یکشنبه

از کمر نمی افتد دنیا

در حال چرخیدن و دیدن وبلاگ دوستان بودم که به شعر تاثیر گذارو زیبایی از مجتبا پورمحسن برخوردم. مجتبا را سالها می شود که می شناسم . او یکی از روزنامه نگاران خوب حوزه فرهنگ و هنر هم بوده توی این سالهای اخیر، اما شعر به گمانم برایش عین زندگی است. او پیش و بیش از روزنامه نگار بودن یک شاعر است. در خاطرم هست که اولین مجموعه شعرش را با نام "من می خواهد خودش را تصادف کند خانم پرستار" را 5 یا 6 سال پیش منتشر کرده بود. بعد از آن هم مجتبا سعی کرد که دومین مجموعه شعرش را منتشر کند که به گمانم نامش " آدم در دم مرد هوا خراب است " بود،ولی گویا مجموعه شعر دوم او نیز مانند خیلی آثاردیگر پشت سد ممیزی و سانسور وزارت ارشاد مانده است . فکر می کنم حالا دیگر حتی از چهار سال هم بیشتر طول کشیده انتشار این مجموعه شعرش. او مدتهاست که دیگر مجوز انتشار شعرهایش را خودش صادر کرده و گاه گاهی آنها را که عین زندگی حقیقی ماست، در وبلاگش منتشر می کند. این شعر که می خواهم خواندنش را به شما توصیه کنم به نظرم یکی از آن شعرهای تاثیر گذار او باشد که خواندنش حس تلخ اما عجیبی را منتقل می کند.
البته نمی خواهم که تمام شعر را این جا بگذارم، بلکه قسمتی را همراه لینک شعرش می گذارم تا اگر خواستید باقی آثارش را هم بخوانید:

