افتاده ام و احساس آل پاچینویی فراوانی به من دست داده است. این هم ماجرای کریسمس و صورت ناقص شده ی ما. حالا درست که بی ریخت بودم ولی گویا این طور وحشتناک هم خواهم شد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر