یکشنبه

برای میرزا کوچک خان


درست در چنین روزی میرزا کوچک خان جنگلی و بانی اولین و تنها جمهوری سوسیالیستی در ایران توی کوه های خلخال یخ زد. میرزا می خواست با یاران آزاده اش عدالت را برقرار کند و تمام سعی اش را هم کرد، اما خیانت کاران که همیشه توی تاریخ مان بوده و هستند امانش ندادند.(مثل همین خیانت کاری که پست پایین معرفی کرده ام) نهضت جنگل هر چند در آن مقطع شکست خورد و هزاران جنگلی کشته شدند اما مادام که گیلان و تاریخ باشد ، تاثیر گذار خواهد بود و هر وقت از یک گوشه ای از کشورمان سربلند می کند. چنان چه سالها بعد در سیاهکل آمد که دوباره پابگیرد اما باز نشد. می دانم دوباره روزی کسانی از سرزمین مان با همان آرمان های میرزا دوباره سر بر می آورند و برای برقراری عدالت که این روزها به شدت نایاب است مبارزه خواهند کرد. دور نیست آن روز.
امروزه خیلی ها سعی می کنند شخصیت و مقام میرزا را به نفع حکومت مصادره کنند اما کسانی که کمی در تاریخ مطالعه دارند می دانند که جنبش جنگل و مقام میرزا هیچ ربطی به جمهوری اسلامی و اهداف پلیدش ندارد.
من میرزا کوچک را دوست دارم و برایش به عنوان یک آزادی خواه تا روزی که زنده باشم احترام قائلم. نه این که برایم گیلک بودنش خیلی اهمیت داشته باشد، نه ، او را نیز مثل تمام آزادی خواهان ایران دوست دارم هر چند به گیلانی بودنش هم افتخار می کنم.

ترانه میرزا کوچک خان با صدای ناصر مسعودی را این پایین می گذارم تا با هم بشنویم :




میرزا کوچک خان در بالاترین


میرزا در ویکی پدیا( البته اطلاعات اش کاملن درست نیست اما بهتر از هیچ است)

پاداش خیانت

روزنامه جام جم نوشته عزت ضرغامی رییس صدا و سیما با تجلیل از فریدون جیرانی گفته که ؛ جیرانی خدمت بزرگی به جامعه روشنفکری کرد.
چنین انتظاری هم می رفت که پس از پایان نمایش مسخره و بی معنی سریال مرگ تدریجی یک رویا ، صاحب که همان ضرغامی باشد دست نوازشی روی سر گربه دست آموزش بکشد که این روزها خیلی توی صدا و سیما فعال است و مدام دم تکان می دهد.(دوستان گربه دار مرا ببخشند چون برای سگ ارزشی بیش از گربه قایل بودم از سگ استفاده نکردم شما که گربه دارید می توانید آن حیوان دست آموز را سگ بنامید)
ضرغامی همچنین در این مراسم در تعریف و تمجید هنر! جیرانی گفته«اين مجموعه تلويزيوني با آسيب‌شناسي دقيق و دلسوزانه به جامعه روشنفكري كشور خدمت بزرگي كرده است. در اين سريال، خطر ناتوي فرهنگي و سرمايه‌گذاري دشمنان انقلاب بر روي نخبگان جامعه بويژه در عرصه هنر، ادبيات و داستان‌نويسي بخوبي تصوير شده است»
اگر توی ایران بودم حتمن سری به فریدون جیرانی می زدم و توی چشم هایش نگاه می کردم و به او می گفتم که این کاری که تو کردی از خیانت هم بدتر بود. شاید هم چند حرف آب دار هم می زدم که تا آخر عمرش بسوزد.
تا امروز توی این وبلاگ که حالا وارد چهار سالگی اش می شود به هیچ کسی توهین نکرده بودم ، اما دوست دارم در این جا و در همین لحظه به فریدون جیرانی توهین کنم. همین.

