سه‌شنبه

نان پاره زمن بستان جان پاره نخواهد شد

نان پاره زمن بستان جان پاره نخواهد شد *** آواره عشق ما آواره نخواهد شد

آن را که منم خرقه عریان نشود هرگز *** وان را که منم چاره بیچاره نخواهد شد

آن را که منم منصب معزول کجا گردد *** آن خاره که شد گوهر او خاره نخواهد شد

آن قبله مشتاقان ویران نشود هرگز ***وان مصحف خاموشان سی پاره نخواهد شد

از اشک شود ساقی این دیده من لیکن*** بی نرگس مخمورش خماره نخواهد شد

بیمار شود عاشق اما بنمی میرد *** ماه ار چه که لاغر شد استاره نخواهد شد

خاموش کن و چندین غمخواره مشو آخر*** آن نفس که شد عاشق اماره نخواهد شد

حضرت مولانا

یکشنبه

کفش ها

با این آخری که سیاه بود

سومین جفت هم پاره شد

توی خیابان هایی که غربت است

و بی تو

همین طور تا

ادامه دارد.


عکس از : این جا

جمعه

دانشگاه تورونتو

شهرام رفیع زاده ، آرش کمانگیر، مهدی جامی در دانشگاه تورونتو درباره ی رسانه های خودمونی حرف خواهند زد. اگرفارسی زبان هستید و در اونتاریو حضور دارید یا در نزدیکی تورنتو، می توانید ساعت 5 تا 7 عصر امروز شنبه 27 سپتامبر سری به دانشگاه تورونتو بزنید.
آدرس:

Room 1130, Bahen Centre for Information Technology, University of Toronto 40 St George St Toronto,
M5S,
نقشه اینترنتی: گوگل
اطلاعات بیشتر از نیک:
یادداشت های نیک آهنگ کوثر

متاسفانه خودم بدلیل شغل شریفی! که دارم نمی توانم به این جلسه بروم اما اطمینان دارم جلسه خوبی خواهد بود .

اداری

مسئول بایگانی اگر دقت می کرد

تنها اگر کمی دقت،

سرنوشت مان در یک قفسه

یا شاید،

توی یک پوشه جا می گرفت.

لاله زار

لاله زار، تیتراژ فیلم حکم به کارگردانی مسعود کیمیایی با صدای رضا یزدانی
ترانه : یغما گلرویی

داستان کوتاه


نویسنده ی ما اگر مینی مالیست نبود
حالا
توی یک رمان بلند،
ماجرا ها داشتیم.

یکشنبه

از سرزمین شمالی

گاهی حرفی برای گفتن نمی مونه، گاهی حرف نداری که بزنی و گاهی هم همه حرفاتو زدی. شاید موسیقی بتونه موضوعات جدیدی برای حرف زدن بوجود بیاره، کار که نمی تونه، زندگی هم که...
ولش کنید اصلن ؛ همه ما باید روزی برویم و توی دهکده ای یا همچین جایی یک گاوداری راه بندازیم! این می تونه خیلی موثر باشه، یاد گورو و یوکیکو و از سرزمین شمالی بخیر. موسیقی فوق العاده اش را گوش کنید:

شنبه

دهه شصت

تریاک را به باز دمت پز! ببینید محسن نامجو چقدر تپل مپل شده، واقعن این ترانه اش زیباست مخصوصن آنجا که می گوید ؛ بسی رنج بردیم در این سال سی ، که رنج برده باشیم فقط، مرسی
اجرا در سن فرانسیسکو
حتمن تا آخر ببینیدش
این هم اجرای قدیمش: ببینید


Mohsen Namjoo - daheh shast (1980's) from sabereh kashi on Vimeo.

جمعه

این ماه لعنتی

می دانی؟ این ماه که حالا از پنجره سرک کشیده و مرا هوایی کرده ، هرشب اول به دیدار تو می آید و بعد خودش را می رساند این جا. برایم حرف ها می زند، نصفه نیمه هم که باشد باز خودش را می رساند این جا ، هرشب. تمام این چند سال همین کارش بوده، تبدیل شده به یک قاصد.
گفتم قاصد، بچه که بودم قاصد بودن را جرم می دانستم، می گفتند فلانی قاصد شده که به فلانی بگوید که دوستش دارد، نه این که دوست داشتن بد باشد ،نه. ولی آن وقت ها دوست داشتن آدم ها انگار جرم بود و شاید هنوز هم باشد. کاری ندارم به این حرف ها ، این ماه پدر سوخته هر شب که می آید پشت پنجره آتش به دلم می زند. می دانی ؟ آتش.
نمی دانم که اصلن تو به ماه نگاه می کنی؟ یا شب ها با ماه درد و دل می کنی؟ من این کار را می کنم هر شب و برای همین است که او هنوز به من سر می زند، هرشب. حالا هرشب هم که نیاید بیشتر شب ها می آید سراغم و کلی معرفت و گاهی صداقت و گاهی کلی ع... می دانی ؟ او خبرچین است. چه با او حرف بزنی یا نه ، همه را می گذارد کف دستم، هرشب که مسیرش به پنجره ی خانه ام می خورد کلی خبرهای تازه می آورد و کلی دلتنگی. خودش می گوید شب هایی که کوچک تر است، حتا کوچک تر از یک قاچ هندوانه یا شاید کوچک تر از یک پر سیب، راحت تر می تواند از تو خبر بگیرد و برایم قاصدی کند تا شب هایی که تابلو است و قرص کامل. می گوید هنوز شب هایی که تمام رخش در آسمان است تو با او حرف می زنی،اما بیشترشب ها فراموش می کنی حتا نگاهش کنی،البته توقعی ندارم و همین برایم کافی است ،اما بگو بدانم راست می گوید؟
لعنت به این ماه لعنتی، باز هوایی کرده مرا، انگار دارم توی خیابان های تهران پیاده روی می کنم، انگار از باجه تلفن سر کوچه برمی گردم ، دلم می خواهد ترانه "عاشقم من" را زمزمه کنم هنوز.
خدا را شکر این ماه لعنتی رفت پشت ابرها و نمی دانم شاید رفته است سراغ همسایه یا چه می دانم کس دیگری که برای او هم قاصدی می کند. حالا می توانم راحت تر به آسمان و ستاره ها نگاه کنم، به ستاره خودم، که مدام تغییر جهت می دهد و درحال حرکت است، و به ستاره تو که آن جا در دور دست می درخشد هنوز.