ریختن

تمام عطرهای دنیا را خالی کنم روی تنم

بوی گندم نمی رود

بالا می آورم بالاتر می آورم

بوی تنت را روی خودت

بریزم؟



سیخ ایستاده است

موهایت روی عطر تند پاها

بریزم؟

موهای تنم را بریزم؟
...
ادامه شعر در وبلاگ مجتبا

شنبه

علت بیگانگی شاعران و نویسندگان با وبلاگ از چیست؟

دارم فکر می کنم که ؛ چرا شاعران و نویسندگان ما از وبلاگ به عنوان یک رسانه برای ارتباط بیشتر و نزدیکتر با مخاطبان آثارشان استفاده نمی کنند؟ راستش عده کمی از نویسندگان و شاعران ایرانی تاکنون به راه اندازی وبسایت و وبلاگ اقدام کرده اند. عده بسیار کمی . یکی در جواب این سوالم می گفت که شاید نمی خواهند ارتباطی این چنین نزدیک داشته باشند و یا این که اصلن به شاعر و نویسنده نمی خورد که هر روز یا هر چند روز یکبار خودش و افکارش را در اختیار دیگران قرار بدهد، آنها باید بنشینند و در سکوت و بی سر و صدا کار کنند.اما من فکر می کنم در شرایطی که شعر و ادبیات ما قرار دارد و سانسور عظیمی که جای هر گونه حرکتی را از شاعران و نویسندگان گرفته ، استفاده از فضای مجازی می تواند به نوعی یک در پشتی و راه گریز از این سانسور و فضای بسته باشد.همین طور علت عدم استفاده شاعران و نوسندگان ایرانی از امکانات دنیای مجازی را نا آشنا بودن با این تکنولوژی می دانم. این مساله ناآشنا بودن، خودش به گمانم دلیل بزرگ این عدم حضور است. دیگر دلیلی که در این میان وجود دارد و سد راه اهالی ادبیات و شعر می شود .این مساله از طرفی هم مشکلی است که تمام شاعران و نویسندگان ایرانی با مقوله ای به نام خودنویسی یا همان در باره خود نوشتن دارند. چند سال پیش در گفت و گوهای کوتاهی که با اهالی ادبیات و شعر داشتم برای روزنامه ای ، از هر کدام که می پرسیدم چرا درباره خودتان کتابی یا کتابچه ای منتشر نمی کنید ، همگی بدون استثناء این پاسخ را می دادند که فلانی می خواهی برایمان حرف در بیاورند که طرف فکر کرده کسی شده است برای خودش.آن زمان حق با این دوستان بود اما حالا وضع فرق می کند، به واقع اگر همین حالا بخواهید در باره یکی از شاعران و یا نویسندگان مورد علاقه تان اطلاعی کسب کنید ، اورا به کسی معرفی کنید یا بدانید که چه اثری از او به زودی منتشر می شود ، بی شک به مشکل برخواهید خورد. مگر اینکه شماره تلفن خودش را داشته باشید و ارتباط صمیمانه ای.در غیر این صورت هیچ بدست نخواهید آورد مگر اخبار ناقص خبرگزاری ها و روزنامه های داخلی (آنهم در صورتی که آن شخص مورد پسند نظام باشد) که از روی هم کپی شده است و شما را هم به اشتباه می اندازد.
در این شرایط حتی گاهی این بحث هم مطرح می شود که چرا ادبیات و شعر معاصر ایران در دنیا مطرح نمی شود . حالا شما برای مثال یک نویسنده یا شاعر هندی ، ژاپنی یا ترک را جستجو کنید. بی شک اولین پنجره یافته شده شما را به وبسایت و وبلاگ شخصی اش هدایت می کند که پر است از اطلاعات و عکس ها و نقدها درباره آن نویسنده یا شاعر.حالا در این میان، اطلاعات در باره نویسندگان و شاعران اروپایی ، آمریکایی و حتی آفریقایی که بسیارکاملتر است. باور کنید همین چندی پیش یکی از شاعران خوبمان هم در ابراز هویت و معرفی خودش در یک کشور اروپایی دچار مشکل شده بود ، آنها اسمش را شنیده بودند ، اما هیچ اطلاع دیگری از او نداشتند.در این میان حتی آن دسته کمی از شاعران و نویسندگان ایرانی که دارای وبسایت یا وبلاگی هم هستند ، در پایگاه های مجازی خود کمتر اطلاعاتی از خود و آثارشان را در دسترس گذاشته اند. ( بیشتر این وبسایت ها یا توسط دوستی یا آشنایی اداره می شود)همینطور دراین وبسایت و وبلاگ ها حتی نمونه ای از آثار هم در دسترس نیست و یا تنها به زبان فارسی است و هیچ اشاره ای به اثارش هم نشده است و بسیار ابتدایی طراحی شده است. گویا تنها برای این که چیزی به این اسم وجود داشته باشد.مثلن در گفت و گوهایی که داشتم با برخی از اهالی ادبیات فتح الله بی نیاز ، داستان نویس و منتفد عزیز و یا اسدالله امرایی مترجم آثار داستانی برایم توضیح دادند که مراحل انتشار یک اثر ادبی در کشورهای دیگر چگونه است و این که چطور مراسم رونمایی ، جشن امضاء اثر یا خبررسانی درباره ی اثر و خالقش برگزار می شود. اینکه چطور نویسندگان و شاعران به دانشگاه ها و شهر های مختلف سفر می کنند و در باره طی مراحل انتشار اثر و خود متن با مخاطبانشان گفت و گو می کنند. اما چرا نویسندگان و شاعران ما چنین نمی کنند؟فرض می گیرم که امکان سفر و چنین مراسمی در ایران فراهم نیست، اما دست کم امکان ارتباط با مخاطبان توسط اینترنت که فراهم است، چرا این کار هم صورت نمی گیرد؟
اگر نگاهی به گفت و گوهای شاعران و نویسندگان ایرانی در سال گذشته بیاندازیم در می یابیم که همگی در این نکته اشتراک داشته اند که بنا بر محدودیت ها و سانسور موجود امکان انتشار آثارشان نیست و کم کم ارتباط و علاقه مخاطبان بر اثر این سانسور و محدودیت در حال گسسته شدن است.برخی هم حتی فراتر گفته اند که شعر و ادبیات واقعی ایران در حال نابودی است. در این صورت آیا وقتش نرسیده حرکتی برای کنار زدن این محدودیت ها و سانسور انجام شود؟ آیا عدم آشنایی به امکانات دنیای مجازی که تنها راه ممکن است آیا باید به گسست ارتباط با شعر و ادبیات بیانجامد؟ این آشنایی چقدر هزینه دارد؟ چقدر وقت می خواهد؟شما حتی اگر سری به وبسایت های کانون نویسندگان ایران و یا وبسایت شاعران و نویسندگان معروفی بزنید که در این عرصه فعال هستند، می بینید که آخرین بروز رسانی هاشان دست کم به یکسال پیش و یا بیشتر بر می گردد. پس حتی آنهایی که وارد این عرصه هم شده اند از این امکان به درستی استفاده نکرده اند که نتیجه ای بگیرند و به دیگران توصیه اش کنند.
در حال حاضر گمان می کنم تنها طریق حضور در دنیای مجازی می توانیم سانسور و محدودیت های موجود را کنار بزنیم، آنها کسانی هستند که با ورودشان به وبلاگ نویسی و فضای مجازی می توانند از انرژی نهفته در آن به خوبی استفاده کنند و روحی تازه در این فضا بدمند. پس نباید وقت را تلف کنند.