پس نوشت: خیلی عصبانی ام ، دور وبرم کسی نباشه!
درهمین باره گزارشی از اعتماد:
حرف حسابی میان نقد ها ندیدم


حقیقت دارد

حقیقت دارد
تو را دوست دارم
در این باران
می خواستم تو
در انتهای خیابان نشسته باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران
می خواستم
می خواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در اینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم

احمدرضا احمدی


درهمین باره:
یادگاری یک شاعر

یادگاری

چهارشنبه

در ستایش جنس خوب

باور کنید جنس خوب نعمتی است. من همین حالا که دارم این سطرها را می نویسم از معجزه همین جنس خوب و با کیفیت است. البته باید شرایطش را داشته باشید که بتوانید کیفیت جنس را تشخیص بدهید. از جمعه پیش که این سرما خوردگی لعنتی مرا حسابی از پا انداخت تا دیروز به این معجزه پی نبرده بودم ولی حالا به آن اعتقاد دارم.
دو روز پیش مری عزیز آمد به دیدنم وبا هم رفتیم داروخانه ، آن جا یک قرصی به نام "Contac" برایم گرفت و بعد با هم رفتیم به فروشگاه مواد غذایی و زحمت کشید برایم مقداری "شلغم ناب " و سوپ گرفت و گفت ؛ اگر این ها را بخوری دو سه روزه رو به راهی. من که فکر نمی کردم این طور بشود چون خیلی حالم خراب بود و اصلن نمی توانستم هیچ چیزی بخورم، ولی حالا بعد از دو روز به کیفیت شان پی برده ام. مخصوصن این شلغم که خیلی جنس خوبی بود و با کمکش امروز توانستم کمی سرپا شوم و حرکت کنم. حالا دیگر به گمانم این هفته سخت و بی خود را پشت سر گذاشته باشم.
هدف از نوشتن این چند خط این بود که شما را با فایده های جنس خوب آشنا کنم تا اگر خدای ناکرده به سرماخوردگی دچار شدید از خوردن شان دریغ نکنید. البته امیدوارم دوستان با کیفیتی چون مری هم در نزدیکی شما باشند.

پس نوشت: الان که داشتم به این شلغم در ویکی پدیا لینک می دادم یک لحظه بدجوری دچار افسردگی اینترنتی شدم، این شلغم چه قدر محبوب و مشهور است. توی گوگل سرچش کنید ببینید چه قدر نوشته و لینک درباره اش پیدا می کنید. واقعن جنس خوب چیه لعنتی.

دوشنبه

برای حفظ روحیه؛ بو گالا داشلی گالا

چون هنوز حال خوبی ندارم و حسابی این سرما خوردگی مرا از پا درآورده و هیچ دوپینگی در دسترس نیست که از این شرایط خارج شوم بنابراین سعی کردم که با موسیقی درمانی خودم را کمی سرحال بیاورم.
این تصنیف زیبا و شاد آذری که همین پایین است را هنرمندان زیادی به زبان ترکی اجرا کرده اند، من خودم اجرای سه نفر را خیلی دوست دارم. اولین اش اجرای زارا است(زارا را خیلی دوست دارم چون روی موسیقی و شعر فوکلوریک ترکی خیلی کار می کند)، دومی اجرای احمد کایا و سومی اجرای برلیانت داداش او (یا داداش اف) .
حالا که چند بار این ترانه ی زیبا را شنیده ام کمی احساس سرزندگی می کنم، به شما هم توصیه می کنم که اگر شرایطش را دارید اول از همه صدای بلندگو ها را تا می توانید بلند کنید و بعد بشنوید و ببینید. (گفتم اگر شرایطش را دارید!)
اسم ترانه ؛ بو گالا داشلی گالا
اجرا ؛ زارا

