پنجشنبه

چشم هایش دوست تان دارد

توی این مدت خیلی دلم می خواهد که بیشتر توی چشم هایش بنویسم ، ولی این روزها یک مقداری گرفتار کار خوب و دوست داشتنی ای شده ام که کمتر وقت می کنم هم این جا بنویسم و هم نوشته های دوستانم را ببینم. البته توی فیس بوک از حال بعضی از دوستان که می بینم شان باخبرم ولی خب کمتر توانسته ام نوشته هاشان که بیشتر دوست شان دارم و برایم رنگ و طعم دیگری دارد، را بخوانم.
گفتم بیایم بنویسم درست که کمتر این جا می نویسم ولی با این حال تمام کسانی که به چشم هایش سر می زنند را همچنان دوست دارم و مخلص همه شان هم هستم. یعنی این که چشم هایش چه ساکت باشد و چه حرف بزند به شما فکر می کند.
خب امروز پنج شنبه است و روز تعطیل ایران خودمان، پنج شنبه ها برای خودم تا وقتی توی کشور عزیزمان بودم رنگ و بوی دیگری داشت ،بخصوص پنج شنبه های باهاری، یک رنگی شبیه عشق. شاید آبی نمی دانم شاید هم قرمز. یک ترانه ای به زبان ترکی هست که خیلی دوستش دارم و گاهی زمزمه اش می کنم. نام ترانه هست ؛ عشقم. اسم خواننده اش هم هست؛ یونجا . گفتم ویدیو اش را بگذارم این جا تا یادتان باشد که من عاشق چشم هایش و شماها هستم. البته این ترانه را گذاشته اند روی تصاویر یک سریال تلویزیونی با نام زیر درختان ایهلامور که آن هم زیباست. پس با عشق ، این ویدیو را تقدیم به همه ی شما می کنم.(از اول و کامل گوش کنید شک ندارم لذتش را می برید حتا اگر تمام کلماتش را متوجه نشوید .خلاصه کلامش این است؛ عشقم را نمی توانی فراموش کنی)

یکشنبه

تفاوت

فاصله ها زیاد است بین نسل من با نسل های گذشته ، بچه هایی که در اوایل دهه پنجاه تا زمان انقلاب به دنیا آمدند و کودکی شان با سالهای اول جنگ و کشت و کشتار و موشک و موشک باران همزمان شد و از طرفی گرفتار و شاهد کشتارهای سیاسی و فضای بسته ی ابراز عقیده بودند. نسلی که نوجوانی اش با گشت های تامین و کمیته های انقلاب اسلامی سرکوب شد و پوشیدن یک پیراهن آستین کوتاه برایشان محال بود. نسلی که نوجوانی و جوانی اش همزمان شد با سازندگی ! و هر روز در سه چهار روزنامه مهم کشور خبر احداث یک سد را خواند بر یک رود خروشان.
با این حال ولی تفاوت زیادی است بین نسل ما و نسل های گذشته. ما در تمام آن سالها که کودک بودیم و نوجوان و جوان مشغول خواندن و دیدن بودیم. مشغول شنیدن. نسل ما تشنه ی دانستن بود و هست ، چرا که تمام محدودیت هایی که بر ما اعمال شده بود مارا تحریک می کرد که بیشتر بخوانیم، بیشتر ببینیم ،بیشتر فکر کنیم و بیشتر بدانیم.
ما با خواندن یک کتاب "مادر" یا "چه باید کرد؟" مارکسیست و کمونیست نشدیم،همانطور که انبوه درس های دینی و مذهبی درکتاب های آموزشی و کتابخانه های کشور ما را حزب اللهی و خشک مقدس به بار نیاورد. برای ما خواندن کتاب ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی ایدیولوژی نبود. ما می خواندیم که بدانیم، می خواندیم که بفهمیم. فهمیدن که این که در کجای جهان ایستاده ایم و چرا ؟ برای مان مهم تر بود.
برای ما نوشتن شعار مرگ بر یا زنده باد روی دیوار پرت فلان محل به معنی مبارزه سیاسی نبود و نیست.برای من یکی از این نسل ،آنهایی که در کشاکش انقلاب و پس از آن کشته شدند همان قدر ارزش دارند که آنهایی که در جنگ هشت ساله کشته شدند.
برای من و ما صمد بهرنگی به این دلیل جاودانه نبود و نیست که در رود ارس غرقش کرده باشند ، عمو صمد برای ما به این دلیل جاودانه است چون از عشق ، زندگی و برابری و هدف دار بودن می نوشت. محمد مختاری و محمد جعفر پوینده برای ما تنها به این دلیل اهمیت ندارند که توسط وزرات اطلاعات کشته شده باشند، نه ، آنها برای ما مهم هستند چون با شعرها، نوشته ها و ترجمه هایشان به ما می آموختندو می آموزند.
برای من یکی از این نسل با این که انتقادهای فراوانی به نظام و حاکمیت اش دارم ، هاشمی رفسنجانی یک سیاستمدار کامل است که بین او که الفبای سیاست را خوب می داند با خیلی های دیگر تفاوت فراوانی می بینم. من هاشمی رفسنجانی را خدای پشت پرده حکومت نمی دانم که هر اتفاق ناخوشایندی توی این سی سال افتاده را به پای او بنویسم. حتا توی انتخابات گذشته خودم را متقاعد کردم که به ایشان رای بدهم(برای اولین بار در عمرم) و دادم و دوستانم را هم مجاب کردم که ای کاش همه چنین می کردیم. امروز هم با علاقه به حرف ها و برنامه های آقایان موسوی و کروبی توجه می کنم چرا که معتقدم قادر به اصلاح هستند و حداقلش این است که وضع مملکتمان با مردمانش بدتر از این نمی شود که هست و حتا بلکه حرکتی رو به جلو داشته باشد.نه این که از این آقایان و یا آقای هاشمی رفسنجانی انتقاد نداشته باشم، دارم، اما با درکم از شرایط حال ترجیح می دهم حالا سراغ انتقاد نروم.
تفاوت من و نسل ما با نسل های گذشته زیاد است. نگاه مان به زندگی ،به آدم ها و شاید در همه چیز باهم فرق می کند. ما کار حزبی و سازمانی و گروهی نکرده ایم اما تنها نوشتن و یادآوری گاه یک اسم ،یک کتاب یا یک برنامه تلویزیونی یا یک مجله هم می تواند نسل میلیونی ما را با هم پیوند بدهد. نسل ما فکر و حرف مشترک دارد چون درد مشترک دارد، نسل ما درحالی که جدا از هم و بی برنامه است از هزار حزب و سازمان و گروه بهتر می فهمد ، بهتر کار می کند ، بهتر مبارزه می کند. نسل ما گذشته ی سیاه ندارد که امروز بخواهد به هر ترتیبی توجیه اش کندو همه چیز را سیاه و سفید ببیند. نسل ما از خلق و مبارزه برای خلق حرف نمی زند چون خودش خلق است ، خودش ملت است و برای بودن خودش زندگی می کند. نسل من و ما از هرچیزی که به جنگ و خونریزی ختم شده و می شود فرار می کند چون به اصلاح اعتقاد دارد. چون تاریک و روشن نمی بیند بلکه رنگ ها را ازهم تشخیص می دهد. چون ایران را آباد می خواهد ، چون سرزمینش را دوست دارد.