پنجشنبه

تولد

تولد شهرام بود و خواستم هدیه ای بدهم. آرشیو را گشتم این تکه موسیقی رها شایان را پیدا کردم با نام دوستت دارم، یا اسرار. تقدیمش می کنم به برادر و رفیق زندگی ام شهرام خان گل. امید دارم که همیشه سرزنده و شاداب باشد و سلامت.






چهارشنبه

رباط یا ربات

امروز درحین تمرین بدنسازی رباط صلیبی پاره کردم و نه تنها به بازی امشب نمی رسم بلکه احتمالن یک هفت ماهی باید دور از میادین باشم. راستش دیگر کشیدگی عضلات و تاندون و همین طور پارگی رباط های قدیمی از مد افتاده برای همین خودم ترجیح دادم رباط صلیبی پاره کنم.
البته خوشحالم از این که یک گیلانی دیگر با نام مشخص علی کریمی به تیم پیوسته (او از پدر و مادری گیلانی به دنیا آمده)و می تواند جای خالی ام را در بازی های بعدی پر کند اما به هر حال من هم سعی ام را می کنم برای اواخر فصل برگردم.
با این که در ورزشگاه آزادی نخواهم بود اما امیدوارم که بازی امشب را با اختلاف سه گل ببریم.

پس نوشت: رباط صلیبی یک چیزی است توی مایه های زنجیر که هرکسی نمی تواند پاره اش کند، خیلی زور می خواهد! (ااانقده خوبه)

برای حفظ روحیه : دوباره می سازمت بدن

درباره رباط صلیبی بیشتر بدانید

بعد از بازی : واقعن این باخت حق مان نبود، فدراسیون و کمیته داوران و علی آبادی دست به یکی کرده اند تا تیم نتیجه نگیرد.

جمعه

کاروان

نمی دانم این شعر هوشنگ ابتهاج (ه. ا. سایه) را چند بار در کودکی شنیده ام و گاه زیر زبان زمزمه کرده ام، واقعن نمی دانم ولی هر چه بود و هست این شعر حس خوبی را برایم تداعی می کند. امروز ازصبح این تکه که " دیر است گالیا، به ره افتاد کاروان " را برای خودم زمزمه می کردم، گفتم شاید بد نباشد دیگران را نیز در این احساس خوبم شریک کنم. بخصوص این که بسیاری با سرود این شعر هم خاطره ها دارند. کاری به موضوعات پیرامون این شعر ندارم اما هر چه هست امروز هم اگر خوانده شود شنونده احساس می کند که همین زمان سروده شده و برای شرایط حاضر است. بماند ، بخوانیدش:

دیراست گالیا
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان
دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه
دیر است گالیا! به ره افتاد کاروان
عشق من و تو ؟ آه
این هم حکایتی است
اما درین زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست...


ادامه شعر این جاست و یا روی متن شعر کلیک کنید

سه‌شنبه

دلتنگی


دلتنگ می شوم
وقتی،
دلم برایت
تنگ می شود



لعنت به من ، لعنت به حافظه ی من که هر چه را که خودش دوست دارد هر وقت که میلش کشید به خاطر می آورد. این دلتنگی را پیش از این شاید سه سال پیش نوشته ام، توی خانه قدیمی چشم هایش گذاشته بودمش به گمانم و حالا بی اختیار دوباره از پنجره وارد شد و حکم کرد که باز مرا این جا منتشرم کن!

پیش از این در همین باره:

این جا باران نمی بارد
( بعد از نوشتن این پست پشیمان شده بودم از نوشتنش)

هنوز هم باران می بارد


بی ربط؛ حالا هوای این جا خیلی هم صاف است ولی نمی دانم چرا دلتنگی آمد سراغم، البته می دانم که تا صبح همه چیز خوب می شود دوباره.