شنبه

سرما خوردگی بدتر از سرخوردگی

الان دو روز است که سرما خورده ام بد جور، حال ندارم و حسابی تن و بدنم داغ است. دو جعبه دستمال کاغذی تمام کرده ام توی این دو روز و شب . شب ها که اصلن خوابم نمی برد و حسابی عذاب می کشم. داشتم فکر می کردم که چه طور است که آدم سرما می خورد؟ واقعن ، من که هنوز نفهمیده ام. با این که حالا دیگر به سرمای کانادا عادت کرده ام و حسابی پوستم کلفت شده، دیگر اصلن فکرش را هم نمی کردم که با اولین برفی که روی زمین بنشیند به این روز بیافتم. الان چند روزی است که بیشتر شهرهای انتاریو سفیدپوش شده البته مقدار برف در هرجا فرق می کند اما همین مقدار کم هم که باریده مثل این که با خودش کلی ویروس آنفولانزا آورده است. بد مذهب آبریزش بینی و خارش گلو و چه می دانم تب اش به جای خود این سر درد هم دیگر نوبر است. توی این حال نه می شود سیگار کشید، نه قهوه خورد، نه نوشیدنی الکی. یعنی اگر هم بخوری یا بکشی بدتر می شوی که بهتر نمی شوی. از سحر تا حالا با این که بازی پرسپولیس خیلی هم حرصم را درآورد ولی فکر کنم چهارتا سیگار کشیده ام که اتفاقن همین حالا هم دارم تاوان اش را پس می دهم. به کلی یعنی این سرما خوردگی آدم را دچار سرخوردگی می کند، شاید هم بدتر.
توی این دو روز و شب از بس که سوپ بسته ام به شکمم، دیگر از هر چه سوپ و لیمو و گوجه فرنگی حالم بهم می خورد. متاسفانه همین حالا هم باید سوپ بخورم و احتمالن بعدش دوباره کلی تب و عرق کنم و از این حرف ها. جالب این جاست اگر هم این جا بروی دکتر ، او با شما هم دردی می کند، فقط همین. یعنی نه قرصی نه آمپولی و نه شربتی. باز خدا پدر دکتر شروین را حفظ کند که مشتی آسپرین و تایلینول داده که بخورم .
خلاصه که حال ندارم اساسی. وگرنه توی وبلاگستان یک از دوستان صدیق و صمیمی محمد حسین صفارهرندی را کشف کرده ام که خیلی به موسیقی علاقه مند است و می خواستم درباره اش بنویسم. حالا بماند سوپ را با قرص ها بخورم شاید توانستم.

پس نوشت: این تنها زندگی کردن هم برای خودش توی این شرایط نعمتی است، چون اگر حالا یکی بود و وارد آپارتمانم می شد احتمالن از انبوه دستمال کاغذی ها و ظروف نشسته و پتو و این همه آشفتگی سکته می زد.

پسا پس نوشت: الان یک روز دیگه هم گذشته و دماغ یا همان بینی سابق ام تبدیل شده به یک توپ بسکتبال و مدام احساس می کنم که هی درحال حرکت یویو است. توی آینه قیافه ام از همیشه خنده دارتر است ، چشمان قرمز و اشک آلود(نه از روی ناراحتی بلکه از روی سرماخوردگی) ، دماغ قرمز و ورم کرده ، گونه ها قرمز، کلن صورت بادکرده و تصادفی و خلاصه خیلی شبیه این دلقک سیرک ها شده ام، البته از نوع بی حالش.