پس نوشت: دی شب با دوستانی حرف افتاد درباره انتخابات، بحث رسید به موسوی و کروبی، منتها تفاوت سن و سال مان کار را کشید به بازخوانی تاریخ. نشد که بیشتر حرف بزنیم وقت تنگ بود و یادآوری خاطرات تاریخی دوستان هر کدامش یک رمان هزار صفحه ای. بنا شد در دیداری دیگر پیش از انتخابات باهم گپ بزنیم ولی نگاه این دوستان به انقلاب و بعضی شخصیت ها و نوع تحلیل شان از شرایط مرا سخت متعجب کرد بخصوص حرف یکی از دوستان درباره مرگ صمد بهرنگی و دفاع من از هاشمی در انتخابات گذشته موجب شد این سطرها را بنویسم، ولی حالا که نگاه می کنم می بینم شاید خیلی هم بی راه رفته باشم و پرچانگی. باقی حرف ها بماند برای بعد

شنبه

تساوی

معلم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی ‌آخر کلاسی ها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد
برای آنکه بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان
تساوی های جبری را نشان می داد
خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت
یک با یک برابر هست
از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید به پا خیزد
به آرامی سخن سر داد
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
معلم
مات بر جا ماند
و او پرسید
گر یک فرد انسان واحد یک بود آیا باز
یک با یک برابر بود
سکوت مدهوشی بود و سئوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد
آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود
وانکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت
پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که صورت نقره گون
چون قرص مه می داشت
بالا بود
وان سیه چرده که می نالید
پایین بود
اگریک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفت خواران
از کجا آماده می گردید
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟
یا که زیر ضربت شلاق له می گشت ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟
معلم ناله آسا گفت
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید
یک با یک برابر نیست

پس نوشت: این شعر خسرو گلسرخی را بسیار دوست دارم، شاید خواندنش این روزها بی مناسبت نباشد

سه‌شنبه

وقتی از انتخابات حرف می زنیم ...