پنجشنبه

یک مقدمه در پاسخ به داریوش میم (ملکوت)

آقای داریوش میم صاحب وبلاگ ملکوت ،نوشته ای مرحمت کرده و درباب موسیقی زیر زمینی ایران اظهار نظر فرموده اند. باشد نظرشان محترم است، اما برای خودشان و همفکرانشان. این می تواند در یک جمع دوستانه یا حتی در اتاق کارشان بین ایشان و همکارشان رد و بدل شود. اما وقتی دست به انتشار این نوشته با عنوان : علیه موسیقی زیر زمینی می زنند ، دیگر نوشته و نظر از حالت شخصی خارج می شود و به کلی آدم دیگر مربوط.
داشت از عبدی کلانتری برای این اظهاراتش و همچنین پاسخی که به این نوشته در کامنت ها داده بود خوشم می آمد که دیدم ایشان نیز سپس و بعد از توضیحات و اصلاحات آقای داریوش میم به جمع ملکوتی ها اضافه شده اند!
البته در میان کامنت ها به نوشته آقای ملکوت، نوشته دوست خوبم علیرضا بهنام نیز خود پاسخی است محکم به نظرات آقای ملکوت، علیرضا نوشته :
دوست عزیز به اعتقاد من تند رفتن در این زمینه مثل خیلی زمینه های دیگر کار دستمان می دهد. سلیقه ی موسیقی مثل سلیقه ی مطالعه چیزی نیست که بشود زورچپانش کرد . خیلی از نخبگان ما هم در خلوت یا جلوت با آن موسیقی ملی که می گویید مشکل دارند. قضیه ی شاملو و تمثیل معروف آش قورباغه که یادتان هست؟ این عین دیکتاتوری است که کسی بگوید آنچه من می پسندم ارزش دارد باقی را هم حالا اجازه می دهیم باشد اما اسمش که آمد دماغتان را بگیرید. موسیقی هیپ هاپ ماجرایش چیز دیگری است . مگر در همان جا که شما زندگی می کنید مردم صبح تا شب دارند بتهوون گوش می دهند؟
در این لحظه و حال اصلن قصد پاسخ به آقای ملکوت ! را ندارم ، تنها یک ترانه از رپر آوانگارد ، "هیچ کس" را در پاسخ به اظهارات ایشان این جا می گذارم که به گمانم پاسخ ایشان و تمام مخالفان موسیقی رپ و هیپ هاپ را داده است. باشد تا در وقت مفصل پاسخی در خور به صاحب وبلاگ ملکوت و کسان دیگری که می خواهند دنیا براساس سلیقه آنها بچرخد ، بدهم.