چهارشنبه

Crazy , please come back home

این فقط حرف من نیست که می خواهم افشین برگردد، این خواسته ی میلیون ها طرفدار پرسپولیس است. نگاهی به نوشته ها و حرف های دیگران در اینترنت که جلوه ای از افکار عمومی است این را ثابت می کند. همه امیدوارند که او به خانه اش برگردد. همه می دانند که او با خودش وقار ، شخصیت و دانش و خیلی چیزهای دیگر را به فوتبال ماتم زده ی ایران آورد. همه ی کسانی که دیروز و امروز نگران و ناراحت بوده اند از رفتنش، می دانند او بود که توانست بعد از سال ها مردم را با فوتبال آشتی بدهد.
وقتی آمد به ایران و گفت که پرسپولیس را قهرمان می کند، مردم همیشه ناامید سرزمین مان خندیدند و گفتند؛ نمی داند به کجا آمده است. کمی که گذشت و هفته ها تیم را بدون شکست در صدر جدول نگه داشت آنها که پیش تر به حرف هایش می خندیدند کمی به تلویزیون ها خیره شدند، بازی های پرسپولیس را از خانه تماشا کردند، وقتی در نیم فصل بازهم موفق شد دیگر طاقت نیاوردند و به استادیوم ها رفتند تا در امیدواری او شریک باشند. در نیم فصل دوم همه عاشق اش بودند، همه جا حرف افشین بود، در خانه ، توی تاکسی ، توی خیابان در مدرسه توی پادگان در دانشگاه توی ایران خارج از ایران، همه جا حرف او بود و امیدی که با خودش آورده بود. حتا طرفداران استقلال هم به او علاقه مند شدند.
کاری که او می کرد امید به ساختن و اصلاح بود. کاری که تا یک جایی از پس اش یک تنه برآمده بود اما باقی راه را محتاج کمک بود. مردم کمکش کردند، تشویقش کردند، او هم قلب شیر خودش را با مردم قسمت کرد. امسال ولی خیلی ها می گفتند که بعد از رفتن آخر فصل پیش نباید برگردد، اما او برگشت. این بار هم درسی دیگر با همان لبخند معروفش آورد. او ثابت کرد که می توان همه چیز را از نو ساخت، حتا اگر شرایط عوض شده باشد. او بازهم آمد و ایستاد تا نشان بدهد که اگر بخواهیم ،می توانیم.
کاری به مافیای فوتبال ندارم ، کاری هم به این ندارم که مسولان باشگاه پرسپولیس برای او چه کار کردند و چه نکردند، اما برای مطبوعات ایران ، چه ورزشی و چه غیر ورزشی متاسفم. با این که بیش از 11 سال است که از راه نوشتن توی همین مطبوعات و رسانه ها نان می خورم اما واقعن متاسفم . ما روزنامه نگاری را هم به شیوه درستش یاد نگرفته ایم ، فقط دم دمای ظهر سرمان می اندازیم پایین و می رویم به دفتر روزنامه یا حوزه خبری مان که یک سوراخی پیدا کنیم و بعد از ظهر تا وقت صفحه بندی و چاپ روزنامه انگشت مان را کرده باشیم در یک سوراخی. همین. ما از انتقاد کردن ، فقط کوبیدن و دیدن عیب ها را یاد گرفته ایم. فقط هر روز می خواهیم عیب یکی را بزرگ کنیم یا اگر ایرادی در کارش نباشد یک وصله به او بچسبانیم که مثلن انتقادی کرده باشیم و به رسالت مان! پای بند بوده باشیم، همین.
وقتی توی این چند ماه گذشته روزنامه ها را می خواندم ، این حس بد ، این آموخته بد توی مطالب روزنامه ها برعلیه افشین قطبی بد جوری می زد توی چشم. او با برگشتن دوباره اش به ایران به ما گفته بود که اگر بخواهیم می توانیم، اما دوستان من توی روزنامه ها می خواستند این را به مردم ثابت کنند که «دیدید او هم نمی تواند». همیشه ، هر شب به وقت این جا دم صبح به وقت ایران وقتی روزنامه ها را می خواندم به خودم می گفتم که یعنی چه؟ به خودم می گفتم یعنی دوستان روزنامه نگارم در سرویس های ورزشی و روزنامه های ورزشی آیا هیچ وقت از خودشان نمی پرسند که گیریم این هم رفت و یکی دیگر آمد بعد چه باید کرد؟
مگر نه این که توی این سال های گذشته همین بلا را بر سر حجازی، قلعه نویی، جلالی، فیروز کریمی، دنیزلی، بلاژوویچ ، برانکو، ویه را و یا علی پروین هم آورده ایم. مگر نه این که همه ی این سالها حتا توی مسایل سیاسی و اجتماعی هم راه درست را نشان مردم ندادیم و فقط گفتیم که این بد است ، آن بدتر است . نمی خواهم قضیه را سیاسی کنم اما یک نگاه عامیانه تاریخی به پیشینه ی صد سال اخیر کشورمان هم حتا به ما این را ثابت می کند که ما نمی دانیم دنبال چه چیزی هستیم فقط می خواهیم ناراضی باشیم، فقط می خواهیم بگوییم نه ما می توانیم و نه هیچ کس دیگر. واگر کسی پیدا شد که گفت می توانیم ما این طور یاد گرفته ایم که به او ثابت کنیم ؛ این طور نیست.
بگذریم، بهتر است پرچانه گی نکنم ، اما همین قدر بگویم که او با همین رفتن بی موقع اش هم دارد به ما درس می دهد، او با این کارش به ما و همه مسولان ورزش می گوید که حالا که من رفته ام به عمل کرد خودتان نگاه کنید، خودتان را نقد کنید و بسازید.
* تیتر این نوشته را به این دلیل انگلیسی نوشتم که خود افشین بیشتر مطالب انگلیسی را دنبال می کند. دوست داشتم این طور بنویسم شاید این تیتر توجه او که اهل اینترنت و وبگردی است را جلب کند.
با این که خبرهای این دو روز را مو به مو دنبال کرده ام اما هنوز امیدوارم که او برگردد. واقعن دوست دارم برگردد، ولی حتا اگر او برنگشت هم من همچنان یک طرفدار پروپا قرص پرسپولیس خواهم ماند. هر کسی هم بیاید برایم فرقی نمی کند، بازهم وقت سحر بلند می شوم و بازی ها را تماشا می کنم. من تیم محبوبم را همچنان دوست خواهم داشت، چرا که پرسپولیس همیشه برای ایرانی ها پرسپولیس خواهد ماند. نه حاکمیت توانست در نام و ماهیت این تیم تغییری ایجاد کند نه هیچ مدیر و دولت مندی می تواند این کار را بکند. این تیم و اسم اش نماد مردم و سرزمین ماست. آن را همیشه دوست خواهم داشت.