وقتی از انتخابات حرف می زنیم در واقع باید از خودمان بپرسیم که از چه چیزی حرف می زنیم؟
راستش این روزها هر خبرگزاری داخلی و یا هر وبسایت خبری را که باز می کنم کمتر می شود اخبار و گزارش هایی خواند که رنگ و بوی انتخاباتی نداشته باشد. به عبارتی این بحث انتخابات ریاست جمهوری دهم نه تنها خبرگزاری ها و وبسایت های خبری و روزنامه ها که خیلی از وبلاگ ها را هم به تسخیر خودش در آورده است و درست درهمین وقت است که این سوالی که اول همین پست آوردم توی ذهنم تکرار می شود.
نمی دانم چرا نمی توانم خودم را قانع کنم که این ماجرایی که قرار است در خرداد ماه اتفاق بیافتد ، اسمش انتخابات است. البته نه این که اصلن ندانم بلکه دلایلی برای این تردیدم دارم، یک دلیل بزرگش شاید این باشد که همیشه برای خودم پرسش هایی داشته ام که این قضیه را برایم با شک و شبهه همراه کند. با این همه اما چون اخبار و نوشته های روزانه فارسی را دنبال می کنم این روزها مجبور می شوم که به این مساله هم فکر کنم.
یکی از پرسش های بزرگم مثل خیلی های دیگر همواره نظارت شورای نگهبان است بر این انتخابات و این که در حقیقت آنها هستند که انتخاب می کنند نه مردم. اما از این مساله که بگذرم برایم این مساله پررنگ می شود که در مملکتی که تاب و تحمل گروه های سیاسی و بخصوص جناح حاکم بر دولت بسیار کم است و کمتر می توانند حرف و یا عقیده مخالفشان را تحمل کنند چطور می شود که چیزی به نام انتخابات برگزار شود.
مثلن همین امروز که خبرها را مرور می کردم این گفته های کامران دانشجو ، رییس ستاد انتخابات کشور که در روزنامه اعتماد منتشر شده بود این شک و شبهه را برایم بیشتر کرد .
او گفته بود«از من انتظار نداشته باشيد از دولت دفاع نکنم. دفاع نکردن از دولت انتظار بيهوده يي است چرا که معتقدم اگر اين کار را نکنم به موقعيتي که در آن قرار گرفته ام خيانت کرده ام.»
یعنی واقعن وقتی چنین شخصی رییس ستاد انتخابات یک کشور است و کسی است که باید با بی طرفی کامل سخن بگوید بخصوص حالا که به چنین پستی رسیده ، می شود به سلامت آن انتخابات اعتماد کرد؟ برای من یکی که دشوار است. همین آقایان زمانی که در سال 84 دولت هنوز در دست اصلاح طلبان بود با ضرب زور و تقلب و هزار ترفند دیگر نتیجه را به نفع خودشان کردند، حالا که دولت هم دست آن هاست آیا می شود انتظاری دیگر داشت؟ نمونه های زیادی از کم تحملی و تقلب و فریب می شود پیدا کرد که مدام شک و شبهه را در ذهن بیشتر کند، مثل همین ماجرای توزیع سیب زمینی رایگان بین عامه مردم بخصوص قشر ضعیف و فقیر جامعه، یا پرداخت وجه نقد به کارمندان و یا پرداخت سکه به عنوان هدیه تولد به کارمندان ارگانهای خاص و... برای جلب رضایت و گرفتن رای.
می دانم بسیاری از دوستانم ، ذهن شان مشغول این انتخابات است و ترجیح می دهند که تغییری در دولت بوجود بیاید اما به گمانم این مساله خیلی دور از دسترس است. البته به گمانم دور بودنم از کشور شاید موجب شده که نسبت به این تغییر بی تفاوت باشم چرا که اگر آنجا زندگی می کردم چه بسا که حالا این مساله برای من نیز اهمیت پیدا می کرد. با این حال اما فکر می کنم که حتا اگر کسانی هنوز امیدوار به تغییراند ،باید در کشوری که لااقل مسایل سیاسی اش روی اصول رایج نمی چرخد از کاندیداهای مورد نظرشان بخواهند تا چنانچه قدرت را بدست آوردند لااقل منفعل بودن را بگذارند کنار. نشود که دوباره قائله مجلس پنجم را شاهد باشیم، بگیروببندهای قوه قضاییه و وزارت اطلاعات و نیروهای خودسر را شاهد باشیم ، نشود که دوباره از مجلس قهر کنند و بگویند ما استعفا می دهیم، نکند بازهم دولت مدارا برپا کنند. بلکه قول بدهند اگر قدرت را بدست می گیرند لااقل سکان دست خودشان باشد. از دولت حاضر و جناح مقابلشان درس بگیرند لااقل.
پرچانگی کردم، بقیه اش بماند برای بعد، حتمن در روزهای آینده از این ماجرا بیشتر خواهم نوشت ...

دوشنبه

دوباره...

حالا نزدیک به یک ماه است که توی چشم هایش چیزی ننوشتم، راستش برای همین هر روز هم که آمدم بنویسم انگار که انگشتانم را جادو کرده باشند روی کیبرد خشک شان می زد.حرف ها و نوشتنی ها توی فکر زیاد بود ولی نمی دانم چرا دست ها یاری نمی کردند. خلاصه این که دردی دارد ننوشتن این جا، گاهی اوقات توی همین مدت بدجوری مرا عذاب داد.
حالا خودم را مجبور کردم حتمن این چند سطر را این جا بنویسم تا مجبور باشم از فردا حتمن دوباره شروع کنم به نوشتن، راستش من چشم هایش را جور دیگری دوست دارم و اصلن به چشم تنها وبلاگ نگاهش نمی کنم، این جا برایم جایی فرای این حرفهاست. دوستان چشم هایش را هم بیش تر دوست دارم و توی این مدت البته کمتر اما خواندمشان. حالا ولی دوباره آغاز می کنم به نوشتن و خواندن، آن هم در سال گاو.