powered by ODEO
لینک پایین را هم می گذارم برای کسانی که احتمالن فلاش پلیر ندارند تا بتوانند ترانه را دانلود کنند: http://media.odeo.com/files/7/5/2/693752.mp3
نوشته های آقای ملکوت در این باره :
موسيقی زيرزمينی: زير کدام زمين؟
عليه موسيقی زيرزمينی(لینک رادیو زمانه از همان مطلب)
ساقيا آمدن عيد مبارک بادت
تکمله‌ی زيرزمينی‌ها(توضیحات اضافه ایشان)

پاییز زیر باران راه می رود

نم نم باران می بارد و برگ های تازه زردو سرخ شده ی درختان سیب را شفاف ترمی کند. گفتم سیب، درختان بی شمار سیبی که میوه شان کلاغ نیست ، این روزها سیب های سرخ را گذاشته اند دم دست بچه های بازیگوش و سیب پرست. همین چند دقیقه پیش بچگی کردم و سیب خیسی را از درخت چیدم. چه لذتی دارد سیب چیدن .آنهم سیب خیس از باران را.
پاییز را دوست دارم ، با این که متولد برج سرطانم و در عطش تیرماه به دنیا آمده ام ، نمی دانم چرا با پاییز احساس نزدیکی بیشتری می کنم. شاید بخاطر درختان و طبیعت پاییز است. راستش از بی برگ و بار شدن درختان ، از برهنگی شان خوشم می آید. یک جوری احساس می کنم طبیعت دور و برم در پاییز بی ریا تر می شود. درختها رنگ واقعی شان را نشان می دهند .آسمان از ابرهای خاکستری آبستن پر می شود و ساختمان های بلند و کوتاه که خودشان را به طبیعت تحمیل کرده اند، خانه ها با بام های سفالی قرمز همه و همه رنگ خود خودشان می شوند.
هنوز نم نم باران می بارد. و من با خودم حرف می زنم ، با شما . خوب است همین . انگار زیر یک سقفیم و در یک اتاق .ما با همیم و پاییز آن بیرون آرام آرام زیر باران راه می رود.

چهارشنبه

یادگاری

شعرهای احمدرضا احمدی همیشه برایم هدایایی بزرگ به شمار می روند. آثارش آنقدر در عین سادگی برایم خیال انگیز است و عزیز که همواره به عزیزترین دوستانم شعر و صدای او را هدیه کرده ام. بخوانید و لذتش را ببرید.
راستي
چگونه بايد تمام اين عقوبت را
به كسي ديگر نسبت داد
و خود آرام از اين خانه به كوچه رفت
صدا كرد
گفت : آيا شما مي دانستيد
من اگر سكوت را بشكنم
جبران لحظه هايي را گفته ام
كه هيچ يك از شما در آن حضور نداشتيد
اگر همه ي شما حضور داشتيد
تحمل من كم بود
مجبور بودم
همه ي شما را فقط با نام كوچكتان
صدا كنم