پس نوشت: آرش عزیز نوشته؛ راستی این مصیبت عظما را به روزبه عزیز تسلیت می گویم و به شهرام و شروین خان تبریک می گویم. البته نمی دانم بهرام جان طرفدار چه تیمی است اما چون معمولا آدم های باحال استقلالی اند. پس بهرام خان ، به تو هم تبریک می گویم.
سپاس بی کران آرش جان.

در همین باره از چشم دیگران :
امروز هم روز مهمی بود...(مهدی عزیزی)

شوکه از تصمیم ناگهانی "قطبی" (روزبه میرابراهیمی)

خداحافظی بی موقع امپراطور( آرش سیگارچی)

پرواز را بخاطر بسپار آقای قطبی( این مطلب را مجید توکلی که یک استقلالی ناب است پس از رفتن افشین قطبی در خرداد ماه نوشت)

استعفای قطبی :رستگاری پیش از دقیقه 45 (یک پزشک)


افشین در ویکی پدیا(برای اطلاع)

از چشم هایش در همین باره:
بی تابی برای دربی

او قهرمان خواهد ماند

مازیار پرسپولیسی شد

دوشنبه

دری دیگر

من خیلی به این حرف که اگر دری بسته شود در دیگری باز خواهد شد ، اعتقاد نداشتم. اما حالا دارم تجربه اش می کنم. دوست دارم بار دیگر زندگی ، عشق و همه ی چیزهای خوب را تجربه کنم. این میل را در خودم می بینم حالا.

شنبه

برای خودم

و برای پاییز و معرفتش که با این همه فاصله هر سال سری به من می زند:




در همین باره:

ترانه ای که خیلی ها را عاشق کرد

برای داداشی

درد

این درد

در این وقت خوب

توی این باران

میان این همه پاییز

چه قدر درد می کند.

این درد

روی زبان

توی قلب

در مغز

یک جایی میان تمام خاطره ها

هی درد می کند.

این درد

ول نمی کند

یکریز درد می کند .

این درد

همیشه

درد می کند.

