پنجشنبه

خواب کودکی ها

تازگی ها دوباره خواب می بینیم . شاید به سال می کشید و شاید هم بیشتر که هیچ خواب نمی دیدیم. اما حالا چند شبی است که مدام خواب می بینیم و تمامش را هم به خاطر می آورم در بیداری.
نمی دانم تاثیر چیست ؟ نمی دانم این حافظه ی بلند مدت من است که درحال بازسازی است و یا این که اتفاق دیگری در حال روی دادن است در ذهنم؟ بهر حال احساس بهتری دارم نسبت به گذشته. دروغ نگفته باشم شاید مدتها بود که یاد پدرم نبودم ، اما همین چند شب پیش خوابش را دیدم و سخت دلتنگ آغوشش شدم. دلتنگ شب ها و نقل قصه هایش و بوی دود سیگار وینیستون. یاد انار های دانه دانه شده و نمک افتادم و احساس کردم چقدر دلم می خواهد سفری داشته باشم به کودکی هایم. به حیاط بزرگ خانه . دلم می خواهد بروم کنار گل یاس و گل ساعت بالای چاه که می گفتند یادگار مادر است. هوس یخ دربهشت کرده ام ، البته بعد از پیاده روی زیر آفتاب داغ تابستان تا مغازه مش محمود.
دوست دارم تمام خانه را به یاد بیاورم و همین طور همسایه ها و عابرها را.
و یادم می آید خیلی چیزها و آدم ها. حتی یادم آمده که یک گنجشک که منقار بالایش شکسته بود را با چه زجری دانه می دادم. یاد بچه غاز کوچکی می افتم که روی ایوان دنبالم می آمد و یک روز با میز چرخ خیاطی که حکم ماشین را داشت برایم ، چطور له اش کردم و چقدر گریه کردم برایش. توی یک جایی در باغ دفنش کردم و هنوز اگر توی آن باغ باشم می توانم پیدایش کنم. مدام یاد روزهای کشدار تابستان می افتم و شب ها خوابش را می بینم . روزهای بارانی تابستان را هم می بینم و آبگیرهایی که از رنگ انبوه کاه برنج روی بام طلایی می شدند و دوست داشتم همه شان را جایی مخفی کنم و برای خودم نگه شان دارم ، یاد ...
چقدر خوب است که یادهای کودکی به سراغم آمده اند. دوست دارم بیشتر بخوابم تا برگردم به آن روزها . فقط خواب می تواند مرا پرتاب کند به آن گذشته های دور.
شاید خوابی طولانی.

دوشنبه

بدمستی !

1.
اگر بخواهی
تمام غصه ها را می خورم،
به سلامتی تو

2.
با هر نوش گفتنت
سر می کشم تمام غصه ها را.
و شير می شوم.
جشن گورکن ها را برهم می زنم
کرم های نامرد را گوشمالی می دهم.
گورستان را خراب می کنم
به ماه حسادت
،
بد مستی مرا ببخش !!!!

چهارشنبه

خوشحالم

خوشحالم و امیدوارم که روزی این خوشحالی ما را دوام باشد. شنیدم عابد توانچه و یاشار قاجار آزاد شده اند.، هر چند که این دوستان را از نزدیک ندیده ام و نمی شناسم اما از آزادی شان واقعن خوشحال شدم. امیدوارم که مهرداد قاسمفرو مانا نیستانی، رامین جهانبگلو، منصور اسانلو ، مهندس موسوی و تمام کسانی که برای ابراز عقیده شان در بند هستند، بزودی آزاد شوند. هر چند که عادت کرده ایم در این سالها یکی از دوستانمان را در بند ببینیم.
دست راستم که حالا ده روزی از در رفتنش می گذرد بهتر شده و می توانم کمی رویش حساب کنم . از این بابت هم خوشحالم.هر چه باشد دست راست است و مهمتر از همه می توانم با این دستم بنویسم .
این لینک ها را ببینید تا در خوشحالی ام سهیم شوید:
عابد توانچه آزاد شد
یاشار قاجار هم آزاد شد
از درون شب تار می شکوفد گل سرخ
عکس های دانش سرخ از آزادی عابد

پنجشنبه

بازیگوش

خوب که نگاه می کنم،
دلم را می بينم
و
تو را که
آنجا هم بازيگوشی می کنی.

سه‌شنبه

دست راست و در رفته بهرام

دکتر گفته که با تخفیف سه هفته دیگر باید دستت را باز کنی.

دوشنبه

حسادت دریا کار دستم داد

پیش تر نوشته بودم درباره حسادت دریا . اما فکر نمی کردم از دریا که این همه دوستش دارم به من آسیبی برسد. امروز از سر دلتنگی بازهم رفته بودم کنار دریا، شاید نباید می رفتم .
دوست دارم این شعر را یک بار دیگر این جا بگذارم:

حسادت
پیامت را گرفتم دریا.
دیگر با خورشید
کنارت،
قرار نمی گذارم.