سه‌شنبه

من و چهار نفر به اسم عباس حبیبی

با اولین کسی که اسم عباس حبیبی داشت ، تلفنی آشنا شدم و مکالمه کوتاهی با او داشتم. بعد برای اولین بار در سالن پروازهای داخلی فرودگاه مهرآباد دیدمش. این عباس حبیبی روزنامه نگار بود و ما با هم برای دیدن نمایش های جشنواره تئاتر به کرمان رفتیم. این عباس حبیبی آدم خوش سفری بود و کلی کیف کردیم با او در کرمان .البته او هواپیما سواری را دوست ندارد ، اما این لطمه ای به خوش سفر بودنش نمی زند.
عباس حبیبی دومی که شناختم ، بازیگر تئاتر بود. یادم می آید سر تمرین نمایش دن کیشوت به کارگردانی اصغر دشتی بود که دیدمش . برای دیدن او و محمد بهرامی عزیز ، مرد محبوب تئاتر ایران به پارک دانشجو رفته بودم. از آشنایی با این عباس هم خشنودم و البته آن روز خیلی هم خندیدم.
با سومین عباس حبیبی رفیقم. او یکی از دوستان خوب من است که هر چند کوتاه و دیر به دیر به من سر می زد ، اما اوقات خوبی در تحریریه روزنامه با هم سیگار می کشیدیم و قهوه می خوردیم . این عباس حبیبی را هم خیلی دوست دارم . حرف هایش برایم همیشه قوت قلب بوده و هست.
چهارمین عباس حبیبی که شناختم ، بلاگر است. البته او به شیوه ای خاص وبلاگ می نویسد ، اما زیبا و جاندار. وقتی وارد وبلاگش می شوم از مرده نگاری هایش لذت می برم. مدت زیادی نیست که این عباس حبیبی را می شناسم اما احساس می کنم که سالهاست با او زندگی کرده ام.
این عباس حبیبی بلاگر که تازه آشناست، یک جوری با تمام عباس حبیبی ها فرق دارد. حرف هایش بد جوری حقیقت دارد ، هر چند که تلخ است. دوست داشتم این چهار عباس حبیبی را همین حالا به شما معرفی کنم.
راستی شما هم دور وبرتان از این دوستان مشترک دارید؟

این هم وبلاگ عباس حبیبی بلاگر

نقاشی های دلارا و چند روزی که نبودم

در سفری چند روزه بودم و نه دسترسی به اینترنت داشتم و نه وقتش را. همین هم باعث شد که جا بمانم از اتفاقاتی که دوست داشتم نظری درباره شان داشته باشم. اولی اش همین نمایشگاه دلارا بود که حسابی دلم می خواست درباره انتشار اخبارش فعال باشم، چرا که او همشهری است و همین طور چون فکر می کنم او با این روح و روحیه، مستحق اعدام نیست. هر چند که نبودم اما با نگاه کوتاهی که به وبلاگ دوستان انداختم، دیدم که سنگ تمام گذاشته اند برای این دختر و البته در این میان زحمت های آسیه واقعن ستودنی است که خستگی ناپذیر بوده در این مدت.
دوست داشتم نزدیک باشم و حداقل سری به نمایشگاه بزنم ، اما قسمت نبوده انگار وخب دوستان به جای ما. به آن 40 یا 50 نفری از دوستان که سری به این وبلاگ می زنند توصیه می کنم که اگر تا امروز برای دیدن نقاشی ها نرفته اند ، در صورت امکان حتمن به جای من سری به نمایشگاه دلارا بزنند. البته این را هم بگویم که گویا فرصت زیادی هم نمانده چون تا چهارم آبانماه نمایشگاه برگزار می شود.
نقاشی های دلارا تا چهارم آبان ماه در گالری گلستان واقع در خیابان دروس، شهید کماسایی،شماره 42 منتظر ملاقات با دوستان است.
آرزو می کنم که دلارا هرچه زودتر از اعدام که واقعن حقش نیست رها شود و طعم آزادی را بچشد.باشد که چنین باد.