سه‌شنبه

توبه ها را بشکنید

همای از جان خود سیری

که خاموشی نمی گیری

لبت را چون لبان فرخی دوزند

ترا در آتش اندیشه ات سوزند

هزاران فتنه انگیزند

ترا بر سردر میخانه آویزند

همای



دیروز شهرام و مری رفته بودند به یک محفل خصوصی که پیش درآمدی بود برای کنسرت یک گروه موسیقی سنتی و متاسفانه من نتوانستم همراهی شان کنم . شهرام دیشب که برگشته بود تکه ای از یکی از ترانه های این گروه را برایم از پشت تلفن گذاشت تا گوش کنم ، شنیدم و خیلی هم خوشم آمد. امروز اما وقتی مری آمد پیشم توی اتومبیلش دموی تمام ترانه های این گروه که نامش "مستان" است را گوش کردم. برایم خیلی جالب بود. راستش خیلی به موسیقی سنتی خودمان علاقه ندارم اما این ترانه ها آدمی را به وجد می آورد. (بخصوص که می و مستی هم زیاد دارد) شوقم دوچندان شد و رفتم جستجو کردم و یک ترانه از این گروه را پیدا کردم و آپلود کردم تا بگذارم این جا .(همین که گوش کردید، راستی با صدای بلند گوش کنید، به قول هیچکس؛ ولوممم بده)
البته فکر می کنم کسانی که در ایران زندگی می کنند و به موسیقی سنتی علاقه مندند این گروه را بخوبی می شناسند، گروه "مستان" پیش از این در کاخ نیاوران، تالار وحدت و همین طور یک کنسرت خیابانی در بیستون شهر رشت برگزار و یک سی دی هم روانه بازار کرده است. همین طور این گروه در ماه جولای (همان مرداد) یک کنسرت باشکوه در امریکا برگزار کرده که گویا با استقبال زیاد هموطنان ایرانی و هموطنان جهانی مواجه شده است.
گروه"مستان" به سرپرستی و خوانندگی "همای" که اتفاقن بچه محل ما هم هست(قابل توجه گیلانی های امریکای شمالی؛ آرش و روزبه) روز جمعه در "روی تامسون هال" تورونتو(همانطور که در عکس می بینید) کنسرت بزرگی برپا می کنند که امیدوارم هموطنان ایرانی موسیقی دوست از دستش ندهند. آنها که در کانادا بخصوص انتاریو زندگی می کنند می توانند بلیط این کنسرت را از کتابفروشی های "پگاه" و "سرای بامداد" و یا مارکت های ایرانی بخواهند.
november 14th,2008,8:00PM
60 Simcoe Street,Downtown Toronto,Roy Thomson Hall

درباره گروه مستان:

مقاله ای از جان پاین در لس آنجلس تایمز(by john payne,the times
)

وبلاگ گروه مستان

وبلاگی برای کنسرت گروه مستان در تورونتو

تصاویر کنسرت والت دیزنی در امریکا

نوشته های یک لابدان (عنکبوت) بچه محل از همای و گروه مستان



دوشنبه

نه ،او نمرده است*

21 آبان تولد نیما یوشیج است. برای زادروز او این دو شعر را به سلیقه خودم انتخاب کردم که بخوانیمش:
1.
داروگ

خشک آمد کشتگاه
در جوار کشت همسایه.
گرچه می گویند:«می گریند روی ساحل نزدیک سوگواران در میان سوگواران.»
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟
بربساطی که بساطی نیست
در درون کومه ی تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اتاقم دارد از خشکیش می ترکد
--چون دل یاران که در هجران یاران--
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟

2.
ترا من چشم در راهم

ترا من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند در شاخ "تلاجن" سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم.
شباهنگام. در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم.

پس نوشت: یک نوشتار جالب از"شوکا صحرایی"به همراه چندین تصویر زیبا از نیما که خودش از خودش گرفته در سایت "جدید آنلاین" منتشر شده بود که آن را هم می توانید این جا بخوانید.

*نه ، او نمرده است: نام شعری است از نیما.
خیلی از شعرهای نیما را می توانید در آوای آزاد بخوانید.