درست وقتی که می خواستم با دریا هم آغوش شوم ، همه چیز بهم خورد . دست راستم از کتف در رفت. نمی دانم ، ولی به گمانم باید حسادتش را جدی می گرفتم. .حالا به سختی و با دست چپ می نویسم.سخت است واقعن. دریا امروز کاری کرد که حتی نتوانم روی زیبای خورشید را به وقت رفتن ببینم.بعد از این باید بیشتر به دریا فکر کنم.

یکشنبه

دل دل

1
دستم را بگير
دلم را نه.
2
دل بستم
به تو
دلت را به من نبند.
3
لبخند که می زنی
دلم می خواهد
به حال خودش
گريه کند.

شنبه

ای کاش تمام شود این کابوس

اولین بار مهرداد قاسمفر را دریکی از روزهای تابستان 76 توی تحریریه ایران جوان دیدم و درست مدت کوتاهی پس از آن قرار شد تا با هم سر یک میز بنشینیم و کار کنیم. قرار شد تا با شهرام و مهرداد با دبیری هیوا سرویس فرهنگی ایران را نو کنیم. و گمان می کنم توانستیم که موفق شویم. برای من همکاری با سه شاعر جذاب بود و آموزنده. هر سه مرا که کوچکترین عضو گروه فرهنگی بودم، مورد لطف قرار می دادند و من هم هر سه را دوست داشته و دارم .هر چند تجربه ی روزنامه نگاری ام تفاوت بسیار زیادی با آنها نداشت ، اما تا می توانستم از راهنمایی هایشان استفاده می کردم. هر روز که با کپی صفحه آخر روزنامه از صفحه بندی به تحریریه می آمدم ، هر سه حاصل کار خبری ام را باهم داوری می کردند و به من بیشتر یاد می دادند. مهرداد اما در این میان همیشه مهربان تر بود و راهنمایی هایش برایم قابل قبول تر.هر چند کار توی روزنامه ی دولتی ایران ، قواعد و سختی های خودش را داشت ، اما همیشه می گویم که از بهترین روزهای کاری ام بوده است. جدای کار و یاد گرفتن خیلی چیزها ، آن روزها برایم رهاورد دیگری هم داشت و آن داشتن دوست خوبی مثل مهرداد بود.
دوست من مهرداد، حالا بیشتر از یکماه است که به همراه مانا نیستانی و به جرمی ناکرده در زندان است و همه به خوبی می دانیم که این دور از انصاف است. دور از انصاف است اگر تمام آن چیزی که در آذربایجان رخ داد را به آنها نسبت بدهیم، چرا که تمام کسانی که مهرداد و مانا را می شناسند به خوبی می دانند که آن دو هیچ وقت دغدغه ی سیاست و قومیت را نداشته اند و ندارند.
هم برای مهرداد وهم برای مانا توی این روزهای سیاه نگرانم و هر صبح که چشمانم را باز می کنم از خواب ، با خودم می گویم که ای کاش کابوس شب های گذشته تمام شده باشد.ای کاش تمام شود این کابوس.
این ها را نگفتم تا تنها گفته باشم ، خواستم با باز نشر شعری از مهرداد یادی کرده باشم از این دوستان خوب دربند، تا شاید افسون نشر این شعر سبب ساز آزادی شان شود. همین.

این همه راه
اما تو
این همه راه نیامده یی
که ماهی های مرده را
درپرده ابر/ تماشا کنی !
بی گمان
در پشت گونه های مه آلودت
موجی از آبهای سپید
بال بال / می زنند
که انگشتانت
جنازه های بلور را
اینگونه لمس می کند و / خیابان
در دایره یی معکوس / می شکند
نه!
تو این همه راه
بیهوده نیامده یی

از ذهنم پاک نمی شود

اول ، همیشه به این گمانم که وقتی آدم می خواهد بمیرد ، پیش از آن تمام خاطرات خوب و بد به سراغش می آیند. در این میان فکر می کنم که باید در آن لحظه مرور کنیم همه آنچه زندگی کرده ایم . شاید صورت کسی که عاشقش بوده ایم بیشتر از همه واضح باشد.
دوم ، با اینکه فکر می کنم موسیقی پاپ لااقل با این وضعیتی که دارد ، به پایانش نزدیک است ، اما گاهی جرقه هایی دراین نوع موسیقی از نوع ایرانی مرا دچار تردید می کند. می گویند خواننده این آهنگ ، آهنگساز هم هست. بنیامین یکی از کسانی بوده که از شنیدن آهنگ هایش در این مدت لذت برده ام . دو ترانه او را بسیار دوست دارم . یکی ترانه واژه و دیگری ، یادم می یاد.
این دو ترانه اش ، مثل خاطراتی است که با آدم می ماند و از ذهن پاک نمی شود. چون که در خود گنجایش پذیرفتن خاطرات را دارد.احساس می کنم که او این ترانه را برای من خوانده است.شما هم گوش کنید ، شاید خاطره ای مشترک داشتیم:..


powered by ODEO