دوشنبه

من در مقیاس ریشتر حافظ

دوسال پیش در چنین روزی حدود ساعت 11 شب حضرت حافظ به قامت کودکی درآمده بود که زیر پل کالج از من می خواست فالی از او بخرم. برایم عجیب بود که حضرت حافظ این وقت شب در قامت این کودک این جا چه می کند؟ گو این که قسمت چنین بود. حال و روزگار خوشی نداشتم فال را که توی یک پاکت نامه بود از دست حضرت حافظ خردسال خریدم. حتی پاکت را باز نکردم. به فلکه اول خزانه که رسیدم از ماشین پیاده شدم. هنوز چند قدم نرفته بودم ،جوانی آکاردئون نوازرا دیدم که در حال نواختن ترانه ی برگ پاییزی ایرج مهدیان بود ، یک 200 تومنی به او تعارف کردم و او با دیدن قیافه ام ریتمش را عوض کرد و شروع کرد به نواختن ترانه" شد خزان" بنان. و من جرات کردم پاکت فال را باز کنم. این بود فال حضرت حافظ که متنش چاپی هم نبود، بلکه دستخط آدمی بود خوش دست در دو بیت:
زهی خجسته زمانی که یار باز آید
بکام غمزدگان غمگسار باز آید
در انتظار خدنگش همی پرد دل صید
خیال آنکه به وهم شکار بازآید

جمعه

اعصابم داغان است. نمی دانم خودم را به کدام یک از این چهار دیوار باید بکوبم. از دست خودم کلافه ام و از دست دیگران. یعنی خیلی عصبانی ام ، به حدی که می توانم همین حالا همین مونیتوری که جلوی چشمم هست را خرد کنم.
دوست دارم همه ی عمرم را همین حالا بیارم بالا و تفش کنم روی این زمین لعنتی.
چرا و چقدر باید تحمل کنم خودم را و همه چیز را. کجا این راه ناهموار مسخره تمام می شود.کی به آخرش می رسم. کی ؟

پنجشنبه

دل و دماغ که نه، دل نداشتم

حالا 10 روزی می شود که این جا چیزی ننوشته بودم.اولش که خوردم به یک مشکل بزرگ و سیستمم ایراد پیدا کرد تا یک هفته گرفتار تجهیز و سرپا کردنش بودم و همین مدت کافی بود برای یک سکوت نسبتن طولانی. وقتی هم که راه افتاد این سیستم لعنتی دیگر با خودم رودربایستی داشتم که بنویسم انگار. از طرفی هم مثل این که دچار یبوست مزمن وبلاگنویسی هم شده بودم.
توی این مدت هم اتفاقات زیادی افتاده بود، که همه را با دقت دنبال می کردم. ازهمه مهمترش رفتن عمران صلاحی بود که غافلگیرم کرد.مرد نازنینی بود . در این روزها که هیچ ننوشتم مدام پیش چشمم بود و صدایش در گوشم . چند باری که حضوری دیده بودمش بسیار آدم نازنینی بود و محترم. حواسش جمع همه جا و همه کس بود .مرتبه ای نشد که تماس گرفته باشم و جواب ندهد. همیشه با صبر و متانت و کمی هم چاشنی طنز. نمی خواهم حالا درباره اش چیزی بنویسم ، چرا که دیدیم و اعتقادم هم همین است که او با مرگش هم طنزی جاودانه به ما هدیه داد. کافی است برای خواندن این طنز یک جستجوی ناقابل در اینترنت بفرمایید. آن قدر در زنده بودن درباره اش نقد و مقاله نوشته نشده بود که در مرگش. به هر حال روحش شاد باشد برای همیشه .
چه خوب از مرگش این درس را بگیریم که حالا که این قدر به نویسندگان و شاعرانمان علاقه داریم دست کم هر از گاهی یادی کنیم مثلن از این کسانی که با آثارشان زندگی می کنیم.
پی نوشت: حالا که این سطرها را نوشتم انگار دلم هم آمده سرجایش کنار دماغ و احساس می کنم دوست دارم بازهم بنویسم و پرچانگی ام را یک جایی مثل این جا تخلیه کنم.
پی نوشت پی نوشت : خدا پدر باعث و بانی وبلاگ و وبلاگ نویسی را بیامرزد و اگر زنده است نگهش دارد.

یکشنبه

کلاغ باران

1
همه آمده اند، همه
دسته دسته
سیاه و خاکستری پوشیده اند
و قراراست
ماندگارترین قارقارها را اجرا کنند
2
این جا به جای برف
از آسمان کلاغ می بارد
همه جا بزودی
سیاه می شود.