جمعه

Stranger

Leonard Cohen: Stranger




لحظه آخر به چشم ها و گونه های لیونارد کوهن نگاه کنید، اشکش را می بینید

پنجشنبه

یاد باد

جلوی آینه توی حمام نشسته ام، ماشین سلمانی توی دستم ، می خواهم موهایم را (البته همان مقداری که مانده را) کوتاه کنم. الان چند سالی می شود نمی روم آرایشگاه. صورتم را نگاه می کنم ریش هایم سه روز است که اصلاح نشده، خوب که نگاه می کنم ، دانه های سفید موهای صورتم حالا دیگر برابری می کند با دانه های سیاه. به خودم توی آینه نگاه می کنم و می گویم ؛ پیر شدی حاج آقا بهرام کسمایی!
کسمایی؟ من زاده ی کسما ( بخشی از صومعه سرای گیلان) نیستم، خودم هم اول تعجب می کنم، اما بعد دلیلش را به خاطر می آورم ،" آقا محمد علی" شوهرخواهرم همیشه مرا به شوخی به همین نام صدا می کرد. این نام را از فیلم کوچک جنگلی (زندگی میرزا کوچک جنگلی) وام گرفته بود.
"آقاممدعلی" از آن مردان نیک روزگار بود.از رفقای قدیم برادر بزرگم بود. یک رفیق به معنی تمام. یادش به خیر، روحش شاد. جوان بود و حیف که از دنیا رفت. از کودکی دوستش داشتم،از وقتی که روی شانه های برادرم می نشستم و پیاده می رفتیم تا خانه شان که چندان نزدیک هم نبود. من ترانه ای حماسی می خواندم و سرود. همه چیز یادم می آید، همین حالا، حتا یادم می آید که روز عروسی اش با خواهرم کفش هایش را خودم دزدیدم* وبه خاطر می آورم که با کلی دویست تومنی نو پسش دادم.
یک سال پیش از مرگش را کامل پیشش بودم. مریض بود تحت مداوای چند پزشک . اوایل که رفته بودم پیشش و درخانه ی خواهرم بودم مرتب می رفت آرایشگاه، هفته ای دوبار، شایدم سه بار. پیاده روی نه که برایش خوب نباشد اما او کشاورز بود و به اندازه کافی راه رفته بود، شروع کردم به زیراب آرایشگر محل را زدن، گفتم ؛ به نظرت من صورتم را بد می تراشم. گفت؛ نه، خیلی هم خوب می زنی. از او خواستم تا بعد از آن من صورتش را برایش بتراشم. اولش قبول نکرد. گفت که بیشتر از 15 سال است که هفته ای دو سه بار می رود آرایشگاه وکلی بهانه دیگر. با چرب زبانی به قول بچه ها مخش را زدم که ولش کن آرایشگاه را ، تازه گفتم که می گویند خطرناک هم هست، مریضی و از این حرف ها این روزها فراوان است و کلی دلیل دیگر. قانعش کردم خلاصه. گفتم هروقت خواستی بروی حمام بگو خودم نوکری ات را می کنم. خیلی محجوب بود و البته محبوب در منطقه، با کمی خجالت و کلی بهانه قبول کرد. اولین بار که رفتم توی حمام تا صورت نازنینش را بتراشم گفت؛ پیر شدم حاج اقا بهرام کسمایی؟ تکیده شده بود ولی نه آن قدر ، به شوخی گفتم ؛ زاما** جوان تر از وقتی هستی که آمدی خواستگاری خواهرم، این چه حرفی است که می زنی، تازه همین الان که ریشت را تراشیدم خوشتیب تر از جرج کلونی می شوی و کلی خاطرخواه پیدا می کنی، حالا می بینی.
تا یکسال بعد و تا وقتی که به آن بیمارستان لعنتی در تهران نرفته بود، هفته ای دوبار صورتش را می تراشیدم و هر بار که می خواستم کارم را شروع کنم این اولین پرسشش بود؛ پیر شدم حاجی بهرام کسمایی؟ و من هر بار همان جواب را به او می دادم.
لعنت به این زندگی که بعضی وقت ها خیلی تلخ می شود، خیلی. دلم بدجور هوایش را کرد حالا....

* کفش دوزدی: این رسمی است در برخی از مناطق گیلان که روز عروسی و وقت بردن عروس کفش داماد را می دزدند و جایی پنهان می کنند، معمولن این کار را برادر یا نزدیکان عروس می کنند و تا داماد سیبیل شان را چرب نکند آن ها را پس نمی دهند و خلاصه کل عروسی و میهمانانش علاف همین یک جفت کفش می شوند.
** زاما: در زبان گیلکی یعنی داماد

تا تو بودی...

تا تو بودی : محمد نوری
این ترانه پیش از انقلاب اجرا شده است، به ضمیمه هم ترانه ی ای وطن از این هنرمند موجود است که با یک کلیک ناقابل روی واژه ای وطن می توانید این ترانه را هم گوش کنید.

بخشش

برای روزهایی که گذشت
تو را می بخشم
خودم را
عکاس را نمی بخشم
هیچ وقت

شنبه

مانایی

ما درس صداقت و صفا می خوانیم
آیین محبت و وفا می دانیم
زین بی هنران سفله ای دل! مخروش
کنها همه می روند و ما می مانیم

ملک الشعرای بهار